Quantcast
Channel: رمانی ها »رمان گناهکار
Viewing all articles
Browse latest Browse all 10

رمان گناهکار قسمت بیست و هفتم

$
0
0

رمان گناهکار قسمت بیست و هفتم

رمان گناهکار

لنگان لنگان رفتم سمت در و تو درگاه ایستادم..صدای فریادش از پشت کلبه می اومد..
بی توجه به بارون از کلبه زدم بیرون..با نگرانی اطرافم و نگاه می کردم..
کفشام تو گل و لای فرو می رفت اما باز می خواستم قدمام و تندتر بردارم..
با اون زانوی زخمی سختم بود…..

پشت کلبه زانو زده بود و سرش و رو به اسمون بلند کرده بود..پشت سر هم فریاد می کشید و خدا رو صدا می زد..متوجه من نشد..
داشتم می رفتم سمتش که شنیدم رو به آسمون داد زد: دیگه بسمه..دیگه طاقت ندارم..چرا تموم نمیشه؟..چرا این دردی که تو سینه م گذاشتی تموم نمیشه؟..۱۵ سال کم بود؟..
بلندتر با صدای خش دار و گرفته ای فریاد کشید:من که باورت کردم چرا تو باورم نداری خــــداااااااا ؟؟!!…..

کنارش رو زانو افتادم..صورتش جمع شده بود..
دستاش و رو زانوهاش مشت کرد..چشماش و بست..
بارون به صورتش شلاق می زد..چشماش و محکمتر روی هم فشار داد..
بدجور به خودش می لرزید..اطرفمون تاریک بود..نور خیلی کمی از فانوس جلوی کلبه به اینطرف می تابید..
دستاش و گرفتم..چشماش و باز کرد..سرش و اروم سمتم چرخوند..
با چونه ای لرزون از بغض و نگاهی به خیسی دل اسمون خیره شدیم تو چشمای هم..
دستاش و محکم فشار دادم..
بی هوا منو کشید سمت خودش و سفت بین بازوهاش فشارم داد..
پیراهنش و از پشت چنگ زدم..
روی شونه ش هق هق می کردم..
پشت سر هم گفتم: چرا رفتی؟..چرا تنهام گذاشتی؟..چرا آرامش و از هر دومون گرفتی؟..

هیچی نمی گفت..شونه هاش می لرزید..هر دو خیس شده بودیم..لباسم که قبلا نم داشت حالا کامل به تنم چسبیده بود..
منو از خودش جدا کرد..از روی زمین بلند شد و دستم و گرفت..
خواست بغلم کنه نذاشتم..تردیدم و که دید چیزی نگفت..

رفتیم تو کلبه و آرشام در و بست..به موهام دست کشیدم..
دماغم و مرتب بالا می کشیدم..تنم داغ بود..
برگشتم تا به آرشام نگاه کنم..با همون لباسای خیس نشسته بود رو زمین..دستاش و برده بود عقب وسرش و گرفته بود بالا..ژستش جوری بود که دلم و لرزوند..
خواستم چشم ازش بگیرم اما با بدبختی موفق شدم..
پشتم و بهش کردم و در حالی که نگام به اتیش شومینه بود تو فکرش بودم..

با اولین عطسه فهمیدم که بدجور سرما خوردم..
بدون هیچ قصدی دکمه های پیراهنم و باز کردم..یه سارافن روش تنم بود که ظاهرا وقتی آرشام منو اورده بود تو کلبه از تنم درش اورده بود..
و یه پیراهن مدل ِمردونه هم به رنگ سفید زیرش تنم بود..
پیراهن خیس و از تنم در اوردم و انداختمش کنار شومینه..حالا با یه تاپ نیم تنه و یه شلوار جین سفید رو به روی اتیش ایستاده بودم..تاپمم خیس شