Quantcast
Channel: رمانی ها »رمان گناهکار
Viewing all articles
Browse latest Browse all 10

رمان گناهکار قسمت بیست و هشتم

$
0
0

رمان گناهکار قسمت بیست و هشتم

رمان گناهکار

«آرشام»

با پاشنه ی پا در و پشت سرم بستم..صدای کوبیده شدنش عصبی ترم کرد..دور خودم می چرخیدم..چیزی تا مرز دیوونه شدنم نمونده بود..
رو تخت نشستم..با استرس موهام و چنگ زدم..
نگام چرخید سمت کشوی میزم…..

با خشم دستم و دراز کردم..چشمم به پاکت سیگارم افتاد..برش داشتم..یه نخ از تو بسته ش در اوردم و….
خواستم بذارم بین لبام، که همزمان نگام چرخید رو دیوار..به تصویر دختری که با لبخند قشنگش و اون چشمای خاکستری و براق زل زده بود تو چشمام..
یه لحظه تو همون حالت موندم….صدایی رو محو شنیدم: دوسش داری؟….نخ سیگار و از رو لبام برداشتم و با حرص تو دستم مشت کردم..بلند شدم، پاکت و فندک و هر چی که تو دستم بود و با خشم پرت کردم وسط اتاق….
و باز اون صدای لعنتی: تو محکوم به عذابی….داد زدم: دست از سرم بردار لعنتی….

قلبم تیر کشید..دستم رو قفسه ی سینه م مشت شد..ناخواسته پایین تخت زانو زدم..به سرفه افتادم..پیشونی ِخیس از عرقم و به مچ دستم تکیه دادم..سعی کردم نفس عمیق بکشم..
چقدر سخت بود….واسه بلعیدن ذره ای اکسیژن دهنم و مثل ماهی ی که از اب افتاده بیرون باز و بسته می کردم….یه درد بد..یه درد سرد و نفرت انگیز..
دستم بی اختیار رفت سمت جیبم و قوطی قرصام و بیرون اوردم..درش و باز کردم اما دستام می لرزید.. قوطی از دستم افتاد رو زمین و قرصای داخلش هر کدوم یه طرف افتاد..مثل دونه های تسبیحی که توسط رشته ای کنار هم قرار بگیرن و با پاره شدن اون یه رشته نخ، همه شون سرگردون و فریادکشان یه طرف بیافتن ..
چشمام از حد معمول بازتر شده بود و قفسه ی سینه م خس خس می کرد..
خواستم خم شم سمت یکی از قرصا که کمی دورتر از من افتاده بود کنار تخت….نتونستم..با همون یه حرکت کوچیک حس کردم علاوه بر تشدید ضربان قلبم، قفسه ی سینه م منقبض شد..
به پشت افتادم رو زمین..هیچ صدایی جز سوت ممتد نمی شنیدم….سرم در حال انفجار بود ..لبام خشک شده بود و می سوخت..هنوز واسه نفس کشیدن تلاش می کردم اما….به جای نفس مرگ و به ریه می کشیدم..داشت وجودم و پر می کرد..رنگ تیره و هرم سردش و احساس می کردم..
یه قطره اشک با درد از گوشه ی چشمم چکید، در حالی که نگام به سقف سفید اتاق بود و دستام مشت شده روی سینه م….
یکی کنارم نشست..انگار که داشت صدام می زد….نمی شنیدم..صداش محو بود..تصویرش پشت پرده ای از اشک تار بود..
سرم از زمین کنده شد..حسش کردم..گرمایی که تن یخ زده م رو احاطه کرد اما هنوز انجماد و احساس می کردم..بی حرکت و سرد بودم….
خواست لبام و از هم باز کنه..اما فکم قفل شده بود..
صدای گریه…اره..داشتم می شنیدم اما….
دهنم و باز کرد..فکم درد گرفت..قرص و گذاشت زیر زبونم….سرم و تو یه جای گرم حس کردم..یکی داشت صورتم و نوازش می کرد..
نمی دیدم..
چشمام و با درد بسته بودم..
اما کم کم صداهای اطراف برام واضح شد..انگار وارد یه دنیای دیگه شدم..عرق سرد رو پیشونیم با هرم نفسای گرمش تضاد عجیبی داشت..حس می کردم همیشه خواهان این گرما بودم..یه جور احساس ارامش..
قلبم داشت اروم می گرفت..اون استرس از تپیدن های پرشتاب……..
احساس سبکی کردم..ضربانی که می رفت تا اروم بگیره..خسته بودم..
انگار که مسافت زیادی رو طی کرده باشم و حالا احساس رخوت می کردم..

انگشتای نوازشگرش رو صورتم کشیده شد..اروم گریه می کرد….
— آرشام تو رو خدا یه چیزی بگو..آرشام بگو که صدام و می شنوی..چشمات و باز کن عزیزم..تو رو قرآن جوابم و بده..آرشام……….
-دلارام……….
زمزمه م و شنید..لای چشمام و باز کردم..نگاهم تو یه جفت چشم خاکستری و خیس گره خورد..
میون گریه لبخند زد….تعجبم از حضورش، با تکرار اسمش همراه شد..
-دلارام!….
— جانم..آرشام حالت خوبه؟..تو رو جون دلارام بگو که خوبی..
خواستم بشینم..کمکم کرد..با درد صورتم جمع شد و دستم و رو سینه م گذاشتم ..سرفه م گرفته بود..
نشستم لب تخت..دستاش و دو طرف شونه م گذاشت..
بوی عطرش که به دماغم خورد بی اراده نفس عمیق کشیدم..داشت کمکم می کرد دراز بکشم که متوجه شد..نگاه کوتاهی تو چشمام انداخت و بالشت و زیر سرم جابه جا کرد..
– خوبم دلارام..می خوام بشینم…
سینه م هنوز خس خس می کرد..
دستم و گرفت..بی حرکت موندم و نگاش کردم، با اخم قشنگی بدون اینکه نگام کنه تموم حواسش به مرتب کردن بالشت و راحتی من بود..
— رنگت پریده، دراز بکش حالت که بهتر شد بعد بلند شو بشین..
تو سکوت فقط نگاش کردم..
دستم تو دستش بود..کنارم نشست و با لبخند گفت: خوبی؟..
سرم و تکون دادم….نگاهش هنوز بارونی بود..
با صدایی که از بغض می لرزید گفت:اگه به موقع قرص و نذاشته بودم زیر زبونت الان……
بغض نذاشت ادامه بده..قطره های درشت و شفاف اشک صورت نازش و خیس کرد..بازم نتونستم خودم و کنترل کنم..دستم و پیش بردم..فقط نگام می کرد..گذاشتم رو گونه ش..نگاهه سرگردونم تو اون یه جفت چشم نقره گون ثابت بود..
و با لحنی پر از تحکم..
– واسه چی گریه می کنی؟..

دستم و از رو گونه ش برداشت و لبای داغ و لرزونش و گذاشت کف دستم و..نرم بوسید….دلم ضعف همین یه بوسه رو داشت..
دستم زیر بارش اشک های کسی که چشماش اسمون شبای تنهاییم بود خیس شد..
بیشتر از اون طاقت نیاوردم..
می دونستم همه چیز و فهمیده..حضورش اینجا و این نگاهه غمگین و گرفته، حرفای نگفته ی دلش و با هرقطره از اون چشمای پاک و معصومش تو صورتم فریاد می زد..
کشیدمش سمت خودم..سرش و گذاشت رو سینه م….دلم به همین راضی نشد..شالش و برداشتم .. تره ای از موهای خوش رنگش و تو دستم گرفتم و نفس عمیق کشیدم..چشمام خود به خود بسته شد..
دیگه دردی رو احساس نمی کردم..انگار که هیچ وقت نبود..با اون گرما از دنیای پر از سیاهی کشیده شدم تو دنیایی که مملو از نور و ارامش بود..
آرامش ِ من کنارمه.. همه ی زندگیم با فاصله ی کمی از من سرش و گذاشته رو سینه م..تپش های قلب بیمارم با نبض زندگیم عجین شده….دارم نفس می کشم..دلارام منو به یه دنیای دیگه برگردوند..

سرش و نرم بلند کرد..صورتش خیس بود ولی دیگه گریه نمی کرد..لبای خوشگلش به لبخندی دلنشین از هم باز شد..
نگام بسته به چشمایی شد که دلتنگشون بودم..
دستش تو دستم ِ و از دوریش می ترسم….
-دلارام…………..
–آرشام من………..
مهر سکوت رو لبامون نشست….
جدایی..ترس و ناامیدی..غم و دودلی .. تو یک لحظه با هم به سمتم هجوم اوردن..
جدایی و ترس به خاطر زندگیم..
ناامید از نبودن حیات..
دودلیم بابت از دست دادن ِ ……….. نگام تو چشماش خیره بود..اره دو دلم..می ترسم از دستش بدم….ولی..
مجبورم..
دلارام نباید به پای گناهان ِ من بسوزه….چشماش پر از امید ِ پر از امید به زندگی..
نمیذارم نابود بشه..
خودم تو این اتیش خاکستر میشم، اما نمیذارم خاکستر ِ چشمای بهونه م سرد بشه..

ازم فاصله گرفت..تره ی موهاش از دستم رها شد….
فهمیده بود..پی به راز چشمام برد..
— چرا بهم چیزی نگفتی؟..چرا به جای اینکه بذاری کنارت باشم خواستی من و از خودت دور کنی؟….
مکث کرد……..یعنی تا این حد واسه ت بی ارزشـ………
-دلارام……..
ساکت شد..چشماش می رفت که بارونی بشه..
– کی بهت گفت؟..
— چه اهمیتی داره؟..مهم اینه که الان همه چیز و می دونم..مهم اینه که تو بازم خواستی تو زندگیت با غرور تصمیم بگیری..الان تنها چیزی که اهمیت داره اینه که تو با خودخواهی ِ تمام به جای من تصمیم گرفتی….چرا آرشام؟..تو فک می کنی من اینجوری خوشحالم؟..فک کردی با این کارت من و مجاب به زندگی می کنی؟..

اروم تو جام نشستم..صدام گرفته بود، اما مصمم ..
– دلارام من جای تو تصمیم نگرفتم..من به خاطر خودم اینکار و کردم..
تعجب و تو چشماش دیدم..به بالای تخت تکیه دادم و با لبخندی از روی درد نگاش کردم..
– تو جزوی از زندگی ِ منی..جزوی از گذشته،حال و…….تو بهونه ای واسه من دلارام..واسه اینکه خودخواهانه تصمیم نگیرم..برای اولین بار تو زندگیم بشم همونی که بودم..دلارام تو واسه من بی ارزش نیستی تو از وجودمی….
چونه ی ظریفش با بغض لرزید..اومد سمتم و قبل از اینکه به خودم بیام تو اغوشم فرو رفت..
با لحنی پر گلایه گفت: من زندگیت نیستم، وگرنه ترکم نمی کردی..من واسه تو بهونه نیستم وگرنه به خاطر منم که شده به سلامتیت اهمیت می دادی…
با هق هق خودش وسفت تو بغلم فشار داد و گفت: من از وجودت نیستم لعنتی….
پیراهنم و چنگ زد……….من هیچی نیستم..انقدری که………
سرش و بلند کرد و با گریه تو چشمام زل زد……..انقدری وجودم ناچیز ِ که شوهرم نتونست دردش و بهم بگه..من…………
با حرص بغلش کردم و به خودم فشارش دادم: نگو..دیگه هیچی نگو….بسه دلارام داغونم….با حرفات اتیشم نزن دختر….
تو اغوشم اشک می ریخت و بازتابش سوزشی بود که تو چشمام احساس کردم..قلبم تو سینه بی قراری می کرد..سرش رو سینه م بود..شاهد ضربان بلند و محکمش بود..

با غم خندیدم..
-صداش ومی شنوی؟..با هر تپش داره هشدار میده..این قلب با قلبای دیگه فرق می کنه دلارام امید زندگی نمیده، نوید مرگم و میده….
با خشونت خاصی رو موهاش و بوسیدم و چشمام و بستم..یه قطره اشک خودسرانه از گوشه ی چشمم چکید رو موهای نرم و ابریشمیش……….صدام می لرزید، جسم نحیف اون هم تو اغوش من……
–میگه خودخواه نباش..میگه یه عمر خودت و دست بالا گرفتی حالا داری تقاصش و پس میدی..دلارام من دارم مجازات میشم چرا می خوای جلوش و بگیری؟..عاقبت ادمایی مثل من همینه..خیلیا با ه*و*س زندگی می کنن و بدون مجازات چادر سیاه مرگ رو سرشون کشیده میشه..و یه عده هم مثل من محکوم به مجازات میشن..اونم توی همین دنیا………

از تو بغلم اومد بیرون..با بغض سرش و تکون داد و صورتم و تو دستاش قاب گرفت..
— نه اینا هیچ کدوم حقیقت نداره..تو مگه چکار کردی که خدا بخواد اینجوری مجازاتت کنه؟….
دستاش و اوردم پایین و نگام و ازش گرفتم تا شاهد چشمای طغیانگرم نباشه..
– من ادم بده ی این قصه م دلارام..قصه ی زندگی آرشام بالاخره یه روز و یه جایی باید تموم بشه..
بازوم و گرفت..
با صدای بلند ازم می خواست حرفاش و بشنوم..
— تو ادم بده نیستی..تو نمی تونی بد باشی..تو هم مثل من بازیچه ی حوادث تلخ سرنوشتت شدی..چرا به همه چیز از دید منفی نگاه می کنی؟….
گریه می کرد..صداش پر شده از بغض………
–چرا به جای اینکه بگی دارم تقاص پس میدم نمیگی خدا می خواد راهی رو نشونم بده که بتونم زندگی ِدوباره ای رو شروع کنم؟..ارشام ما با هم و کنار هم اینده مون و می سازیم..بعد از این تولد دوباره، خدا انقدر بزرگ و بخشنده هست که به بنده هاش شانس دوباره زیستن و بده اونم در کنار کسایی که دوسش دارن….
انقدر بی تابی کرد که مجبور شدم نگاش کنم…………
–اون موقع که از دنیا و زندگی بریده بودی احساس تنهایی می کردی ولی الان خیلی ها هستن که نگاه پر از التماسشون به تو و تصمیم ِ تو ِ که قلبای مهربونشون و باور کنی..آرشام به خاطر من….مگه نمیگی من بهونه ی زندگیتم؟..پس به زندگیت فکر کن، به بهونه ت….اگه خدایی نکرده تو چیزیت بشه من دیگه یه لحظه هم حاضر نیستم رنگ این دنیا رو ببینم………

نگاهه تندم و که دید ساکت شد……لبخند زد..میون اون همه اشک..
پیش خودم برای هزارمین بار تکرار کردم که «من چقدر این دختر و می خوام»..با همین نگاهی که هم می تونست وحشی باشه و هم..آرامش دهنده ی قلب بیمار یه عاشق………
خیره تو چشمام نزدیکم شد..اون چشمای نمناک و که حالا کمی هم خمار شده بود..
–آرشام..زندگی و به هردومون بر می گردونی؟..
سکوت کردم….نزدیک تر شد..دستش و اورد بالا و فکر کردم می خواد دور گردنم حلقه کنه ولی….
سردی زنجیری که گردن تبدارم و لمس کرد من و به خودم اورد..
دلارام کامل تو بغلم بود و سرش و خم کرده بود رو شونه م تا قفل گردنبند و ببنده….و دوباره بوی عطرش..ناخداگاه زیرگردنش و بوسیدم..ریز خندید و دستش و اورد پایین..پلاک و تو دستم گرفتم..ولی تو چشمای اون زل زده بودم..
– نمی خوای نگاش کنی؟..
— ندیده هم می شناسمش..
-هنوزم می خوای طلاقم بدی؟..
اخم کردم….خندید..
-پس نمی خوای؟..
فقط نگاش کردم..با همون اخم کمرنگ بین ابروهام..
از رو تخت بلند شد..خواست شالش و برداره که قبل از اون برش داشتم….
— کجا؟..
با لبخندی که قلبم و زیر و رو می کرد شال و اروم از تو دستام بیرون کشید و گفت: خونه………
شال و انداخت رو سرش..لبام و از هم باز کردم تا یه چیزی بگم.. ولی سکوت کردم..
که با شیطنت ابروش و انداخت بالا و به چشمای خیسش دست کشید..بعد از اون نگام کرد و گفت: چیزی می خوای بگی؟..

جوابش فقط سکوتم بود..با همون لبخند کمرنگ رو لباش برگشت و خواست بره سمت در که نگاش به تصویر روی دیوار افتاد..خشکش زد..نیم رخش سمت من بود و نگاهه من بین تصویر نقاشی شده و صورت مبهوتش می چرخید..
اروم برگشت و نگام کرد..رو لباش لبخند و تو چشماش برق تعجب و دیدم..
لباش چند بار باز و بسته شد ولی اون چیزی که می خواست بگه رو به زبون نیاورد..
— چیزی می خوای بگی؟..
نفسش و با خنده بیرون داد..تو چشماش اشک حلقه بسته بود ولی سعی می کرد با لبخند عکس ِ اونو نشون بده..
رفت سمت در..ولی قبل از اینکه بازش کنه برگشت و نگام کرد..نگاهش هنوز شیطون و خواستنی بود..
— هر وقت تو بهم گفتی که چی می خواستی بگی، منم همون حرفی که تو دلم هست و بهت می زنم….اهان راستی……..
منتظر با لبخند نگاش کردم که گفت: حلقه ت و که انداختم تو اتیش لا به لای هیزما از بین رفت ولی جای اون برات این گردنبند و اوردم که…..
مکث کرد..نگاهش و چند لحظه از رو صورتم برداشت و باز بهم زل زد..ولی اینبار ارومتر گفت: اگه نخواستیش بهم برش گردون..اون موقع می فهمم که.. برات اهمیت ندارم….
لبخندی تلخ چاشنی نگاه گرفته ش کرد و از در بیرون رفت..
پلاک تو دستم بود..لمسش کردم..دیگه سرد نبود……
******************************
« دلارام»

از ساعت۳ تا الان که ۹ شب ِ دارم کف اتاقم و با قدمام متر می کنم..
حتی نفهمیدم شام چی خوردم..یه لحظه اروم و قرار نداشتم..
از وقتی دیدمش و باهاش حرف زدم این حال بهم دست داده بود و تا الان که یا کنار پنجره م یا دارم راه میرم و فکر می کنم..

با توپ پر رفتم پیشش تا داد بزنم و هر چی عقده تو دلم تلنبار شده بود و سرش خالی کنم اما وقتی توی اون وضعیت دیدمش……
پــــوف، نفسم و دادم بیرون و تره ای از موهام که افتاده بود تو صورتم و بردم پشت گوشم….
پس ارشام داره خودش و مجازات می کنه..به خاطر گذشته و کارایی که انجام داده خودش رو محکوم به قصاص می دونه..
ولی این درست نیست..خارج از قانون انسانی، قانون خداوند حرف اول و می زنه..خدا به قدری بزرگ و بخشنده ست که اگه بنده ی خاطیش از گناهانش پشیمون باشه در ِ توبه رو پیش روش باز می کنه..
آرشام با عدالت حقیقی باید به اطرافش نگاه می کرد..در اینصورت به زندگیش امیدوار می شد و منم همین و می خواستم……
خدا،خدا می کردم حرفام روش تاثیر گذاشته باشه….

صدای اس ام اس گوشیم بلند شد..تو کیفم بود، تند اوردمش بیرون..
یه شماره ی ناشناس!..
با این حال بازش کردم..
« در و باز کن..»
و صدای دوتا بوق پشت سرهم از بیرون..
تعجبم هر لحظه داشت بیشتر می شد..
«شما؟!..»
و طولی نکشید که رو گوشیم زنگ زد..دستام لرزید..اب دهنم و قورت دادم و دکمه ی برقراری تماس و زدم..
همین که گذاشتم کنار گوشم صداش و شنیدم: تا ۳ می شمرم، اگه باز نکنی باید خسارت این درو از جیب خودت بدی گربه ی وحشی….
با ذوقی که نشست تو دلم گفتم: آرشـــام..!!..
— ۱….۲……….
نفهمیدم چطوری خودم و رسوندم به ایفن و دکمه رو زدم و بعدشم از زور هیجان دستم و گذاشته بودم رو قفسه ی سینه م و نفس نفس می زدم..

بی بی _ ای وای دختر چرا همچین می کنی زهرترک شدم ….
تازه حواسم جمع صورت رنگ پریده ی بی بی شد که وسط هال وایساده بود و تو همون حالت میل بافتی و کامواشم دستش بود..
– ببخشید بی بی حواسم نبود که شما……

و صدای بوق ماشین آرشام تو حیاط ویلا باعث شد رو لبام لبخند بشینه و چشمای بی بی به خاطر لبخند بی موقعم و صدای بوق ماشین، رنگ تعجب به خودش بگیره..

خواستم در و باز کنم ولی واسه چند ثانیه دستم رو دستگیره موند و بعدم ولش کردم..
برگشتم و با یه مکث کوتاه رفتم سمت اتاقم و رو به بی بی که از کارای من گیج شده بود گفتم: بی بی ارشام داره میاد اینجا من تو اتاقمم، باشه؟..
اسم آرشام و که اوردم لباش به لبخند ازهم باز شد..
–باشه دخترم..

رفتم تو اتاق و درو بستم..
حالا از زور استرس نمی دونستم باید چکار کنم….بشینم!….پاشم!….راه برم!…..
به کل حواسم پرت بود….
دوست داشتم اون بیاد سمتم..این همه مدت من دنبال اون بودم حالا نوبتی هم که باشه نوبت آرشام ِ ..
صدای در خونه رو شنیدم و بعد هم سلام و احوال پرسی آرشام با بی بی..
بی بی _ خیلی خوش اومدی پسرم..
و بعد از چند لحظه صدای آرشام که پرسید: دلارام کجاست؟..
بی بی _ تو اتاقش ِ .. اینطرف….

قلبم تو دهنم می زد..دست و پام سر شده بود..هیجان داشتم….
۲ تا تقه به در خورد و قبل از اینکه اجازه بدم درو باز کرد و اومد تو..
رو تخت نشسته بودم که وقتی لای در دیدمش اروم بلند شدم..سعی کردم خودم و دستپاچه نشون ندم..
با لبخند نگاش کردم: سلام..
اومد تو و درو پشت سرش بست..چند قدم اومد جلو..صاف تو چشمام زل زده بود..
خیلی کوتاه و اروم جوابم و داد: سلام……
هول شده بودم..دست خودم نبود..حضورش اینطور ناگهانی و غیرمنتظره اونم تو اتاقم شوکه م کرده بود..
به تخت اشاره کردم: چرا وایسادی؟بشین..
سرش و تکون داد و اروم اومد طرفم..نگاهش و از روم برداشت و نشست رو تخت….کنارش با فاصله نشستم..
کوبش قلبم و شدید حس می کردم..خیلی دوست داشتم علت اومدنش به اینجا رو بدونم..انگار از تو چشمام حرف دلم و خوند..
که لبخند زد و به کمد لباسام اشاره کرد: حاضر شو بریم..
با تعجب گفتم: کجا؟!..
دستش و سمتم گرفت..نگام و از تو چشماش گرفتم و به دستش دوختم..دید حرکتی نمی کنم کمی نزدیکم شد و دستم و گرفت..
حلقه ی توی انگشتم و لمس کرد..نگاش به حلقه م بود که گفت: این چرا تو دستته؟..
یه لحظه از سوالش شوکه شدم..
–چی؟!..
دستم و اورد بالا..با شصتش اروم حلقه رو نوازش کرد..
— این حلقه رو واسه چی نگه داشتی؟..
مکث کردم و گفتم: خب..خب چون……..
–متاهلی……
سرم و تکون دادم….
دستم و تو هر دو دستش گرفت و خیره تو چشمام گفت: و یه زن متاهل مگه نباید کنار شوهرش باشه؟..
منگ از جملاتی که به زبون می اورد سرم و تکون دادم و گفتم: آرشام منظورت از این حرفا چیه؟!..
خندید..و چال خوشگلی که افتاد رو گونه ش..نگام به چالش بود که خم شد رو صورتم..نرم گونه م و بوسید..دلم ضعف رفت..
کنار صورتم زمزمه کرد: دیگه نمی خوام ازم دور باشی..باید هر ثانیه، هر دقیقه کنارم احساست کنم………دستم و گرم نوازش کرد و نفسای ملتهبش و لا به لای موهام فرستاد……..اومدم زندگیم و با خودم ببرم..بهونه م میذاره؟..
ریز خندیدم..با حرارت لاله ی گوشم و بوسید..آهسته سرش و برد عقب و نگام کرد..سرش و به حالت سوالی تکون داد که یعنی آره؟..و من با لبخند چشمام و بستم وباز کردم….لبخند زد…….

– قول میدی که به درمانت ادامه بدی؟..
سکوت کرد و اون لبخند که حالا ردی ازش مونده بود..
— برو حاضر شو..
جدی گفتم: اول باید بهم قول بدی..
از جاش بلند شد و رفت سمت کمدم..با یه حرکت درش و باز کرد و یه مانتوی سبز و شال سفید در اورد و اومد طرفم..
گذاشتشون کنارم و بدون اینکه نگام کنه اروم گفت: بیرون منتظرم……
پشتش و بهم کرد و داشت می رفت سمت در که صداش زدم..ایستاد ولی برنگشت..تو موهاش دست کشید و پشت گردنش و ماساژ داد..
از رو تخت بلند شدم و پشت سرش ایستادم..آروم برگشت و نگام کرد..
– نکنه هنوز تصمیمت و نگرفتی؟..
— بعدا درموردش حرف می زنیم..
-نه..هر چی که هست همین الان باید تکلیفش مشخص بشه..اگه به سلامتیت اهمیت میدی من حاضرم برگردم پیشت در غیراینصورت……
ساکت شدم که ابروهاش و انداخت بالا و چشماش و خمار کرد: بگو..ادامه ش…………
جدی تر از قبل سرم و انداختم بالا و تو چشماش زل زدم: در غیراینصورت همینجا می مونم و تا وقتی هم راضی نشی که از دید مثبت به زندگیت نگاه کنی هیچ وقت……….
پرید وسط حرفم و با خشم بازوهام و گرفت: حق نداری حرف از جدایی بزنی……و بلندتر گفت: فهمیدی؟..
تنم از صدای بلندش لرزید ولی خودم و نباختم: من جدی گفتم..

چند لحظه تو چشمام خیره موند..دستم و ول کرد و با ۲ تا قدم بلند خودش و رسوند به تختم و مانتو و شالم و برداشت ..شال و انداخت رو موهام ..مات و مبهوت داشتم به حرکاتش نگاه می کردم که دستم کشیده شد سمت در….

– صبر کن ارشام..آرشام با تو َ م….آرشام..داری چکار می کنی؟..
بی بی با تعجب از تو درگاهه اشپزخونه به ما نگاه می کرد..
بی بی _ چی شده؟….رو به ارشام که داشت از تو جاکفشی کفشام و می اورد بیرون گفت: پسرم چرا…….
و قبل از اینکه جمله ش کامل بشه ارشام که کفشای من تو دستش بود سرش و بلند کرد و گفت: بی بی، به پری بگو لوازم دلارام و جمع کنه فردا یکی رو می فرستم بیاد ببره..

بی بی با تعجب به من نگاه کرد….منم که از حرکات تند و عصبی آرشام به جای اینکه ناراحت بشم برعکس خنده م گرفته بود شونه م و انداختم بالا….
این رفتارا از جانب آرشام جای تعجب نداشت..چون می شناختمش و می دونستم اگه به میلش کاری رو انجام ندم به زور متوصل میشه..
مانتوم و اروم داد دستم ..خودم و جلوش ناراحت و گرفته نشون دادم..قبل از اینکه از در برم بیرون رو به بی بی گفتم: بی بی قربونت برم شب اینجا تنها نمون برو پیش لیلی جون…..
با لبخند اومد سمتم..
از در بیرون و نگاه کردم، داشت می رفت سمت ماشینش..
بی بی _ دخترم الهی همیشه تو زندگیت خوشبخت و خوشحال باشی..داری میری خونه ی شوهرت؟..
به روش لبخند زدم و سرم و تکون دادم..صورتم و با مهربونی بوسید..نرم گونه ش و بوسیدم..اشک تو چشماش جمع شده بود..
قبل از اینکه خودمم احساساتی بشم ازش خداحافظی کردم و رفتم سمت ارشام که تو ماشین نشسته بود و اینطرف و نگاه می کرد..
همونطور که می رفتم سمتش سرم و زیر انداختم و اخمام و کشیدم تو هم….
بالاخره راضیت می کنم..گرچه یه حدسایی می زنم..
************************
اسانسور طبقه ی دهم ایستاد و آرشام دستش و گذاشت پشت کمرم..جلوی یه در قهوه ای سوخته ایستاد و کلیدش و تو قفل چرخوند..
خیلی به خودم فشار اوردم که چیزی نپرسم؟..مطمئنا اینجا خونه ی خودشه ولی کنجکاوی بدجور بهم فشار اورده بود..
درو باز کرد و دستش و گذاشت پشتم ..اروم رفتم تو..همه جا تاریک بود که ارشام کلید برق و زد..نور لوسترای کوچیک و بزرگ اطراف و روشن کرد..
و اولین چیزی که چشمم بهش افتاد یه سالن نسبتا بزرگ با ۲ دست مبل و صندلی سلطنتی شیک طلایی ..و یه پنجره ی بزرگ سمت راستم که توسط پرده ای از جنس حریرسفید ..و ساتن زرشکی و طلایی پوشیده شده بود..
و سمت چپ یه آشپزخونه ی نقلی و اپن که سرویس داخلش متشکل از رنگ های زرشکی و سفید بود..و رو به رو یه راهروی کوچیک که حدس می زدم اتاقا اونجا باشن..
گرمای دستش و رو کمرم حس کردم..محسوس خودم و کشیدم کنار و رفتم گوشه ی کاناپه نشستم.. و از پشت سر صدای نفسای عمیق و محکمش و شنیدم..داشت حرص می خورد..

اومد کنارم ایستاد نگاهش رو من بود و نگاهه من به میز وسط سالن..
— روزه ی سکوت گرفتی؟..از تو ماشین تا اینجا یه کلمه هم حرف نزدی..۲ ساعته منتظرم بپرسی داریم کجا می ریم اما تو……..
و با یه نفس عمیق اومد و اروم کنارم رو دسته ی کاناپه نشست..بلند شدم و خواستم از کنارش رد شم که مچ دستم و گرفت و نگهم داشت..صورتم و با اخم جمع کردم..حسابی از دستش دلخور بودم..

-آرشام ول کن دستم و..
خندید..
— روزه ت و شکستی؟..
نزدیک بود لبخند بزنم که صورتم و برگردوندم و گفتم: حوصله ندارم..
دستم و کشید و چون خودم و شل گرفته بودم افتادم رو پاش..خودش و سُر داد رو کاناپه و منو تو بغلش گرفت..هر کار کردم بلند شم نذاشت، با هر دو دستش قفلم کرده بود..
اروم گفت: حتی حوصله ی منو؟..
صدام با اینکه عصبی بود ولی از اونجایی که تو بغلش بودم کمی ناز هم چاشنیش شده بود..
-آرشــام..
یه دستش و اورد بالا و با یه حرکت شال و از رو سرم برداشت..پنجه هاش و تو موهام فرو برد و سرم و کج کرد سمت خودش اما از نیمرخ، چون نگاش نمی کردم..
زیر گردنم نفس کشید و ریز گفت: جانــم..

به خاطر گرمای اغوشش و بدتر از اون واژه ای که به زبون اورد احساس کرختی بهم دست داد..یه جورایی داشتم وا می دادم..ولی هنوز زود بود..
دستام و گذاشتم تخت سینه ش و اروم گفتم: نکن..
صداش رگه ای از خنده داشت..
— هنوز که کاری نکردم..
لبم و گزیدم..از گوشه ی چشم دیدم نگاش چرخید رو لبام..سریع ولشون کردم و صورتم و برگردوندم ولی از اونجایی که زورم بهش نمی رسید و موهام تو دستش بود بدون اینکه دردم بگیره تو یه حرکت صورتم و خم کرد سمت خودش..و چیزی نمونده بود لبام لباش و لمس کنه که سرم و تو یه میلیمتری صورتش نگه داشت..
از زور هیجان نفس نفس می زدم..مجبور شدم نگاش کنم..به اون یه جفت چشم سیاه که وجودم و تو خودش حل می کرد..

نگاش کامل یه دور تو صورتم چرخید و تو همون حالت زمزمه کرد: وقتی اومدم ببرمت..وقتی میگم زندگیمی..وقتی میگم صدای نفسات بهم جون میده و می خوام هر لحظه شاهدشون باشم، اینا یعنی چی؟..
سکوت کردم..نگاهش و محو چشمام کرد و گفت: دلم واسه گربه ی وحشیم تنگ شده بود..همونی که با نگاهه بی پرواش دل یه ادم سنگی رو اب کرد………
لباش و چسبوند به چونم و چشمام خود به خود بسته شد……………
— وقتی می خوام برگردی یعنی قبول کردم از نو شروع کنم..با تو..تو یه خونه ی جدید، با یه دنیای جدید..به دور از خاطرات تلخ گذشته…….
ریز چونه م و گاز گرفت..داشتم از حال می رفتم..خدایا………
— تو، قانون سفت و سخت ارشام و شکستی..

داشتم دیوونه می شدم..انقدری نفسام داغ و تند شده بود که تو گلومم علاوه بر لبام احساس خشکی می کردم….سرم و کشید عقب و تو چشمام نگاه کرد..هر دو با نگاهی مخمور و پر از خواهش….
دستام و که رو سینه ش بود حرکت دادم اوردم بالا و رو شونه هاش گذاشتم..این فاصله ی کم ….هیچ حد و مرزی بینمون نبود….فقط نگاههامون..لبا و حرارت دلامون..هر لحظه بیشتر اوج می گرفت….
و با زمزمه ی آخر آرشام، دیگه چیزی نمونده بود قلبم خودش و تیکه تیکه کنه و از سینه م بزنه بیرون………..
–دلم برات تنگ شده بود دلارام….
و یه مکث کوتاه …..با عطش سرم و کج کرد و لباش و به لبام فشار داد..نفس تو سینه م حبس شد..

دستام و اوردم پایین تا رو سینه ش..قلبش به قدری محکم می کوبید که یه لحظه ترسیدم..با اینکه چشمام خمار شده بود ولی نگاش کردم..چشماش و بسته بود..
تو بغلش محکم نگهم داشت و خوابوندم رو کاناپه .. روم خیمه زده بود و داشت با ولع لبام و می بوسید که یه لحظه از حرکت ایستاد….
لباش که از لبام کنده شد نگاش کردم..صورتش از درد جمع شد..تنش می لرزید..با درد از روم بلند شد و پایین پام، رو زمین زانو زد..دستش رو قفسه ی سینه ش بود و رو به زمین خم شده بود..

با ترس کنارش زانو زدم و چندبار صداش زدم ولی اون زیر لب فقط ناله می کرد..صورتش و نمی دیدم..
با ناله ی بلندی که کرد ترسم بیشتر شد دستش و لب کاناپه گرفت و شنیدم که با خس خس گفت: ق..قرص..قرصام……….

مغزم که تا اون موقع از سرما و وحشت قفل کرده بود به کار افتاد و دستم و تو جیب شلوارش فرو بردم….لعنتی پس کجاست؟..گریه م گرفته بود.. دست و پام و گم کرده بودم..
تو جیب سمت چپش بود..قوطی رو بیرون اوردم و یکی از توش برداشتم..ازش خواستم دهنش و باز کنه..
به زور لباش و از هم باز کردم و قرص و گذاشتم زیر زبونش….قوطی قرصاش و گذاشتم رو کاناپه و صورتش و نوازش کردم..خیس عرق بود..از سرمای بدنش حالم بدتر شد….

کم کم رنگ به صورتش برگشت ولی هنوز تنش یه کم سرد بود..با صدایی که از بغض خفه بود گفتم: آرشام خوبی؟..درد نداری؟..
با بی حالی سرش و تکون داد و خواست لبخند بزنه ولی از درد لباش جمع شد..با اون حال صداش جوری بود که نشون بده حالش بهتره و می دونستم اینجوری می خواد حواس منو پرت کنه تا از نگرانی در بیام..
ولی من همه ی هوش و حواسم به صورت رنگ پریده و چشمای سرخش بود..
بریده بریده گفت: اون شب..تو کلبه..وقتی باهم بودیم..خیلی جلوی خودم و گرفتم..تا تو..چیزی نفهمی……
به سرفه افتاد ..پشتش و ماساژ دادم..یه کم بهتر شد و با یه نفس عمیق ادامه داد: ولی.. وقتی از کلبه رفتی بیرون..دیگه نتونستم..خودم و رسوندم لا به لای درختا……..
تو چشمای خیسم نگاه کرد .. با لبخندی که درد و غم ِ تو سینه ش و فریاد می زد گفت: از یه رابطه که جزوی از زندگی ِ هر زن و شوهری ِ محرومم..چطور می خوای کنارم بمونی؟..

اشک می ریختم اما نه با صدای بلند..ساکت و اروم..خزیدم تو بغلش و سرم و گذاشتم روسینه ش..
– تو خوب میشی آرشام..فقط باید عمل کنی تا…….
— دلارام.. به همین آسونی نیست..اگه قلبم به درمان پاسخ مثبت بده امکان عمل هست..اگه وضعیتم همینطور بمونه چی؟..
-نه آرشام..همین که به زندگیت امید داری یعنی نصف راه و رفتی..بقیه ش دست خداست..اگه ما الان کنار همیم اونم بعد از این همه سال و بعد از این همه مشکلات، فقط به خاطر اینه که خدا دوسمون داشت….حالا که اینجا رسیدیم داریم امتحان پس میدیم..همه ی عاشقا بالاخره یه روز مورد آزمایش قرار می گیرن و مهم اینه که همو تنها نذارن……….

سرم و بلند کردم و با صورت خیس نگاش کردم……..
-یادته؟..قبل از خداحافظی تو خونه ی عمومحمد و بی بی بهم چی گفتی؟..گفتی هر چیزی یه بهایی داره، بهای خوشبختی رو هم باید بپردازیم….الانم داریم همینکارو می کنیم..۵ سال انتظار کشیدیم و بالاخره همدیگه رو پیدا کردیم..من این ۵ سال دوری رو میذارم پای امتحانی که خدا خواست ازم بگیره تا بفهمه تا چه حد صبور وعاشقم….تو الان میگی داری مجازات میشی و این درد تقاص کارای گذشته ت ِ ، ولی نیست..آرشام خدا اگه قرار بود تقاص چیزی رو ازت پس بگیره توی این ۵ سال اینکارو کرده..ولی حالا می خواد بهت یه زندگی ِ دوباره بده..این بیماری اخر این قصه رو رقم نمی زنه ارشام..

سرم و به سینه ش گرفت و روی موهام و بوسید..
— اینجوری که حرف می زنی یه کمم به فکر قلب ِ من باش..جنبه نداره..
میون اشک لبخند زدم..اروم و مردونه خندید..
–قول میدی بمونی؟..
-قول میدم..
–قول میدی تا اخرش تنهام نذاری؟..
-قول میدم..
–قول میدی پرستارم باشی؟..
خندیدم: قول میدم..
خندید: منم قول میدم..

سرم و بلند کردم..نگام که تو چشمای خندونش افتاد طاقت نیاوردم و زیر چونه ش و بوسیدم..
– چه قولی؟..
تو چشمام نگاه کرد..لباش و اورد جلو .. چشمام و بستم..پشت پلکام و بوسید و قبل از اینکه بازشون کنم صداش و شنیدم: زندگی رو به هردومون برمی گردونم..
خندیدم..نگاش کردم..چشماش و خمار کرد و با یه لحن ِخاص، اروم گفت: پاشو بریم تو اتاق..

لبخندم و خوردم و با تعجب نگاش کردم..با لبخند گفت: نترس، اینبار سعی می کنم زیاد هیجان زده نشم..
با لبخند چپ چپ نگاش کردم..گونه م و بوسید و تو گوشم گفت: می دونی چقدر حسرت این لحظه ها رو کشیدم؟..که بازم تو رو کنار خودم داشته باشم و هر شب اخرین صحنه پیش چشمام نگاهه خاکستری و شیطون تو باشه….دلارام من همچین ادمی نبودم..یه روزی بود که حتی نمی دونستم احساس چیه؟..
با شیطنت زیر گوشش گفتم: الان چی؟..
آروم ولی جدی از جاش بلند شد و دستم و گرفت………..
— می تونی خودت ببینی..

خندیدم..دستش و دور کمرم حلقه کرد..داشت می رفت سمت همون راهرو..که بعد فهمیدم اتاقا اونجان..
۳ تا اتاق..که اتاق آرشام، یا بهتره بگم همون اتاق خوابمون، از اون ۲ تا بزرگ تر بود..یه تخت دو نفره که رنگ بندیش طلایی و مشکی و سفید بود همرنگ پرده ها ..و یه تخت دو نفره ی سلطنتی که با میز آینه و عسلی و کمد ست ِ طلایی بود..
خونه ۲ تا سرویس بهداشتی داشت..یکی تو اتاق خواب ما و یکی هم تو راهرو قسمت ورودی….
*******************************
از صدای دوش آب، اروم لای پلکام و باز کردم..قبل از اینکه اطرافم ونگاه کنم به چشمام دست کشیدم..
تو جام نیمخیز شدم ..یه نگاه به خودم و یه نگاهه کوتاه به اتاق انداختم..تنم ب*ر*ه*ن*ه بود و ملحفه از روم کنار رفته بود..اروم کشیدمش رو خودم و بالای سینه هام نگه داشتم..لباسام افتاده بود پایین تخت..با یاداوری اتفاقات دیشب لبخند زدم..
صدای قفل در حموم و شنیدم..تو جام دراز کشیدم و نگام و دوختم به در که آرشام اهسته بازش کرد و اومد تو اتاق..
یه حوله ی سفید دور بدنش پیچیده بود..یه حوله ی کوچیک هم انداخته بود رو موهاش..
با یه حض خاصی زل زده بودم بهش ..اول متوجه نشد بیدارم، حوله رو که از رو سرش برداشت و رفت سمت آینه از تو اینه که رو به روی تخت بود نگاش افتاد به من..
با لبخند گفتم: صبح بخیر..
با همون لبخندی که دلم واسه ش ضعف می رفت، در حالی که می اومد سمتم گفت: صبح تو هم بخیر..خیلی وقته بیدار شدی؟..
-نه، همین الان..
نگام و رو بالا تنه ش و سینه های عضلانیش چرخوندم و تو چشماش زل زدم که دیدم یه تای ابروش و داده بالا و مرموز داره نگام می کنه..
کنارم نشست و رو ارنج راستش دراز کشید..تره ای از موهام و تو دستش گرفت و ناز کرد..
— به چی خیره شدی؟..
شیطون خندیدم: به شوهرم..
سرش و اروم اروم تکون داد و بهم نزدیک تر شد: نگفتم به کی، گفتم به چی؟..
خندیدم و هیچی نگفتم..صورتش و تو قوس گردنم فرو کرد و بوسید..بوی شامپویی که به موهاش زده بود تو دماغم پیچید..بوش خوب بود….
حینی که سرش و گذشته بود رو سینه م گفت: یادمه اون موقع ها وقتی نگات به بالا تنه م می افتاد سریع می دزدیدیش..می گفتی به این چیزا عادت نداری، یادته؟..
با لبخند سرم و تکون دادم..با پشت انگشتاش صورتم و ناز کرد……….
— یادته گفتم باید بهش عادت کنی؟..
خندیدم: یه چیزی بپوش سرما می خوری..
به پهلو خوابید ولی هنوز سرش رو سینه م بود..
کج شد و سر شونه م و بوسید: منبع گرمای تنم همینجاست..
فقط نگاش کردم..هر دو تو سکوتی که از جانب لبامون بود ولی چشمامون کلی حرف واسه گفتن داشتن..

از رو تخت بلند شد و در حالی که می رفت سمت کمدش گفت: و اینو هم خوب یادمه که صبحونه هات و دوست داشتم..
با همون لبخند تو جام نمیخیز شدم و گفتم: الان اماده می کنم..
— عجله ندارم، برو یه دوش بگیر..
– ولی با خودم لباس نیاوردم..
به کمدش اشاره کرد..با لبخند سرم و تکون دادم..

رفتم سمت حموم و یه دوش مختصر گرفتم و اومدم بیرون….موهام خیس بود اما حال سشوار کشیدن نداشتم، با حوله بستمشون ..
مجبور شدم یکی از پیراهنای آرشام و بپوشم ..یه پیراهن آستین بلند مردونه ی کرمی..انقدری بلند بود که تا یه وجب زیر باسنم می رسید..از قصد این و انتخاب کردم تا دیگه شلوار نپوشم..
تو سالن نشسته بود، من و که دید بلند شد ..یه بلوز استین کوتاه سفید تنش بود با یه شلوار گرمکن مشکی..موهای خوش حالتش و زده بود بالا ولی چند تار از جلو افتاده بود رو پیشونیش..

با دقت سرتا پام و از نظر گذروند..لباس تو تنم زار می زد..می دیدم می خواد بخنده ولی جلو خودش و می گرفت..
– آره بخند..شدم عین بچه هایی که ه*و*س می کنن لباس بزرگتراشون و بپوشن..
خندید..اومدم طرفم و کمرم و بغل کرد..راه افتاد سمت آشپزخونه و گفت: ولی جدی بهت خیلی میاد..
با لبخند سرم و به شونه ش تکیه دادم..صبحونه رو حاضر کردم و کنارهم خوردیم..
که به جرات می تونم بگم بعد از این همه سال بهترین صبحونه ای بود که به عمرم می خوردم..با آرامش، در کنار کسی که با حضورش به زندگی ِ غم زده م رنگ و بوی تازه ای بخشیده بود..

داشتم میز و جمع می کردم که گفت: راستی امیر و پری زمان جشنشون و مشخص کردن..
-جدی؟!..پس چرا پری چیزی بهم نگفت؟..
— خودمم دیروز عصر فهمیدم..اونجا که بودن شنیدم، حتما بهت میگه..
– حالا کی هست؟..
— ۲ ماهه دیگه..
با لبخند سرم و تکون دادم..
چند بار رو زبونم اومد حرفی که تو دلم بود و ازش بپرسم ولی هر بار تردید افتاد به جونم..
خودشم فهمید یه چیزیم هست….ظرفا رو گذاشتم تو سینک که کنارم ایستاد و گفت: دلارام چیزی می خوای بگی؟..
حالا که خودش پیش قدم شده بود دل و زدم به دریا ..
– می خواستم ازت بپرسم این مدت، منظورم به این ۵ سال ِ که از هم دور بودیم….چه اتفاقایی افتاد؟..یعنی راستش کلی سوال دارم که ازت بپرسم..از شایان..ارسلان..خانواده ی امیر …….
نفس عمیق کشید و به لب کابینت تکیه داد: اگه بخوام همه رو با جزئیات برات بگم زمان می بره..یه کم بهم فرصت بده..
با لبخند کمرنگی نگام و از روش برداشتم و شیر آب و باز کردم..
اومد و کنارم ایستاد..یه کم سمتم مایل شد و اروم گفت: یه روز مو به مو همه رو واسه ت تعریف می کنم..باشه؟..
نگاش کردم..لحن و نگاهش اروم بود….با لبخند سرم و تکون دادم..
با اینکه عجله داشتم همه چیزو بدونم ولی دوست نداشتم مجبورش کنم..

عصر پری همراه امیر وسایل و لباسام و اوردن..بعلاوه یه جعبه رولت شکلاتی..
ظاهرا پری هم از وجود آپارتمان آرشام بی خبر بود ..
قرار شد شام و پیشمون بمونن..
داشتم با کمک پری وسایلم و تو اتاق جا به جا می کردم که رو کرد بهم و گفت: اتاق خوابتون محشره..معلومه شوهرت خوش سلیقه ست..
با لبخند سرم و تکون دادم و گیره ی لباس و از رو تخت برداشتم..
– این چیزا مهم نیست..مهم اینه که بالاخره بعد از این همه کشمکش و دردسر من و آرشام تونستیم زیر یه سقف کنارهم باشیم..
— اوهوم..برات خوشحالم دلی، واقعا لیاقت این خوشبختی رو داری..شاید هر کس دیگه ای جای تو بود این ۵ سال و دووم نمیاورد و بازم ازدواج می کرد، مخصوصا با این همه حرف که مردم واسه ادم در میارن نخوادم مجبوره..
– شاید زنایی با «مشکلات» من تعدادشون زیاد نباشه ولی مشابه ش فراوونه..زنایی که با صبر و استقامتشون زبانزدن..

پوشه ی دست نوشته هام و گذاشت رو میز و گفت: با رمانت می خوای چکار کنی؟..
لبخند زدم .. پوشه رو از روی میز برداشتم و گذاشتم تو کشوی پایین کمد..
– ادامه ش میدم..ولی الان نه..
— چرا؟!..
– این رمان داستان سراسر تلخی ها و شادی های زندگی من وآرشام ِ ، باید واسه پایانش یه برنامه ریزی درست و حسابی بکنم..
— پس چون از روی واقعیته نمی خوای هول هولکی تمومش کنی..
– دقیقا….راستی بی بی چکار می کرد؟..
— همه ش یه شب پیشش نبودیا..مثل همیشه..
– از اینکه تنهاش گذاشتم ناراحت شدم ولی خب…….
— تو الان دیگه زندگی خودت و داری..من و مامی هم که قرار نیست تنهاش بذاریم..
– می دونم..بابت همینم یه دنیا ازتون ممنونم..همیشه گفتم بازم میگم که تو و مادرت هیچ وقت نذاشتید من و بی بی احساس تنهایی کنیم..
— نه دیگه نداشتیم..ما هم تنها بودیم این به اون در..درسته اقوام و فامیلا اطرافمون بودن ولی می دونی که زیاد باهاشون رفت و امد نداریم هر کی سرش به کار خودش گرمه ..

در کمد و بستم وبه لباسم دست کشیدم..
– دستت درد نکنه پری امروز خیلی واسه م کمک بودی، همه چیز مرتب شد..دیگه بریم به فکر شام باشیم..
خندید..
— عیبی نداره یه جا جبران می کنی..
با لبخند سرم و تکون دادم و حینی که می رفتیم سمت در گفتم: باشه تو عروسیت با ابکش واسه ت اب میارم..
— همین؟..
– دیگه وُسعَم تا همینقد ِ ..
خندیدیم و رفتیم بیرون….آرشام و امیر تو پذیرایی نشسته بودن….
شام کباب تابه ای و برنج زعفرونی درست کردیم….آرشام هنوزم مثل قدیما سر غذا کم حرف می زد و جدی غذاش و می خورد .. بیشتر ترجیح می داد شنونده باشه..
اون شب از زبون امیر شنیدم که بیتا فردا بر می گرده شمال ..
دختر بدی نبود و حالا که همه چیز و در مورد ارشام بهم گفته بود حس می کردم اون احساس منفی رو دیگه نسبت بهش ندارم..
«چقدر بیان اتفاقات می تونه یه عمل درست و حساب شده باشه که خیلی راحت از یکسری سوتفاهمات جلوگیری کنه»..

بعد از شام پری میوه های شسته شده رو از تو یخچال اورد بیرون تا بچینه تو ظرف ..
می دونستم آرشام قهوه رو تلخ دوست داره، قبلا از بتول خانم در موردش شنیده بودم.. قهوه ی اماده شده رو ریختم تو فنجونا….و نمی دونستم آرشام کنار اپن ایستاده..
پری_ دلی، چاقوهای میوه خوریتون کجاست؟..
– نمی دونم….شاید تو یکی از این کابینت بالاییا باشه یه نگاه بنداز..
و درست تو همون کابینتی بود که من کنارش ایستاده بودم..یه لحظه حواسم نبود در کابینت بازه یهو برگشتم که سرم محکم خورد به لب تیزش و….آخ..
پری_ وای…..
آرشام_ دلارام …..
دستم و محکم گذاشتم رو سرم..می دونستم فقط یه خراش کوچیکه چون لبه ش اونقدرام تیز نبود ولی در اثر ضربه هم درد می کرد و هم یه کوچولو می سوخت..
دست آرشام دور مچم حلقه شده بود و سعی داشت روی زخم و ببینه که گفتم: چیزی نیست آرشام، فقط یه خراش ِ ساده ست بعد از تصادف یه ضربه ی کوچیک که به سرم می خوره سریع………….
یک دفعه مغزم مثل موتور شروع به کار کرد و فهمیدم که نباید از موضوع تصادفم چیزی می گفتم ..

لبم و محکم گزیدم..و دیدم که دست آرشام از دور مچم شل شد..
پری با فاصله از ما کنار میز وایساده بود و امیر با شنیدن سر و صدامون اومده بود تو آشپزخونه..

زل زدم تو نگاهه سرگردون آرشام که علاوه بر تعجب حالا اخماش و هم حسابی کشیده بود تو هم..
چشماش و باریک کرد و گفت: تو چی گفتی؟..
هول شده بودم..من من کنان برگشتم پشتم وبهش کردم..اصلا حرکاتم دست خودم نبود..
– هـ..هیـ..هیچی..من که…..
بازوم و گرفت و با شدت برم گردوند..و تا برگشتم باهاش رخ به رخ شدم و نفسای داغ و عصبیش تو صورتم پخش شد..
صداش بلندتر از حد معمول بود..
— دلارام راستش و بگو..تو تصادف کردی؟…..
لبام می لرزید..خواستم یه چیزی بگم که امیر مداخله کرد و گفت: ارشام آروم باش من برات…..
ارشام که نگاش تو چشمای من قفل شده بود، دست چپش و بلند کرد و گفت: هیچ کس جز خودش قرار نیست چیزی رو واسه م توضیح بده….و نرم تکونم داد و گفت: قضیه ی تصادف چیه؟..

اب دهنم و قورت دادم تا بغضم و همراهش رد کنم ..لبای خشک شده از استرسم و با نوک زبونم خیس کردم..
– من..خب راستش..آرشام….
نمی دونستم باید از کجا و چطوری واسه ش توضیح بدم که قلبش اذیت نشه..
آرشام برگشت و با همون جدیت تو صداش، رو به پری و امیر گفت: شما برید تو هال، من و دلارام تا چند دقیقه دیگه میایم..
تو چشمای پری تردید و دیدم ولی امیر سرش و تکون داد و پری رو با خودش برد بیرون..
آرشام خیلی اروم دستش و از دور بازوم برداشت و بدون اینکه نگام کنه رفت رو صندلی نشست….
بدون هیچ حرفی رو به روش نشستم..سکوت کرده بود و از تو نگاهه خیره و اخمای درهم و فک منقبض شده ش می خوندم که خیلی داره خودش وکنترل می کنه تا چیزی نگه….
مطمئنا واسه مردی با خصوصیات اخلاقی ِ آرشام قبول این پنهون کاری و مخصوصا علتش که تنها برای ما موجه بود می تونست سخت باشه….
اروم اروم همه چیزو واسه ش تعریف کردم..ولی بازم مهم اصل قضیه بود که ..مجبور شدم بگم….اینکه به خاطر خودش حرفی نزدیم..
وقتی اینو شنید همچین با خشم از رو صندلی بلند شد که قلبم ریخت..

عصبی تو موهاش دست کشید..صداش بم شده بود..
— اخه چرا دلارام؟..چطور مسئله به این مهمی رو از من پنهون کردی؟..
– من فقط…..
— بسه..بسه دیگه ادامه نده…..
نفس عمیق کشید و به میز تکیه داد..
سعی کردم اروم و منطقی باهاش حرف بزنم..
-آرشام من همه چیزو واسه ت تعریف کردم ولی اون موقع با اون وضعیتی که داشتی بهشون حق بده..تو تازه بهوش اومده بودی شاید اگه………
با بغض سکوت کردم..
نگاهش از تو چشمام اروم کشیده شد سمت پیشونیم….و یه مکث کوتاه….
اومد طرفم..سرم و بالا گرفته بودم و نگاش می کردم که دستش و اورد بالا و با سر انگشت، گوشه ی پیشونیم و لمس کرد..
صداش هنوزم گرفته بود..
— تو ۳ روز بیهوش بودی اونم تو همون بیمارستانی که من بستری بودم اونوقت….
سکوت کرد و لباش و رو هم فشار داد..دستش و تو دستم گرفتم و از رو صندلی بلند شدم..

با لبخند مات رو لبام نگاش کردم و گفتم: الان جز یه زخم خیلی کوچیک اونم لا به لای موهام چیزی ازش مشخص نیست….تو هم منو درک کن آرشام..همه ش فکر می کردم تو از موضوع باخبری..امید داشتم میای تا منو ببینی، اما نیومدی….با این وجود حال روحیم بدتر شد..جسمی مشکلی نداشتم ولی روحا اسیب دیده بودم..تا قبل از اینکه حقیقت و بفهمم روز و شب نداشتم از زمین و زمان بریده بودم ولی حالا…….

از رو اپن اونطرف و نگاه کردم..پری و امیر اونجا نبودن..یا بهتره بگم تو قسمتی نبودن که تو دیدرس ما باشن…..
با لبخند تو چشماش نگاه کردم ..با حلقه ی دستام دور کمرش اخماش نرمک نرمک از هم باز شد ولی هنوزم جدی بود..
– حرفای دیشبمون و یادت میاد؟.. قرار شد گذشته رو فراموش کنیم و زندگیمون و از نو بسازیم..همه چیز و همون دیشب که منو اوردی تو خونه ت به دست خاطره هام سپردم..یه سری خاطرات تلخ وشیرین گوشه ی دفتر زندگیمون……..
گرمی دستش و پشتم حس کردم و با لبخندی که حالا پررنگ رو لبام خودنمایی می کرد اروم و با حرکاتی عشوه گرانه نثار مردی که روحا و جسما می پرستیدمش زمزمه کردم: از حالا به بعد قلم سیاه تقدیر رو میندازیم تو دورترین گوشه از خاطراتمون و با قلمی خط به خط سرنوشتمون رو می نویسیم که مرکبی از عشق باشه و صفحه ای از برگ، برگ ِسفید زندگی……
صورتش و به صورتم نزدیک کرد..با عجز وعطش تو صداش، ملتهب و داغ زیر گوشم گفت:بیخود پایبندم نکردی..دلارام مـ………..
و با صدای بلند و شوخ امیر از تو سالن جمله ش نیمه کاره موند..
امیر _ اهای صابخونه، مهمون دعوت می کنی اونوقت خودتون میرید تو اشپزخونه پچ پچ می کنید نمی گین احیانا به مهموناتون بر بخوره؟..بابا همه جوره ش و دیده بودیم الا این یه قلم و…….
و صدای خنده ی پری که نفهمیدم امیر چی بهش گفت که دو تایی بلند زدن زیر خنده..
آرشام که حالا یه لبخند کمرنگ به لب داشت از همون فاصله ی نزدیک بدون اینکه یه میلیمتر منو از خودش دور کنه با یه شیفتگی خاص تو نگاش تک، تک اجزای صورتم و از نظر گذروند و گفت: قول میدی از این به بعد توی هر زمان از زندگی مشترکمون و تحت هر شرایطی چیزی رو از من پنهون نکنی؟..
چشمام و خمار کردم و ریز گفتم: قول میدم اونم از نوع زنونه ش..
لبخند کمرنگی نشست رو لباش..
– تو چی؟….قول..اونم مرد و مردونه..
لبخندش یه کم رنگ گرفت و سرش و تکون داد: می تونی رو قولم حساب کنی..

با لبخند نگاش کردم..دستاش و گرفتم و خواستم ازش جدا شم که نذاشت..
– دیگه بریم پیششون..بده یه وقت میان می بیننمون..
— تو خونه ی خودمونم نمی تونیم راحت باشیم؟..
خندیدم: با وجود مهمون که نمیشه..
همونطور که خیره نگام می کرد حلقه ی دستاش شل شد .. خواستم برگردم سمت سینی قهوه ها تا عوضشون کنم یه دفعه نرم صدام زد و تا برگشتم طرفش ……
گرمی لباش و رو لبام حس کردم..شاید واسه ۳ ثانیه بیشتر طول نکشید ولی همون کافی بود تا قلبم و به تب و تاب بندازه..
بعد از اون منی که تو شوک بوسه ش بودم و با یه نگاه خاص تو اشپزخونه تنها گذاشت و رفت….
به خودم که اومدم با لبخند برگشتم..
به رفتار اخیرش فکر می کردم….با اخلاق و خصوصیات گذشته..و در عوض پر از احساس….
شاید باور کردنش واسه کسی که اون و نمی شناسه سخت باشه اما منی که حتی روحا باهاش زندگی کردم می تونم با ذره ذره ی وجودم احساس همراه با غرور ِ توی رفتارش و درک کنم و بگم که چقدرمی خوامش..
یاد زخم روی پیشونیم افتادم..حسش نمی کردم..
بهش دست کشیدم و از تو در یکی از کابینتا که شیشه ش از جنس اینه بود صورتم و نگاه کردم..
همونطور که فکر می کردم.. فقط یه خراش کمرنگ..
*********************************
فقط چند روز به جشن عروسی پری و امیر مونده بود..
خداروشکر آرشام طی این ۲ ماه دقیق و منظم درمانش و شروع کرده بود..یه وقتایی که قلبش درد می گرفت از طریق قرص اروم می شد..خوشبختانه همیشه قرصاش و همراهش داشت..
اصرار من برای اینکه تا سلامتیش و کامل به دست نیاورده دیگه پشت فرمون نشینه هم بی نتیجه موند..اون در همه حال کار خودش و می کرد..

و حالا هر ۴ نفرمون واسه خرید اومده بودیم بیرون و پری یکی یکی فروشگاهها رو زیر پا می ذاشت..
من و آرشام تو یکی از پاساژا داشتیم قدم می زدیم و امیر و پری هم رفته بودن وسایل عروس و انتخاب کنند..
دوست نداشتیم تو کارشون دخالت کنیم واسه همین تنهاشون گذاشتیم..
آرشام_ تو نمی خوای چیزی بخری؟..
– مثلا چی؟..
به ویترین یکی از مغازه ها نگاه کرد و گفت: مثلا لباسی چیزی..
– لباس که دارم..
–اگه یکی دیگه هم بخری چیزی میشه؟..
و دستم و گرفت و کنار خودش نگه داشت..با چشم به ویترین مغازه اشاره کرد و گفت: این چطوره؟..
به لباسی که مدنظرش بود نگاه کردم..یه پیراهن مجلسی سفید صدفی که تا قسمت کمر تنگ بود و از اونجا به پایین یه کم گشاد می شد .. رو کمرش یه زنجیر ظریف نقره ای هم کار شده بود که از قفلش خیلی خوشم اومد طرح یه گل رز بود.. سرتاسر لباس سنگ کار شده بود که زیر لامپای ویترین جلوه ی خاصی داشت..
و جالب تر از اون اینکه دامنش دنباله داشت و یه کم رو زمین کشیده می شد..تو یه جمله فوق العاده بود..
لبخند و که رو لبام دید، دستم که تو دستش بود کشید و رفتیم تو مغازه..فروشنده یه خانم نسبتا جوون بود که با روی خوش ازمون استقبال کرد..
لباس و پرو کردم تن خورش حرف نداشت ..تقه ای به در اتاقک خورد بدون اینکه بازش کنم گفتم: بله..
و صدای آرشام و شنیدم: دلارام باز کن درو..
خوشبختانه زیپ لباس از بغل بود و می تونستم راحت بازش کنم..
– صبر کن یه چند لحظه..
داشتم از تنم درش میاوردم که گفت: بازکن کارت دارم..

تند لباس و در اوردم و مانتوم و گرفتم جلوم..قفل و باز کردم…..اما درو کامل باز نکرد فقط دستش و دیدم که یه پیراهن نقره ای و خوش رنگ رو جلوم گرفت و گفت: اینو هم بپوش..
از دستش گرفتم و درو بستم..لباس وگرفتم جلو..رو قسمت یقه ش حریر نقره ای کار شده بود و بلندیش تا مچ پام می رسید..جنس پارچه از ساتن نقره ای بود که یه گل بزرگ رو بند سمت چپ شونه م کار شده بود..
تنم که کردم ازش خیلی خوشم اومد…….ولی بازم اون سفید صدفی ِ رو بیشتر دوست داشتم..لباسام و پوشیدم و رفتم بیرون..
با لبخند گذاشتمشون رو میزو گفتم: خوب بودن….
فروشنده _ هر دو رو براتون بسته بندی کنم؟..
لب باز کردم بگم نه فقط یکیش، که آرشام پیش دستی کرد و به جای من جواب داد: بله هر دو رو می بریم..
با تعجب نگاش کردم و اروم گفتم: نه لازم نیست فقط همون که سـ…..
سرش و تکون داد و جدی گفت: تو کاریت نباشه فقط بپوش..

از لحن بامزه ش خنده م گرفت، در عین حال که مغرور بود می تونست مهربونم باشه..
دیگه چیزی نگفتم..از مغازه که اومدیم بیرون گفت: اون نقره ای َ رو واسه عروسی بپوش..
رک گفتم: ولی من از سفید ِ بیشتر خوشم اومد..
— نقره ای ِ واسه جشن امیرشون مناسبه لااقل یه شال روش می خوره..
– نگران شالش نباش با یه حریر سفید ستش می کنم..
— دلارام با من یک بر دو نکن میگم نقره ای ِ بگو چشم..
– مگه قرار نیست من بپوشم؟..خب منم میگم سفید ِ خوشگل تر ِ .. اگه قرار بود نقره ای َ رو بپوشم چرا اون یکی رو هم باهاش خریدی؟..
— چون دیدم ازش خوشت اومد، ولی جای اون لباس تو این عروسی نیست..
– پس کجاست؟!..
جوابم و نداد و گفت: تو اینبار به سلیقه ی من لباس بپوش دفعه ی بعد به عهده ی خودت، باشه؟..
یه کم فکر کردم..خیلی اصرار می کرد..خب حرفی نیست اونم شوهرم ِ جا داره تو بعضی موارد نظرش و بگه ولی تحمیل نکنه….گرچه دلیل مُصر بودنش و نمی فهمیدم اما از پیشنهادش بدمم نیومد..

فقط سرم و تکون دادم….اطرفش و نگاه کرد وگفت: طبقه ی پایین یه رستوران هست ناهار و همونجا می خوریم..
– باشه فقط پری و امیر چی؟..
— نگران اونا نباش حتما تا الان یه جا سرشون گرم شده..

رفتیم تو رستوان نشستیم و هردومون سفارش کباب دادیم….و بعد از چند دقیقه سفارشمون و اوردن..
وای چه لیموترشای درشتی..اب ۲ تاش و رو غذام خالی کردم..
آرشام_ دلارام داری چکار می کنی؟..
دستم که از اب لیمو، ترش شده بود و زبون زدم و ابروهام و از مزه ی ترشش جمع شد: وای آرشام من میمیرم واسه اب لیموی تازه..
ظرف لیمو رو از جلوم برداشت و گفت: با شکم خالی ضعف می کنی نخور..
ته مونده ی لیمو رو با ولع زیر نگاهه سنگین آرشام خوردم..بو و ظاهر کبابا وسوسه برانگیز بود..با اینکه گرسنه م بود ولی نمی دونم چرا تا اولین قاشق و گذاشتم دهنم حس کردم دل و روده م داره از حلقم می زنه بیرون و قبل از هر چیز جلوی دهنم و گرفتم و از پشت میز بلند شدم..
از همون اول که اومدیم تو رستوران از رو تابلویی که سمت چپمون بود فهمیده بودم دستشویی کجاست، سریع دویدم سمتش و درو بستم..
انقدر به صورتم اب زدم تا از حالت تهوعم کم شد..
آرشام از پشت در صدام می زد..با یه نفس عمیق درو باز کردم چشماش که به صورت رنگ پریده م افتاد با نگرانی اخماش و جمع کرد و گفت: دلارام چت شد یهو؟..
فقط اروم گفتم خوبم…..دست راستش و دور کمرم حلقه کرد.. جلو مردم صورت خوشی نداشت ولی آرشام تموم حواسش به من بود که از زور بی حالی نقش زمین نشم..
گرچه بهتر شده بودم اما حس تو تنم نبود..

آرشام_ بهت گفتم با شکم خالی ترشی نخور ولی هنوزم مثل قدیما لجبازی..
هیچی نگفتم و سرم و به شونه ش تکیه دادم..غذاهامون که دست نخورده مونده بود و بسته بندی کردیم و برگشتیم تو ماشین..
سرم و به پشتی صندلی تکیه دادم و بهش نگاه کردم: بریم پیش بی بی؟..
حینی که ماشین و روشن می کرد جدی گفت: اول میریم بیمارستان..
– نه..خواهش می کنم ارشام حالم خوبه..
نیم نگاهی بهم انداخت و گفت: رنگ به صورت نداری کجا حالت خوبه؟..
– زیاد راه رفتم فشارم افتاده الان بهترم..بریم دیگه..
سکوت کرد .. تموم حواسش و داد به جاده..کمی جلوتر نگه داشت و رفت تو یه فروشگاه و چند لحظه بعد با یه اب میوه و شکلات و کیک برگشت..
پاکت و گذاشت تو بغلم و گفت همه ش و باید بخوری وگرنه از خونه ی بی بی خبری نیست..

خوشحال از اینکه نمی ریم بیمارستان سرم و تکون دادم..به زور فقط تونستم ابمیوه رو بخورم..ولی با اخم و جذبه ای که ارشام نشونم داد یه کم از شکلات رو هم خوردم..
حالم خیلی بهتر شده بود دیگه حالت تهوع نداشتم..
*****************************
آرشام واسه بی بی هم غذا گرفته بود..ولی بین راه بهش زنگ زدن که باید بره..
گفته بود یه شرکت تجاری داره که امیر هم تو سهامش شریکه..

کنار بی بی نشستم و سفره رو پهن کردم..منی که فکر می کردم حالم بهتره و می تونم غذام و بخورم با دیدن کباب و بوش که تو دماغم پیچید باز دویدم سمت دستشویی….
انقدر عق زدم که جون نداشتم راه برم..با حال زار از دستشویی اومدم بیرون که بی بی رو نگران جلوی خودم دیدم: خدا مرگم بده دخترم چت شد؟..
– خدا نکنه بی بی..هیچی بیرونم که بودیم همینجور شدم فک کنم فشارم افتاده..
نشستم و به پشتی تکیه دادم..دیدم بی بی هیچی نمیگه..نگاهش کردم..
جلوم ایستاده بود و یه جور خاصی نگام می کرد..
– چی شده بی بی؟..
رو به روم نشست و دست سردم و گرفت..
— بی بی فدات شه مادر، چند وقته حالت بهم می خوره؟..
مردد گفتم: والا تهوع که الان یکی دو روزه دارم ولی امروز دیگه نتونستم جلو خودم و بگیرم..چطور بی بی؟..
— عقبم انداختی؟..
منظورش و فهمیدم..سرم وتکون دادم و گفتم: اره ۳ هفته ای میشه..
ولی به نظر خودم طبیعی بود اخه قبلا هم گاهی عقب مینداختم..حتی یه بار رفتم پیش دکتر که گفت مشکلات عصبی، استرس و اضطراب و حتی اختلال تو غذا خوردنمم می تونه باعثش باشه..
لبخند و رو لبای بی بی دیدم…. و با ذوقی که تو صداش بود بغلم کرد و گفت: الهی قربون دختر گلم بشم که داره طعم مادر شدن و می چشه..خدایا شکرت که زنده موندم و این روز و دیدم..
من که گیج و منگ تو بغل بی بی بودم گفتم: بی بی چی گفتی؟..
نگام کرد و با نم اشکی که تو چشماش جمع شده بود گفت: فردا اول وقت برو واسه ازمایش مادر تا خیالمون راحت شه..نشونه های حاملگی رو داری دخترم…..
با تعجب داشتم کلمه به کلمه حرفای بی بی رو واسه خودم تجزیه و تحلیل می کردم..
حاملگی؟!..من؟!….
یعنی….من و آرشام داریم….وای خدا….
با ذوق دستای بی بی رو فشار دادم: وای بی بی باورم نمیشه..یعنی ممکنه؟آخه..آخه شاید……..
از زور ذوق و هیجان زبونم بند اومده بود..بی بی بغلم کرد و در حالی که پشتم و نوازش می داد قربون صدقه م رفت..

با فکری که به سرم زد ازتو بغلش اومدم بیرون و گفتم: بی بی فعلا چیزی به ارشام نگو تا جواب ازمایش و بگیرم باشه؟..
–باشه دخترم هرجور خودت صلاح می دونی..ولی من دلم روشن ِ ..
از خوشحالی نمی دونستم چکار کنم..گریه کنم!..بخندم!……….
اون شب پیش ارشام هیچ حرفی نزدم و فردا اول وقت لباس پوشیدم و رفتم پیش متخصص زنان و زایمان ..تشخیص احتمالی پزشکمم همین بود ولی بازم واسه م آزمایش نوشت..
با وجود تست دلم راضی نشد سر راه از داروخونه یه بی بی چک گرفتم و وقتی رسیدم خونه بدو رفتم سمت دستشویی..
با دیدن جواب تست نزدیک بود جیغ بکشم که لبم و محکم گاز گرفتم..وای خدا جوابش مثبت بود..
عصر جواب قطعی حاضر شد و اینبار دیگه مطمئن شدم که باردارم..
نطفه ای که درون بطنم حیات داشت..نفس می کشید..منی که حالا عنوان مقدس مادر رو به عهده داشتم..
مادر..
مامان..
چند بار زیر لب تکرار کردم..از خوشحالی گریه م گرفته بود….
بچه ی من و آرشام..
میوه ی عشقمون..
ثمره ی صبر و امیدمون..
خدایا شکرت..خدایا خیلی دوست دارم….
************************************
فرداشب عروسی پری و امیر بود و می خواستم بعد از جشن تو یه موقعیت فوق العاده مناسب و خاص این موضوع رو به ارشام بگم..
بی بی دیگه رو پا بند نبود..می گفت دونه به دونه لباسای زمستونه ش و خودم می بافم..
پیرزن چقدر ذوق داشت..منم دست کمی از اون نداشتم مخصوصا وقتی شب ارشام اومد خونه هر وقت نگاهه خیره م وهمراه لبخند رو خودش می دید ابروهاش و مینداخت بالا و می پرسید چیزی شده؟!..
منم با لبخند سرم وتکون می دادم که یعنی نه..

صبح با پری رفتیم آرایشگاه همونجا بهش قضیه رو گفتم خواهرانه بغلم کرد وبا ذوق بهم تبریک گفت..مرتب می گفت خاله به قربونش بره..
خیلی خوشحال بودم….دنیا حالا پیش چشمام رنگ گرفته بود..رنگی از زندگی..امید..شور و عشق و هیجان..

از آرایشگر خواستم موهام و ساده اتو بکشه و فقط پاییناش و حالت بده و از قسمت جلو با یه تل نقره ای ساده همه رو جمع کردم بالا و فقط تره ای از اونها رو کج ریختم تو صورتم..
دوست نداشتم آرایشم زننده باشه واسه همین با وسایلی که خودم اورده بودم یه آرایش ملیح و جذاب نشوندم رو صورتم..
لباسم و پوشیدم..پری کلی ازش تعریف کرد..به سلیقه ی ارشام هیچ شکی نداشتم..این دیگه کامل بهم ثابت شده بود..

پری تو اون لباس سفید و پفدار با اون آرایش شیک و جذاب رو صورتش بی نهایت خوشگل شده بود..
کمکش کردم شنلش و بپوشه..امیر میون سوت و دست و جیغ دخترایی که تو سالن بودن با دسته گل اومد تو..
فیلمبردار از لحظه، لحظه ی اون جمع ِ شاد فیلم گرفت….
یکی از دخترا زیر گوشم گفت: شوهرتون گفتن پایین منتظرتونن..
با لبخند مانتوم و رو لباسم پوشیدم و شال نقره ای رو هم که از جنس خود لباس بود و رو موهام انداختم….
آرشام جلوی آرایشگاه به ماشینش تکیه داده بود..اروم رفتم سمتش..عینک افتابیش و با دیدن من از رو چشماش برداشت..
مثل همیشه شیک و جذاب..کت و شلوار خوش دوخت مشکی براق و پیراهن طوسی کمرنگ مایل به سفید با کراوات همرنگش….دست به سینه با ژست خاصی رو به روم ایستاد..
– سلام..خیلی وقته اومدی؟..
فقط نگام کرد..دستم و جلو صورتش تکون دادم که مچم و گرفت و اورد پایین..
لحنش با اینکه جدی بود ولی دلم و به ضعف مینداخت..
— بذار ببینمت دختر….
خندیدم و در ماشین و باز کردم..
– وقت واسه دید زدن زیاده بریم که…..
بازوم و گرفت..قبل از اینکه بشینم نگاش کردم..خواست گونه م و ببوسه سرم و کشیدم عقب.. لبم و به دندون گرفتم و با چشم به اطراف اشاره کردم..
با لبخند سرش و به طرفین تکون داد و چیزی نگفت..

پشت سر ماشین امیر حرکت کردیم..فاصله ی سالن عروسی از آرایشگاه زیاد نبود عرض یک ربع رسیدیم..
عروس و داماد میان هلهله و شادی مهمانان به طرف جایگاهشون هدایت شدن..
مانتوم و در اوردم و شالم و انداختم رو شونه هام..آرشام هر لحظه که نگاش بهم می افتاد لبخند می زد..
بیتا با دیدنمون اومد جلو.. با هم روبوسی کردیم..با آرشام هم فقط دست داد..
فرهاد با لبخند کنار بیتا ایستاد و حینی که به من و ارشام دست می داد رو به ارشام تبریک گفت ..و آرشام کاملا جدی تشکر کرد..
۱ ساعتی گذشته بود ..من و بی بی و آرشام سر یه میز نشسته بودیم ..
داشتم به بیتا و فرهاد نگاه می کردم که چقدر جذاب و خواستنی رو به روی هم می رقصیدند..
تو دلم گفتم چقدر بهم میان..اگه باهم ازدواج کنن عالی میشه..هر دو پزشک و فهمیده..

صدای آرشام و زیر گوشم شنیدم: انقدر با حسرت نگاه نکن گربه ی وحشی….افتخار میدی؟..
خندیدم و سرم وتکون دادم…بلند شد و دستم و گرفت..
آهنگ عوض شده بود..بیشتر از اینکه شاد باشه توش پر از احساس و هیجان بود..
ارشام دستم و گرفته بود و هماهنگ با اهنگ می رقصیدیم..
قبلا تو مهمونی شایان باهاش رقصیده بودم و همون موقع هم اعتراف کردم که رقصش محشره..

(آهنگ خشایار آذر_روشن)
اگه عاشق ِ منی، منو با خودت ببر
بنویس تو آسمون، عشقمون و با قلم
یا اگه می خوای بری، فقط اینو یادت باشه
هیچ کسی برای تو، برای تو من نمیشه
من اومدم تا بهت بگم چقدر دوست دارم
کاش بدونی توی قلبم تو رو من کم میارم
من اومدم تا بهم بگی هنوز راهی داره
من اومدم بگی عشقم………….تو دلت جایی داره

یه کم تو چشمام زل زد و منو کشید تو بغلش .. انقدر اروم که یه حالی شدم..
صدای ضربان قلبش با صدای خواننده در هم امیخته بود..

همیشه یادت بمونه، تا نفس دارم برات می مونم
هر جای دنیا که باشم، به تو دلبستم می دونی می مونم
تو و اون نگاهه معصوم، من پر از خواب و خیالم
من و از خودم رها کن، بی تو دنبال فرارم
من اومدم تا بهت بگم چقدر دوست دارم
کاش بدونی توی قلبم تو رو من کم میارم
من اومدم تا بهم بگی هنوز راهی داره
من اومدم بگی عشقم تو دلت جایی داره

کل برقای سالن و قطع کردن و حالا فقط رقص نورای کوچیکی که تو سقف نصب کرده بودن رو سر رقصنده ها شکلای نورانی و خوشگلی ایجاد کرده بود..
هنوز تو بغلش بودم که برم گردوند و نفسای داغش و زیر گوشم احساس کردم..تاریکی اطرافمون و احاطه کرده بود..

تو مثل نور یه فانوس، توی تاریکی من می شینی
همه ی نگفته هام و، از تو آینه ی چشام می بینی
تو و اون نگاهه معصوم، من پر از خواب و خیالم
من و از خودم رها کن، بی تو دنبال فرارم
من اومدم تا بهت بگم چقدر دوست دارم
کاش بدونی توی قلبم تو رو من کم میارم
من اومدم تا بهم بگی هنوز راهی داره
من اومدم بگی عشقم تو دلت جایی داره
بگی عشق من…….توی دل تو…..یه جایی…….داره

دستم و از تو دستش ازاد کردم..خودم و نرم چرخوندم و ازش فاصله گرفتم که توی اون تاریکی بغلم گرفت و سفت نگهم داشت..اینبار جهت مخالفی که ایستاده بودیم منو گرفته بود..از همین تعجب کرده بودم که لا به لای جمعیت گم شدیم..اما……
بوی این عطر برام اشنا نبود..همینطور ……خدایا..
صداش و کنار گوشم شنیدم: خوشگلم..دلم برات تنگ شده بود..
-ا..ارسـ..ارسلان…..!!!!…
چشمام که کم مونده بود از حدقه بزنه بیرون، لب بازکردم جیغ بکشم که محکم جلوی دهنم و گرفت و من و همراه خودش خم کرد..لا به لای جمعیت توی اون تاریکی دنبالش کشیده می شدم ..
از زور تقلا داشتم از حال می رفتم ….
نفهمیدم چطور رفتیم پشت ساختمون ..
شنیدم که با حرص و عصبانیت زیر لب غرید: انقد تقلا نکن لامصب….و با لحن بدی ادامه داد: قرار نیست جای بدی ببرمت..
تا بخوام به خودم بیام و کاری کنم یه دستمال گرفت جلوی صورتم و….
اون بوی تند باعث شد پلکام سنگین بشه و اروم رو هم بیافته ..و دیگه هیچی از اطرافم نفهمیدم..

« آرشام »

آخرای آهنگ بود که دلارام دستش و از تو دستم بیرون کشید و چرخید……یه لحظه غفلت..همون لحظه دستم توسط یک نفر کشیده شد و تا به خودم بیام صورتم هدف مشت گره خورده ش قرار گرفت ..از جانب کسی که توی اون فضای تقریبا تاریک حتی نتونستم چهره ش رو تشخیص بدم..
چون انتظار این حرکت رو نداشتم چرخیدم و اگه دستم و به ستون نگرفته بودم نقش زمین می شدم..حرکتش کاملا حرفه ای بود .. یه ادم معمولی نمی تونست چنین ضرب دستی داشته باشه..

سر بلند کردم تا از بین جمعیت دلارام و پیدا کنم ولی نبود….با روشن شدن چراغا نور همه جا رو پر کرد ولی..دلارام……..
مات و مبهوت اطراف و نگاه می کردم ..صداش زدم..جوابی نشنیدم..بلندتر صداش زدم..نبود..دلارام بین اون جمعیت نبود..خدایا…..
دویدم..همون سمتی که بی بی و بقیه نشسته بودند….اون اطراف و از نظر گذروندم ..
— بی بی دلارام..دلارام کجاست؟..
پیرزن بیچاره با دیدن حال و روز خراب و آشفته ی من هول کرد..از رو صندلی بلند شد و در حالی که نگاهش دور سالن می چرخید گفت: پیش تو بود پسرم..مگه واسه رقص نرفتید وسط؟…….تو صورتم مکث کرد..صداش می لرزید: چرا رنگت پریده؟..پسرم زنت کجاست؟..

کلافه و عصبانی تو موهام دست کشیدم..مشت محکمی روی میز کوبیدم و داد زدم: نمی دونم..نمی دونم یه دفعه چی شد..تا برگشتم دیدم نیست…………
اون حرکت از جانب فرد ناشناس توی تاریکی..و یه لحظه غفلت من و….غیب شدن دلارام بین جمعیت….همه چیز غیرعادیه..
صدای امیر و شنیدم..
امیر_ چی شده آرشام؟..
توان حرف زدن نداشتم..قفسه ی سینه م اتیش گرفته بود..بی بی با بغض ِ تو صداش جواب امیر و داد: بچه م دلارام، معلوم نیست کجاست..
پری_ خب شاید یه جایی تو سالن باشه..یا رفته دستشویی….
صدام بالا نمی اومد ولی جوری که به گوششون برسه سرم وتکون دادم و افتادم رو صندلی..
– نه..با هم وسط داشتیم می رقصیدیم..فضا تاریک بود که……..
و تو همون حالت قضیه رو براشون تعریف کردم….فرهاد و بیتا که بین حرفام رسیده بودند با نگرانی نگاهی به جمع انداختند و فرهاد گفت: اخه چرا یکی باید با مشت بزنه تو صورتت و دقیقا همون موقع دلارام غیبش بزنه؟….

–قربان…..
سرم وبلند کردم..با دیدن خدمتکار که پاکت نامه ای رو جلوم گرفته بود از رو صندلی بلند شدم..
— اینو یه خانمی دادن که بدمش به شما..گفتند حتما باید به دست خود مهندس تهرانی برسه..
– اونی که اینو بهت داد الان کجاست؟!..
— نمی دونم قربان یه چند دقیقه ای هست که سالن و ترک کردند..یه خانم جوان و بسیار شیک پوش..

پشت پاکت سفید بود..با دستانی که سعی در پنهان بودن لرزش خفیفش رو داشتم نامه رو باز کردم..و در کوتاه ترین زمان دست خطش رو شناختم..
همین حدس کافی بود تا روی زمین زانو بزنم و با نگاهی به خون نشسته شاهد خط به خط نوشته هایی باشم که به جونم اتیش می زد..
( سلام دوست دیرینه ی من..
می دونم برای تشخیص اینکه کی این نامه رو نوشته تنها کافیه به دست خطم دقت کنی..همیشه ادم باهوشی بودی..فردی زیرک و قدرتمند….باهات خیلی حرفا دارم .. سوالایی که سالهاست دارم واسه شون دنبال جواب می گردم..
من الان دنبال تسویه حسابم..دیگه وقتش رسیده….الان که تو داری این پیغام و می خونی خانم کوچولوت تو دستای من اسیر ِ .. یادته که یه روزی تا چه حد خواهانش بودم..من مردی بودم که هیچ وقت مُصر برای برقراری رابطه با هر دختری نبود ولی این دختر با بقیه برام فرق داشت..دست نیافتنی بود..از همه مهتر، واسه آرشام عزیز بود..
می دونی که، هر چی تو این دنیا واسه تو عزیز باشه برای من عزیزتر ِ ..نمی دونم یادت هست یا نه ولی با گفتن همین یه کلمه می فهمی که کجا می تونی منو پیدا کنی..« رودخونه ی شیطان »..امیدوارم هنوز فراموشش نکرده باشی..
بهتره کار احمقانه ای نکنی و تنها بیای اینجا….من و خوشگل خانمت بی صبرانه انتظارت و می کشیم..بهتره عجله کنی در غیراینصورت….
بعد از لمس تن، روحش و ازش می گیرم..جسم و روح دلارامت الان تو دستای منه..
پس عجله کن….)

کاغذ از تو دستم رها شد..زانوم و چنگ زدم..رو به زمین خم شدم..اتیش ِ تو سینه م هر لحظه شعله ورتر می شد…
تنم برعکس همیشه اینبار داغ بود..می لرزیدم..دست راستم و رو سینه م گذاشتم..نمی خواستم اونجا…میون اون همه چشم، کسی شاهد خم شدن کمر آرشام باشه..
با درد همه ی توانم و تو پاهام جمع کردم تا بتونم بلند شم..صداهای اطرافم برام گنگ و نامفهوم بودند..
گرمای دستی رو زیر بازوم احساس کردم که با خشم پسش زدم..از جام بلند شدم..زانوهام می لرزید..احساس ادمی رو داشتم که هر تیکه از جسمش تو دستای یک نفر اسیر ِ و از هر سو داره کشیده میشه..تک تک اجزای بدنم در حال متلاشی شدن بود..
ضربان نامنظم قلبم….
چه ریتم تکراری و عذاب اوری..
دویدم سمت در..هوای بیرون ازاد بود ولی قلب ضیف من گنجایش این اکسیژن رو نداشت..
رفتم زیر یکی از درختا..دستم و به سینه م گرفتم و خم شدم..سرفه می کردم..انقدرعمیق که سوزش و حرارتش مجرای تنفسیم رو بی حس کرد..

امیر_ آرشام..آرشام داری از حال میری قرصات کجاست؟…….
دستش و تو جیب کتم فرو برد …………….
امیر_ باز کن دهنت و….
به درخت تکیه دادم و چشمای خیسم وبستم..از درد..از وحشت..از افکار مزاحمی که در سرم رژه می رفت……..
قرص کم کم داشت تاثیر می کرد..صدای گریه و شیون بی بی و پری رو واضح می شنیدم..از پشت پرده ای خیس به اسمون نگاه کردم..
نفس عمیق کشیدم..انقباض قفسه ی سینه م رو هنوزم احساس می کردم..نرم وآهسته از درخت کنده شدم..
زانوهام می لرزید ولی اینبار تنها از روی درد نبود….ازکینه ..از نفرت پر بودم..

بی بی با گریه گفت: پسرم فرهاد درست میگه؟..تو این یه تیکه کاغذ اینا رو نوشته؟…..ضجه زد:دختر من تو دستای اون پست فطرت اسیر ِ مادر؟..
جواب ندادم..جوابی نداشتم که بدم..هنوز حالم کامل جا نیومده بود که دویدم سمت پارکینگ..فرهاد دنبالم اومد….دیدم داره میره سمت ماشینش که داد زدم: تو کجا؟!..
بی حرکت موند..قفل ماشینم و زدم و بدون اینکه نگاش کنم گفتم: کسی حق نداره پشت سرم راه بیافته….
فرهاد_ آرشام تو حالت خوب نیست من با………
– همین که گفتم……..و با خشم نگاش کردم: تو همینجا پیش بقیه می مونی، شیرفهم شد؟..
هیچی نگفت..نشستم و ماشین و روشن کردم..پام و رو گاز فشار دادم .. ماشین با صدایی گوشخراش از جا کنده شد..
بیرون پارکینگ پری رو با صورتی گریون توی لباس عروس دیدم که جلوم و گرفت..محکم زدم رو ترمز.. به طرفم دوید..شیشه رو دادم پایین..نگاه اون به صورت منقبض شده از خشم من و نگاه من به در خروجی بود……

با هق هق گفت: ارشام تو رو خدا نجاتشون بده..دلارام الان………
تا نگاهه منو رو خودش دید ساکت شد..
– منظورت چیه؟..
پری هق هق می کرد..گریه مجالی بهش نمی داد ..
داد زدم: پری چی می خوای بگی؟..
بی بی که کنارش ایستاده بود با غمی که تو صدا و چشمای به اشک نشسته ش موج می زد گفت: پسرم زنت حامله ست..با هزار آرزو می خواست این خبر خوش و بهت بده ولی اون از خدا بی خبر داره خوشی رو ازتون می گیره..

پوزخند عصبی رو لبام رفته رفته محو شد..بهت..ناباوری..حسرت..درد…. خدایا چرا این همه عذاب فقط باید قسمت ما بشه؟..
داشتم جمله ی بی بی رو پیش خودم هضم می کردم..چقدر سخت بود..
اینکه بشنوی زنت بارداره اونم تو یه همچین موقعیتی ..که ببینی همه ی زندگیت تو چنگال یه گرگ ِ گرسنه اسیر ِ ..
چرا حالا؟..
چرا الان باید این اتفاق بیافته؟..

امیر که دید حالم بدتراز قبل ِ اومد طرفم و درو باز کرد..
— برو کنار من رانندگی می کنم..
حواسم جمع شد..با اینکه می دونستم برم تو جاده حتما یه کار دست خودم میدم فرمون و تو مشتم فشار دادم..جون دلارام واسه م از هر چیزی تو این دنیا باارزش تر بود..
– باید تنها برم امیر، برو کنار….
— آرشام لج نکن تو حالت خوب نیست من باهات میام ولی قول میدم از محلی که باهات قرار گذاشته دور بمونم..
بیشتر از این نمی تونم لفتش بدم..این قلب لعنتی اگه حال و روزش این نبود، خیلی وقت پیش بهشون رسیده بودم..

امیر نشست پشت فرمون و خودم و کشیدم رو صندلی کنار راننده..
تو جاده بودیم..پس چرا نمی رسیم؟….
– مواظب باش راه و گم نکنی..
– نه همون ادرسی که دادی رو دارم میرم.. پیچ و خمش زیاده ولی می تونم پیداش کنم..

سکوت ماشین باعث شد تو افکارم غرق بشم..
ذهنم پر بود از تصویر دلنشین و نگاهه نقره ای و شیطونش….
جمله ی بی بی تو گوشم تکرار شد (پسرم زنت حامله ست)..دلی ِ من..همه ی آرامشم….
چرا زودتر بهم نگفت؟..چرا مراقبش نبودم؟..من قسم خورده بودم، توی این ۵ سال با خودم عهد کردم که اگه پیداش کنم دیگه نذارم غم تو چشماش بشینه..
به خاطر خودش از خودش گذشتم..چشم رو احساساتم بستم تا تو آرامش ببینمش اما غافل از اینکه هر دوی ما تو اتیش عشق و حسرت داشتیم می سوختیم….من در پی خوشحال کردن اون داشتم عذابش می دادم….
ارسلان ِ حیوون صفت لنگه ی همون عموی بی شرفش بود..فکر می کردم اونم با شایان کشته شده..بعد از اینکه حافظه م و به دست اوردم پیگیرش بودم..از دوست و اشناهای قدیم سراغشون و گرفتم ..
ولی گفتن که هردوی اونا کشته شدن..شایان به دست پلیس و ارسلان به دست افرادی ناشناس..پس همه ش دروغ بود..شاید شایانم هنوز زنده ست..
اونا مسبب تموم بدبختیای من طی این ۵ سال بودند..زندگی ای که داشتم بهش امیدوار می شدم رو به کامم تلخ کردند..

امیر_ انگار همینجاست آره؟..
به خودم اومدم..بیرون و نگاه کردم….
-تو همینجا بمون..
— ولی آرشام…..
– همین که گفتم..هر اتفاقی افتاد هر صدایی که شنیدی، حق نداری بیای جلو فقط اگه دیر کردم به پلیس خبر بده….
— ارسلان ادم خطرناکیه..
– واسه همین میگم جلو نیا..
— مگه خودت نگفتی مرده؟..
دندونام و رو هم ساییدم: ۷ تا جون داره پدرسگ..
در ماشین و باز کردم..امیر دستم و گرفت..
امیر_ مراقب خودت باش..
فقط سرم و تکون دادم و پیاده شدم..
کتم و در اوردم و از پنجره انداختم تو ماشین..دکمه های استینم و باز کردم و تا آرنج بالا زدم..
این محل خارج از شهر و یه جای دورافتاده ست..شاید پشت اون درختا تو روز یه فضای تماشایی و خاص پیش چشم هر ببیننده ای به نمایش در بیاد ولی الان..تاریک و مسکوت بود..
از سراشیبی سنگلاخی که سینه ی کوه بود پایین رفتم..درختان بلند و تنومندی که در اثر وزش باد در هم می لولیدند وصدای خش خش و جیغ مانندی رو ایجاد می کردند..
صدای زوزه ی گرگ از فاصله ی دور به گوش می رسید..صدای جریان رودخونه رو دنبال کردم..سالهاست که دیگه پام و اینجا نذاشتم..
همه جا تو سیاهی فرو رفته بود..صفحه ی موبایلم و روشن کردم..
از بین این درختا که رد بشم اونطرف روشنایی ِ آلونک چوبی انتظارم و می کشید….

« دلارام »

احساس سردی و رطوبت صورتم باعث شد با یه لرزش خفیف پلکای سنگینم و از هم باز کنم..نور لامپ مستقیم خورد تو چشمام..محکم بستمشون..
صدای خش خش، اینبار باعث شد با وحشت چشم باز کنم..ارسلان با اون قد بلند و شونه های پهن و نگاهه سبز و وحشیش بالا سرم ایستاده بود و دقیق نگام می کرد..
نگاهش که رو اندامم کشیده شد خودم و جمع کردم..دستم و با طناب..و با دستمال دهنم و محکم بسته بود..
با ترس نگاش کردم که یه قدم بینمون و پرکرد و رو به روم زانو زد..خدا می دونه که تا چه حد ترسیده بودم و ضربان قلبم با هر نفس عمیق و کشیده ی من بالا و بالاتر می رفت..
— نترس عزیزم….
به گونه م دست کشید..اخمام و کشیدم تو هم و صورتم و برگردوندم..نفسش و محکم بیرون داد و موهام و تو چنگ گرفت..
تازه فهمیدم که با چه وضعی جلوش نشستم..همون لباس نقره ای که آرشام برام گرفته بود و حالا نگاهه خریدارانه و پر شده از ه*و*س ارسلان و رو شونه و بازوهای برهنه م حس می کردم..با همون شالی که تو جشن عروسی رو شونه هام انداخته بودم دهنم و بسته بود..

موهای بلندم که مامن نفس های گرم و ارامش بخش آرشام بود، تو دستای این حیوون وحشی داره از ریشه کنده میشه..
صورتش و به صورتم نزدیک کرد..چشمام از زور ترس گشاد ..و نفسام تند و نامنظم شده بود ..
با لحنی خشن زیر گردنم زمزمه کرد: عشقم، چرا ازم می ترسی؟..چون الان مال آرشامی؟..چون اون قبل از من تو رو تصاحب کرده؟….و با غیض ادامه داد: کی گفته اینا می تونه واسه من مهم باشه؟..مهم تویی..وجود تو..خود تو….الان کنارمی..با یه حرکت حرارت اغوشم و حس می کنی….اینجا دیگه خبری از آرشامت نیست..یادته بهم گفتی اونو نمی خوای؟..گفتی همه مون مثل همیم ولی نبودیم..تو اونو می خواستی..آرشام و….قلبت واسه اون می تپید..نگاهت دنبال اون بود..اون لعنتی..اون کثافت بی همه چیز..

هولم داد و موهام و ول کرد..اشک صورتم و خیس کرده بود….
با دیدن دستاش که تند تند داشت دکمه های پیراهنش و باز می کرد تا مرز سکته پیش رفتم..هق هق می کردم با اینکه دهنم بسته بود بهش التماس کردم….ولی اون با یه پوزخند کریه رو لباش فقط نگام می کرد..
خدایا بچه م..
زندگیم..
آرشامم..
خدایا نذار تنم به گناه آلوده بشه..
خدایـــا …
خدایا جونم و همین الان بگیر ولی نذار این حیوون همه چیزم و به گند بکشه..

با یه حرکت پیراهنش و دراورد..پوست برنزه و عضله های گره خورده ش پیش چشمای وحشت زده ی من نمایان شد..چشمام و بستم..محکم….جوری که سوزش اشک تو چشمام دوبرابر شد..
دستش که رو بازوم نشست هراسون نگاش کردم..با اینکه دستام بسته بود تقلا کردم..ولی ارسلان با دستای نیرومندش مهارم کرد..
با یه حرکت پیش بینی نشده خوابوندم رو کاه و علفای خشکی که تو آلونک انبار شده بود..در حالی که با جیغ های خفه و جملات نامفهوم و تقلاهای بی امانم سعی داشتم اون و از خودم دور کنم دستای بسته شده م رو محکم نگه داشت و روم خیمه زد..گرمی لباش، رو پوست گردنم حالم و بد کرد..
داشتم زیر تنش جون می دادم..
چشمام سیاهی می رفت..
اندام ظریف و ناتوان من زیر جسم قدرتمند ارسلان در حال له شدن بود..
از زور ش*ه*و*ت نفس نفس می زد..
— تا قبل از اینکه شوهرت بیاد کار و تموم می کنم..نمی تونم بعد از این همه سال به همین راحتی ازت بگذرم..گرمای تن خوشگلتم حس منو ارضا می کنه..
مثل شکاری که تو چنگال ببری گرسنه اسیر باشه خودم رو هر لحظه ضعیف تر می دیدم….لبام تو حصار شالی بود که دور دهنم بسته شده بود، نمی تونستم راحت نفس بکشم..
جسمم و با خشونت و حرکاتی جنون آمیز لمس می کرد..

صدای رعد و برق بلند شده بود و نوید بارون شدیدی رو می داد..
دوتا دستام و با وجود طناب به خاطر جلوگیری از تقلاهای پی در پی من با یه دستش قفل کرد..تقلا در برابر این غول بی شاخ و دم بی فایده بود..
نا نداشتم..فقط از خدا یه چیز می خواستم..اینکه همین الان جونم وبگیره..
خدایـــــا می شنوی؟..خدایا صدام در نمیاد ولی از درون دارم فریاد می زنم که صدام به گوشت برسه..
خدایا دارم بی حیثیت میشم..یا نجاتم بده، یا خلاصم کن..خدایا نذار تن و بدنی که فقط دستای عشق ِ زندگیم اون و لمس کرده تو اغوش این مرد به نجاست کشیده بشه..
چرا پس نمی میرم خدا؟..
چرا راحتم نمی کنی؟..

دست ارسلان رفت پایین..هر کار کردم پاهام و بیارم بالا تا نتونه به خواسته ش برسه نشد و در اخر یکی از پاهاش و گذاشت بین پاهام و جلوی هر حرکتی رو ازم گرفت..
دستش رفت پایین تر و دامن لباسم و داد بالا..کف دستاش داغ بود و تن من سرد و یخ زده..رونم و نوازش کرد..چندشم شد ..گریه می کردم..ضجه می زدم ولم کنه ولی راه به جایی نمی بردم..
دستش و اورد بالا و خواست کمربندش و باز کنه که در آلونک با صدای وحشتناکی باز شد..
ارسلان جلوی دیدم و گرفته بود..ولی صدای آرشام که داد زد « کثافت حرومزاده داری چکار می کنی؟! » انگار که هرم زندگی تو رگام، بهم جون دوباره داد..

ارسلان با یه حرکت از روم بلند شد..نفس تو سینه م حبس شده بود..دهنم بسته بود و حفره های بینیم گنجایش بازدمش رو نداشت..
آرشام و ارسلان با هم درگیر شده بودند..بلند جیغ می کشیدم و گریه می کردم..اما صدام خفه بود..
ارسلان مشت محکمی تو صورت آرشام زد..می دونستم آرشام با وجود بیماریش نمی تونه در برابر ارسلان دووم بیاره..

آرشام با همون ضربه گیج شد..ارسلان با پوزخندی از روی خشم و کینه نگاش کرد: چیه کم اوردی..از ارشام بعیده با یه مشت خودش و ببازه؟..یادمه اون وقتا ضرب دستت از منم بهتر بود پس چی شده؟….داد زد: د ِ پاشو لعنتی..پاشو بهم نشون بده که هنوزم همون ارشام سابقی..د ِ یالا….

می خواست با ت*ح*ر*ی*ک کردن ارشام اونو به مبارزه دعوت کنه تا نیرو و توانش تحلیل بره و اینجوری خیلی راحت اونو از پا در بیاره..
خدا خدا می کردم آرشام به حرفش گوش نکنه..رو زمین زانو زده بود و دستش رو قفسه ی سینه ش بود..با ترس و نگرانی نگاش می کردم..خواستم پاشم برم طرفش که با فریاد ارسلان تو جام خشکم زد..
ارسلان: بتمرگ سر جات ….

و آرشام از همین غفلت ارسلان، استفاده کرد و با یه غرش از جاش بلند شد.. صورتش از درد جمع شده بود و چشماش کاسه ی خون بود اما داشت مقاومت می کرد..این همه فشار واسه آرشام مثل زهر کشنده ست..
جیغ کشیدم که بکشه کنار و اروم باشه ولی صدام بهش نمی رسید..ارسلان که با مشت آرشام غافلگیر شده بود هنوز کامل به خودش نیومده بود که آرشام با لگد زد تو صورتش و ارسلان به پشت افتاد رو زمین، فرز بود خواست پاشه که آرشام با زانو نشست رو شکمش و صدای نعره ی ارسلان گوشم و کر کرد..

آرشام می لرزید..دستاش مشت شده بود و با چه خشمی تو سر و صورت ارسلان فرود می اومد و نعره می کشید: می کشمت کثافت..به خاطر نگاهه ه*ر*ز*ه* ت به زنم ..به خواهرم..به خاطر نابود کردن زندگیم..خواهرم به خاطر تو جوون مرگ شد….می کشمت عوضی..می کشمت حرومزاده..چشمایی که به سمت ناموسم کشیده بشه رو در میارم و آتیش می زنم…….
دویدم سمتش و با جملات نامفهومی که سعی داشتم بکشمش کنار گفتم: ارشام تو رو خدا ..آرشام بیا عقب کشتیش..آرشام….
مطمئن بودم نمی فهمه چی دارم میگم ولی تقلا و به اب و اتیش زدنام و می دید..
پشت این خشم و کینه ی چندین ساله اتفاقات خوبی انتظارمون و نمی کشید..می دونستم کم کم آرشام توانش و از دست میده..می ترسیدم و واسه همین می خواستم جلوش و بگیرم..

آرشام که دستش و اورد پایین ارسلان با ته مونده ی زورش بهش حمله کرد..ارشام تنها کاری که کرد این بود که منو به دیوار تکیه بده و خودش و مابین من و ارسلان قرار بوده..اینجوری می خواست ازم محافظت کنه چون نگاهه سرخ و رگ برجسته ی گردن ارسلان و مشت گره کرده ش مستقیم هر دوی ما رو نشونه گرفته بود..
مخصوصا وقتی در آلونک باز شد و چندتا مرد قوی هیکل اسلحه به دست ریختن تو..از ادمای خودش بودن..
ارسلان با غیض خون تو دهنش و تف کرد رو زمین و با پشت دست صورتش و پاک کرد..با اون همه مشتی که خورده بود آخ نگفت بی شرف..
آرشام دستاش و از هم باز کرد و منو پشتش مخفی کرد..می لرزید..نفسای کشیده و بلند.. و حتی صدای ضربان قلبش و منی که باهاش فاصله ای نداشتم می شنیدم….
نتونست طاقت بیاره و افتاد رو زمین..جیغ کشیدم و کنارش زانو زدم..دستش و گذاشته بود رو سینه ش و به خودش می پیچید..

ارسلان با دیدن این صحنه قهقهه زد و مستانه گفت: فکرشم نمی کردی ثانیه های اخر زندگیت و پیش چشمای من بگذرونی اره؟..همیشه ارزو داشتم لحظه ی جون دادنت تو صحنه باشم و با چشمای خودم ببینم..توی بی شرف همه چیز داشتی…
ثروت..
قدرت..
محبوبیت..
ظاهری جذاب و حتی مورد اعتماد شایان بودی..کسی که به همین راحتی به کسی باج نمی داد ولی از تو حرف شنوی داشت..تو هر چی که به من تعلق داشت و ازم گرفتی….پوزخند زد: اون یارو که جای تو سوخت و جزغاله شد و همه جار زدن که این آرشام ِ پول گرفت فقط واسه اینکه جلوی چشم پلیسا از اونجا بزنه بیرون و گمراهشون کنه ولی خبر نداشت چه خوابی واسه ش دیدم..نمی دونست همه ش این نیست وقراره زندگیش وقربانی نقشه های من بکنه!…….ازته دل خندید..بلند و وحشتناک..صدای بلندش رعشه به تنم مینداخت!..
هنوز رد لبخند رو لباش بود که با نفرت رو به آرشام گفت:تو هیچ وقت از تهرانی ها نبودی ولی خودت و خوب تو دلشون جا کردی….تو از شایان ها بودی..تو یکی از ما بودی و حالا به اینجا رسیدی..
کنار آرشام زانو زد و تو صورتش که هر لحظه به یه رنگ در می اومد زل زد..آرشام سعی داشت نفس بکشه ولی نمی تونست..با گریه سرم و گذاشتم رو سینه ش..صدای عصبی ارسلان، با بلندتر شدن تپش قلب آرشام همزمان شد: تو همون پسرعمویی بودی که هیچ وقت از وجودت خبر نداشتم..خواستم بکشونمت اینجا تا بعد از تموم حرفام شاهد ذره ذره جون دادنت باشم که انگار اینبار زدم به هدف..اما خب…..
با چشمای گریون نگاش کردم..بلند شد ایستاد……………..
ارسلان_ حالا بهتره….به من نگاه کرد و ادامه داد: دلارام هم با چشمای خوشگلش شاهد باشه..باید باور کنه که عشقش و برای همیشه داره از دست میده….و زمانی هم که آرشامی نباشه، آزاده که برای همیشه پیش من بمونه..

خندید..خنده ای بلند و شیطانی..با چهره ای که از دید من مشمئز کننده و کریه بود..همراه ِ دار ودسته ش از آلونک رفت بیرون ..
آرشام به پشت خوابیده بود..از گوشه ی چشماش اشک جاری بود..صورتش سفید شده بود و تنش سرد بود..صورتم و بردم جلو..لای پلکاش و اروم باز کرد..نگاهه خیس و بارونی هر دومون تو هم گره خورد..گره ای محکم و ناگسستنی..
بیرون صدای شر شر بارون می اومد و از سقف چوبی آلونک چند قطره رو صورتمون چکید..
آرشام دستای لرزونش و بالا اورد ..سرفه می کرد..سرفه های خشک و عمیق..یه نفس بلند و صدا دار کشید..دستش و برد پشت سرم و گره ی شال و شل کرد..باز شد و افتاد دور گردنم..
دستای آرشام بی حس شد و افتاد..لبام و بردم جلو به صورت یخ زده ش بوسه زدم..هق هق می کردم وصداش می زدم: ارشام..عزیزم.. تو رو خدا تحمل کن بالاخره از این خراب شده خلاص میشیم..تو رو جون دلارام مقاومت کن آرشام…..
با گریه سرم و گذاشتم روسینه ش..قلبش با هر تپش قصد داشت سینه ش رو بشکافه..
خس خس می کرد..زمزمه ش به گوشم خورد..انگار اسمم و صدا زد..نگاش کردم..مضطرب و شتاب زده..
لباش تکون خورد..آره داشت اسمم وصدا می زد..
نگاهه سرخش مخمور بود….
صورتم و رو به روش گرفتم: جون ِدلارام..جونم عزیزم من اینجام..آرشام آروم باش….دستم بسته ست نمی تونم قرصت و…..
گریه م شدیدتر شد..یه چیزایی گفت نتونستم درست بشنوم..گوشم و به لباش نزدیک کردم..بریده بریده گفت: گریه ..نکن دلارام.. قرصام….پیشم نیست….امیر اون بیرون..حواسش هست..حتما پلیس و..خبر می کنه..ولی باید..قبل از..مرگم….یه چیزی رو بهت….بگم….یه چیزی که………..

به سرفه افتاد..با ناله ی بلندی از درد صورتش جمع شد و به پهلو برگشت..هول شده بودم..
– آرشام تو خوب میشی..تو هیچیت نمیشه بهت قول میدم..فقط الان آروم باش..خواهش می کنم ..
برگشت..سرش و تکون داد..نفساش نامنظم و صداش خش دار بود..ترسیده بودم..وحشت زده با نگاهی اشک الود و تنی مرتعش و دستایی که سرماش و از بدن ارشام گرفته بود..
می خواست حرف بزنه..دوباره گوشم و بردم جلو و شنیدم که آروم تر از قبل گفت: دیگه فرصتی نیست..می دونم ثانیه های اخره….از این..خوشحالم که..کنار تو دارم..میمیرم….دلارام….بذار بگم..بذار …. باهات خداحافظی کنم..برای اخرین بار.. نمی خواستم این.. روزا رو ببینی اما..نشد….بهم قول بده.. مراقب خودت و ..ثمره ی عشقمون باش….خیلی حرفا دارم..ولی نمی تونم..فقط می خوام بگم …………

خس خس سینه ش بیشتر شده بود و کلماتش نامفهوم تر..و صدای نجواش تو گوشم همنوا با صدای هق هقم شد..
–خداحافظ..اولین پیوند .. اولین سوگند .. آخرین لبخند.. خداحافظ … لحظه های ما ..ناتموم موندند ، وعده های ما ….خداحافظ .. آغوش بی وقفه ..دوست دارم .. آخرین حرفه .. آخرین حرفه، خداحافظ ..
( قسمتی از آهنگ «خداحافظ_محسن یاحقی» )

همزمان با بسته شدن چشمای آرشام صدای آژیر از بیرون بلند شد ..
و صدای ممتد شلیک گلوله فضایی که حالا از صدای نفس های آرشام ساکت بود رو شکست..
جیغ کشیدم:خـــــــدا..نــــــــه….

(آهنگ ” یه روز از پیش تو میرم ” از امید حجت)
یه روز از پیش ِ تو میزم که هوا بارونیه
یه روز از پیش ِ تو میرم
که اشکهات پنهونیه
لحظه ی تلخ ِ جدایی سر رو زانوم میزارم
میگم آسمون بدونه
که چقــــــــدر
دوست دارم

من وتو عاشق ابرای بهاریم مگه نه؟!
واسه دیدار ِ دوباره بیقراریم
مگه نه؟!
پشت ِ آسمون ِ آبی با تو وعده می کنم
که همه دلخوشی ِ دنیا رو
داری مگه نه؟!
یه روز از پیش ِ تو میزم که هوا بارونیه
یه روز از پیش ِ تو میرم
که اشکهات پنهونیه
لحظه ی تلخ ِ.جدایی سر رو زانوم میزارم
میگم آسمون بدونه
که چقــــــــدر
دوست دارم

سرم رو سینه ی سرد و بی تحرک آرشام بود و از ته دل زار می زدم که در آلونک باز شد..با هق هق سرم و بلند کردم..
امیر و ۲ تا مرد که یکیشون لباس مامور امداد تنش بود و اون یکی روپوش پزشکی سریع اومدن تو و پشت سرشون یه مرد که لباس فرم پلیس تنش بود بی سیم به دست وارد شد و وسط آلونک ایستاد..

امیر به زور منو از ارشام دور کرد….داد می زدم تا ولم کنه..اصلا متوجه نشدم کِی دستام و باز کرد…. باز خواستم سمت آرشام هجوم ببرم که امیر بازوهام و گرفت..
به لباسش چنگ می زدم و جیغ می کشیدم..کتش ودر اورد و انداخت رو تنم و شال و سرم کرد ولی نگاهه خیره و دستای پرتمنای من به طرف آرشام بود..
کاه و علفای کف زمین و مشت می کردم و تو سر خودم می زدم….

هر دو مامور کنار آرشام نشستن ..اونی که لباس پزشکی تنش بود نبضش و گرفت:«ایست قلبی، نبض نداره»..
و تا اینو شنیدم جیغ کشیدم و چهاردست و پا خواستم برم طرفش ولی امیر نمی ذاشت..داد می زدم: ولم کن لعنتی..ولم کن بذار برم پیشش………امیر گریه می کرد..می گفت: آروم باش..
چطوری؟..چطور می تونم آروم باشم وقتی همه ی زندگیم پیش چشمام بی جون افتاده؟..

دکتر گردن آرشام و به جلو و سرش و به عقب خم کرد..چونه ش و اورد بالا و کمی به جلو مایل کرد.. بهش تنفس مصنوعی می داد..۱….۲….و با هر نفس صدای گریه منم بیشتر می شد..گلوم اتیش گرفته بود بس که جیغ کشیدم..دستام می سوخت بس که خودزنی کردم..
امیرهم جلودارم نبود..هیچ کس جلودارم نبود..منی که شاهد پرپر شدنش بودم..

دکتر نبض گردنش و گرفت..دستش و به حالت ضربدر رو جناق سینه ش گذاشت و محکم فشار داد..۱٫٫۲٫٫۳٫٫۴٫٫۵٫٫ و دوباره عمل احیا با نفس مصنوعی ..هنوز نبض نداشت..تکرار کرد..تکرار..تکرار..و بازم تکرار..
اون مردی که کنارش بود یه لحظه دستش و از رو مچ آرشام بر نمی داشت و نبضش و کنترل می کرد..
دستم و گرفته بودم جلوی دهنم و مات و یخ زده شاهد تقلاهای دکتر و بی تحرکی آرشام بودم ….
زیر لب اسم خدا رو صدا زدم..بسم الله گفتم..صلوات فرستادم..چشمام وبستم و تو دلم نذر کردم ..خدایا آرشامم و بهم برگردون..خدایا من درد یتیمی کشیدم نذار بچه مم به درد من دچار بشه..خدایا……….
و صدای دکتر تو صدای هق هقم گم شد «نبض برگشت..تشخیص برادی کاردی(نبض خیلی کند)..»..
تند چشمام و باز کردم..

سرگرد_ چی شد دکتر؟..امیدی هست؟..
دکتر که تموم حواسش به آرشام وکنترل نبضش بود سرش و تکون داد و گفت: تشخیص من MI هست (انفارکتوس میوکارد _سکته ی قلبی _ حمله ی قلبی)..در حال حاضر دچار آریتمی قلبی (غیر طبیعی بودن ریتم قلب) شده ..هر چه سریع تر باید منتقل بشه
بیمارستان در غیر اینصورت بازم دچار ایست قلبی میشه….

آرشام و گذاشتن رو برانکارد و از در رفتن بیرون..من که جونی تو پاهام نداشتم به کمک امیر از جام بلند شدم..اگه از رو کت بازوم و نگرفته بود بی شک نقش زمین می شدم..
سرگرد_ خانم امینی، اگر حال جسمیتون مساعد هست لازمه که همراهه ما بیاید..
سرد و بی روح نگاش کردم..قدبلند بود و چهارشونه..و چشمای سیاهش..یاد چشمای آرشام افتادم .. نتونستم جلوی خودم و بگیرم..امیر که حال زارم و دید رو به مامور گفت: جناب سرگرد می بینید که حال زن داداشم خوب نیست باید برسونمش بیمارستان..

سرگرد یه نگاهه کوتاه و سرسری به صورتم انداخت و به ناچار سر تکون داد: می تونن برن مشکلی نیست ولی باید در دسترس باشن..به محض اینکه حالشون بهبود پیدا کرد جهت پاره ای از سوالات باید به اداره ی پلیس مراجعه کنن..
امیر سرش و تکون داد..

آمبولانس آژیرکشان اون منطقه رو ترک کرد و من و امیر پشت سرشون حرکت کردیم..نمی دونستم چی به سر ارسلان و دار و دسته ش اومده..الان تنها چیزی که واسه م اهمیت داشت سلامتی ارشام بود…….

از ماشین امیر که پیاده شدم دوست داشتم پشت سر برانکاردی که آرشام روش خوابیده بود بدوم و تختش و ول نکنم..ولی نتونستم..توانی تو پاهام حس نمی کردم..اینکه هنوز زنده بودم و داشتم نفس می کشیدم یه معجزه بود..
دکتر در حالی که کنار تخت آرشام تند تند قدم بر می داشت رو به پرستار می گفت: نوار قلب (EKG)..آزمایش خون (برای ارزیابی سطح آنزیمهای قلبی)..اسکن پرفیوژرن میوکارد (اسکن قلب)..اسکن رادیواکتیو با تکنسیم ۹۹٫٫ آنژیوگرافی و اکسیژن.. بیمار هر چه سریعتر باید به بخش سی سی یو (بخش مراقبت های قلبی) منتقل بشه..

پرستار تند و بی وقفه دستورات پزشک رو تو پرونده می نوشت و سرش و تکون می داد..
آرشام و بردن تو بخش مراقبت های ویژه و به من اجازه ی ورود ندادن..
کت امیر رو شونه هام بود.. با حرص از یقه تو مشتم فشارش دادم و با غمی که سالهاست شاهد همسایگیش با چشمام هستم از پشت پنجره زل زده بودم به صورتش..
دکتر بالا سرش بود و چند تا پرستار همزمان داشتن یه سری دستگاه و لوله رو به بدن آرشام وصل می کردن..

دکتر از اتاق اومد بیرون و تا نگاهش به ما افتاد اروم گفت: تموم تلاشمون اینه که به کمک داروهای ضد انعقاد لخته های خون رو حل کنیم….در حال حاضر نمی تونیم به عمل جراحی فکرکنیم چون با وجود علائم نامنظم بیمار ریسک بالایی داره و اگه بخوایم جهت کار گذاشتن دستگاه ضربان ساز و یا جراحی بای پاس سرخرگهای قلب رو روشون انجام بدیم، جون بیمارو به خطر میندازیم..در نتیجه منتظر علائم امیدوارکننده تری هستیم..ظاهرا قبل از این هم چنین حملاتی بهشون دست داده درسته؟..

امیر_ بله، چند موردی بوده ولی به این شدت نه..
دکتر سرش و تکون داد و گفت: منتظر جواب آزمایشاتشون می مونیم انشاالله که نتایج امیدوارکننده خواهد بود…..

سرم و به شیشه ی سرد تکیه دادم ..نگاهم و به صورت رنگ پریده ش زیر چادر اکسیژن و اون همه لوله و دستگاه دوختم..
دست لرزونم و اوردم بالا و با سر انگشتام صورتش و از پشت شیشه لمس کردم..
شیشه سرد بود….
تنم لرزید..
رعد و برق چشمام نوید می داد..نوید اسمون ِ بارونی ِ نگاه ماتم زده م ..
هق زدم..
اشک ریختم..
بغض کردم..
خفه شدم از این همه غم توی سینه م..
نفس ندارم خدا..
خدایا از عمر من کم کن بده به آرشام..
زندگیم وبرگردون..همه چیزم و بهم برگردون..
بعد از خانواده ای که ازم گرفتی ارشام و بهم دادی و نفر سومی که درونم حیات داره..
جون داره..
نفس می کشه..
احساس می کنه..این درد تو قلبمه و اونم داره احساس می کنه..
پدرش رو تخت بیمارستان داره با مرگ دست و پنجه نرم می کنه..
نمی خواد اون چیزیش بشه..روحشم مثل جثه ش کوچیکه..ناتوانه..نمی تونه چیزی بگه..
ولی اره..
انگار اونم داره فریاد می زنه..
داره تو رو صدا می زنه..
داره میگه خدا بابام و بهم برگردون..نمی خوام یتیم به دنیا بیام..یتیم بزرگ بشم..داره داد می زنه خــــدا..
دارم می شنوم..
روح داره..
جون داره..
از ضربان قلب نااروم من می فهمه بیرون از این سینه چه خبره..این قلب با هر تپش غم و غصه هاش و فریاد می کشه..
خدایا…….
عزیزم و بهم برگردون..
آرشامم رو..
همه چیزم رو……….

هق هق کردم و چشمام و رو هم فشار دادم..
نمی دونم چقدر گذشت…..
۱ ثانیه……۱ دقیقه……۱ ساعت……..۱عمر.. نمی دونم چقدر فقط..
وقتی صدای جیغ دستگاه ها بلند شد قلبم فرو ریخت..
نفسم برید..
چشم باز کردم و اولین چیزی که دیدم یه خط ثابت روی مانیتور بود….
امیر سمتم هجوم اورد و از شیشه ی پنجره داخل و نگاه کرد..پرستارا به هیاهو افتادن..دکتر دوید سمت اتاق و با شنیدن سوت ممتد دستگاهها و جسم بی جون آرشام داد زد: پرستار جریان اکسیژن و قطع کن (به علت خطر جرقه و انفجار ) دستگاه شوک Mode غیر سینکرونیزه…..
دکتر هم مضطرب بود..همه به تلاطم افتاده بودن..پرستارا کنار ایستادن و اونام نگاهشون با غم به صورت آرشام بود ولی من………انگاراونجا نبودم..انگار مرده بودم..این روحم بود که شاهد بال بال زدن ِ آرشام ِ ..اره نفس ندارم………..
دکتر:اماده…….
دکمه ی تخلیه ی انرژی رو فشار داد….نگاه پرستارا به مانیتور و یکی دیگه حواسش به نبض آرشام بود : عدم ریتم سینوسی دکتر……..
دکتر دوباره پدال های شوک رو گذاشت رو سینه ی آرشام: اماده…….و بازم شوک….جسم آرشام از رو تخت کنده می شد و نگاهه وحشت زده ی من به مانیتور بود که با شوک سوم ضربان قلبش رو مانیتور افتاد: دکتر نبض خیلی کنده…….

دکتر چشمای آرشام و معاینه کرد..نبضش و گرفت و به ساعتش نگاه کرد..یه چیزی زیر لب به پرستار گفت و نگاهش وبه زمین دوخت و از اتاق اومد بیرون..
نفهمیدم چطور به سمتش هجوم بردم و روپوش سفیدش و تو چنگم گرفتم..
هیچی نگفت ..حتی نگامم نکرد..
لبای لرزونم و باز کردم و چیزی مثل: دکتر..آرشامم!…….از لا به لاشون خارج شد..
امیر که چشماش سرخ و نفساش بریده بود با صدایی که از قعر چاه بیرون می اومد گفت: دکتر چرا چیزی نمیگی؟حالش چطوره؟..

و صدای آروم دکتر در حالی که نگاش از پنجره ی شیشه ای به آرشام بود: متاسفانه بیمار علائم کما رو داره..ازمایشات لازم روشون انجام میشه تا مطمئن بشیم….و به منی که دستم از لباسش کنده شد نگاه کرد و گفت: فقط می تونم بگم..به فکر یه قلب جدید باشید دیگه هیچ امیدی نیست………….

با جیغ من دیوارای بخش لرزید..
وجودم فرو ریخت..
زانوهام سست شد و به سرامیکای سرد بیمارستان چنگ زدم..
چشمام بسته بود و هیچ چیز جز صدای هق هق از گلوم بیرون نمی اومد….
ضجه زدم..زار زدم….
مردم..نیست شدم..
نابود شدم..
نفهمیدم..هیچی نفهمیدم..
ندیدم..حس نکردم..

تهی شدم……..سبک شدم….
همه چیز اطرافم تاریک و..دنیای یخ زده م پیش چشمام سیاه شد.

. با سوزشی که تو دستم احساس کردم قبل از اینکه چشمام و باز کنم صورتم از درد جمع شد..

— خانمی بیدار شدی؟..
آروم لای چشمام و باز کردم..نگام به پرستاری افتاد که با لبخند کمرنگی کنار تختم ایستاده بود..
صدام گرفته بود و گلوم می سوخت..
-من..کجام؟!..
پرستار_ تو بیمارستانی عزیزم باید بیشتر مراقب خودت و کوچولویی که تو راه داری باشی..این همه استرس براش خوب نیست..

تا اسم بیمارستان و آورد همه ی حرفای دکتر و توی اون لحظه به یاد اوردم..خواستم نیمخیز شم که صدای پرستار در اومد: دراز بکش نباید بلند شی، هنوز سرمت تموم نشده..
بی رمق نگام و به سرم دوختم..لعنتی چقدر زیاده..
– من خوبم..می خوام برم پیش شوهرم….
— پیش شوهرتم میری خیالت راحت ولی با این وضعیت پات به درگاه اتاق نرسیده از حال میری پس یه کم استراحت کن حالت که بهتر شد خودم می برمت پیش شوهرت باشه؟..
با فکری که به سرم زد لبای خشک شده م رو با سر زبونم تر کردم و گفتم: بهم قول میدی؟..
با تعجب نگام کرد: چه قولی؟!..
-اینکه بعد از تموم شدن سرم منو ببری پیشش تو اتاق..می خوام از نزدیک کنارش باشم….
لبخند زد: نمیشه خانمی ..ملاقات تو بخش ویژه ممنوعه مگر با دستور پزشک..
– خواهش می کنم..من حتما باید برم پیشش….

لحنم به قدری ملتمسانه و نگاهم به حدی مظلومانه بود که تا چند لحظه خیره نگام کرد و چیزی نگفت..دیگه لبخند نمی زد..مردد بود..و از همین موقعیت استفاده کردم و گفتم: تو رو خدا..اگه نبینمش میمیرم..
و بعد از یه سکوت کوتاه: با دکتر بخش صحبت می کنم..بعید می دونم قبول کنه چون خیلی سختگیر ِ..به هر حال تلاشم و می کنم تا ببینم چی میشه، اما قول نمیدم…..
لبخند نیم بندی تحویلش دادم..سرم و تکون دادم و هیچی نگفتم..

لباسام و عوض کرده بودن..یه مانتوی سفید و شلوار جین ابی و شال سفید….حتما بقیه هم اینجان ..شک نداشتم کار بی بی ِ که همیشه ی خدا نگرانمه..
شاید اگه توی این وضعیت نبودم می گفتم سفید بهم آرامش میده ولی نمی داد..دیگه رنگ سفید بهم آرامش نمی داد..
پرستار که از اتاق بیرون رفت چند ثانیه بیشتر طول نکشید امیر و بقیه اومدن تو..حتما امیرخبرشون کرده بود..
پری صورتش از اشک خیس بود..بی بی هق هق می کرد..مهناز خانم با دستمال اشکاش و پاک می کرد و لیلی جون غمگین نگام می کرد..چشمای امیر سرخ شده بود….و با صدایی گرفته رو به بی بی گفت: بی بی آروم باش مگه نشنیدی دکتر چی گفت؟..
بی بی که صداش از بغض گرفته بود با گوشه ی چادرش اشکاش و پاک کرد و گفت: چه کنم مادر؟چه کنم؟..به ولای علی دست ِ خودم نیست این سینه داره می ترکه بذار خودم و خالی کنم..

از این همه مهربونی و غم تو صداش دلم گرفت..اون دستم که ازاد بود رو به سمتش دراز کردم..بی بی اروم اومد طرفم و همونجور بغلم کرد..سر شونه ش گذاشتم و اشکام رو صورتم جاری شد..
بی بی هق هق می کرد و من بی صدا اشک می ریختم..
پری که صداش بم شده بود گفت: دلارام دکتر گفته استرس واسه ت خوب نیست با وجود……….
سکوت کرد..منظورش به بچه ای بود که در بطن داشتم..بچه ای که از جونمم بیشترمی خواستمش، اون از وجود آرشام بود..

از اغوش بی بی بیرون اومدم..پری یه برگ دستمال کاغذی از روی میز کنار تخت بهم داد..اشکام و پاک کردم و رو بهش گفتم: ببخش پری عروسیتون به خاطر ما خراب شد..
پری خواست لبخند بزنه ولی نتونست..بغض داشت: این چه حرفیه می زنی دلارام؟ توی این شرایط کی به فکر مجلس واین حرفاست؟..الان فقط سلامتی تو و بچه ت و ارشام برامون از هر چیزی مهمتره، خودت و اذیت نکن….و با چشمک و لبخندی که مصنوعی بودنش عجیب حس می شد ومی دونستم محض دلخوشی ِ منه گفت: بذار آرشام خوب بشه باید تلافی کنه..یه جشن مفصل می گیره هم واسه ما و هم واسه خودتون..آرزو به دل موندم تو رو تو لباس عروسی ببینم..

باید لبخند می زدم ولی نزدم..به جاش بغض کردم..اسم آرشام که می اومد یه سوزش بدی رو تو سینه م احساس می کردم…..
پیشم موندن….باهام حرف زدن….دلداریم دادن….نصیحتم کردن..
که اروم باشم….غصه نخورم….به خدا توکل کنم….به بچه م فکر کنم….به خاطر اون نشکنم….
به خاطر اون که از جنس آرشام بود کمر راست کنم و بگم خدایا به امید تو..خدایا امیدم وناامید نکن..
خدایا کمرم و نشکن..درد داره….بهم زخم نزن..هنوز قلبم از اون ۵ سال دوری داره می سوزه….
خدایا همه ی امیدم به دستای تو ِ ..
********************************
سرمم که تموم شد از رو تخت بلند شدم..به امیر گفتم می خوام برم پیش آرشام..گفت: اگه آروم باشی می برمت و اگه باز بخوای به خودت فشار بیاری بهم بگو….
بالاخره هر جور که بود راضیشون کردم….
فرهاد بینشون نبود..از بی بی پرسیدم گفت: داره با دکتر ِ آرشام حرف می زنه الانا دیگه پیداش میشه..

رسیدیم بخش دیدمش که کنار اتاق آرشام رو به روی دکتر ایستاده و داره باهاش حرف می زنه..با دیدن من از دکتر تشکر کرد و اومد طرفم….تو چشماش نگرانی موج می زد: خوبی دلارام؟..
لبخند ِ بی جونی تحویلش دادم و سرم و تکون دادم..بی توجه به نگاهه خیره ش رو صورت رنگ پریده م رفتم کنار پنجره ایستادم..
چشماش بسته بود….تو دلم باهاش حرف می زدم..انقدر محوش شده بودم که هیچ صدایی رو جز نجوای درونم نمی شنیدم و هیچ چیز رو جز رخ رنگ پریده و خاموش عشقم نمی دیدم: چشمات و بستی؟..دیگه نمی خوای نگام کنی؟..زل بزنی تو چشمام و ساعت ها بهم خیره بشی؟….بگی چشمات بهم آرامش میده….
بگی دلارام ترکم نکن..بگی تو رو اسیر آغوشم می کنم تا هیچ وقت تنهام نذاری..
یادته اون شب تو کلبه؟..درست ۵ سال پیش….اون شبی که مطمئن شدم منو دوست داری..چقدر به خودم می بالیدم..می گفتم آرشام، مردی با این همه غرور..کسی که می پرستمش و نفسم به نفسش بسته ست منو می خواد و دوسم داره….
بلند شو ارشام..بلند شو و بازم بهم بگو گربه ی وحشی..تو بهم قول دادی که تنهام نمیذاری..هنوزم بهم نگفتی دوسم داری..می دونی چقدر انتظار کشیدم؟.. ولی نگفتی..فقط بهم نشون دادی..نشون دادی مردی با خصوصیات تو هم می تونه عاشق بشه..من عشق و تو کلامت نه، ولی تو نگاهت درک کردم، باورت کردم..
بهت نیاز دارم آرشام..دستام و عاجزانه به طرفت گرفتم و میگم پاشو بهم بگو که من هستم..بگو دیگه تنها نیستی..بگو مال خودمی….اخم کن..مثل وقتایی که غیرت و تو چشمات می دیدم..
حتی وقتی می خواستی منو از خودت دور کنی دیدم که نمی تونی..می دیدم که برای تو هم دوری و جدایی سخته….
سنگینی نگاهم و حس می کنی؟..پس بیدار شو..من اینجام آرشام..اینجام……….

زمان از دستم در رفته بود..زمان تو اون لحظه برام معنایی نداشت..از اون پنجره با اون شیشه ی سردش دل نمی کندم..از اون تصویری که پشت شیشه، مسکوت و اروم جای گرفته نمی تونم دل بکنم..
ای کاش پیشش بودم……..
ولی پرستار هم نتونست برام کاری کنه..گفت دکتر ملاقات آرشام و ممنوع کرده….
پری اومد و زیر بغلم و گرفت: دلی عزیزم بیا بشین رو صندلی کی تا حالا رو پا وایسادی دختر هنوز ۱ ساعتم از تزریق سرمت نگذشته..

رو صندلی های سبز بیمارستان که کنار هم ردیف شده بودند نشستم..همه چیز سرد بود..سرد و بی روح..حتی صندلی ها..دیوارها..زمین..پنجره..
شیشه..همه چیز..حتی دستای پری..حتی دستای من….
سردمه..دارم می لرزم..پری بغلم کرد..گریه می کرد..می گفت دلارام داری خودت و از بین می بری.. و اون خبر نداشت من خیلی وقته که نابود شدم..این من نیستم..من الان یه مرده ی متحرکم..نفسم بریده..نفسم رو تخت بیمارستان بی تحرکه..نفسی که تحرک نداره نمی تونه به جسم جون بده..
من زنده نیستم……
وجودم سرده….
تنم از گرمای ناگهانی مور مور شد..فرهاد کتش و انداخته بود رو شونه م….نگاهش نکردم..فقط زمین..نگاه مسخ شده و بی روحم فقط به اون سنگای سفید و براق بود..اونا هم روح ندارن..با سرماشون دارن بهم دهن کجی می کنن..
چقدر سرم سنگینه..چقدر ضعیف شدم….من کیم؟..واقعا همون دختریم که بی خیال و فارغ از دنیای اطرافش واسه خودش ازاد می گفت و می خندید؟….چقدر عوض شدم..تغییر رو با تک تک سلولهای بدنم احساس می کنم..
این تصویر خندون رو سرامیکا من نیستم..اون دختر که نگاهش شاده من نیستم..
تصویر عوض شد..
خودم و می شناسم..این منم..دختری که نگاهش عاشقه.. تو چشماش غم نشسته..دختری که انتظار تو نی نی چشماش دیده میشه..
این دختر منم..
این دختری که تو اغوش گرم یه نفر داره نفس می کشه..اره..زندگیش به زندگی ِ اون یه نفر بسته ست..
اره این دختر منم..منه واقعی..منه دلارام..منی که لحظه ای امید و ازتو زندگیم کمرنگ نکردم..حتی الان..حتی الان که باید از زمین و زمان ببرم و بگم تموم شد.. بازم میگم خدایی هست..خدایی هست که به صدای قلب عاشقم گوش کنه..خدایی هست که امیدم و ناامید نکنه..اره هنوزم امید دارم..من امید دارم..باور دارم..به وجود خدا..به اذن خدا..به لطف و مهربونی خدا باور دارم..


Viewing all articles
Browse latest Browse all 10

Latest Images

Trending Articles





Latest Images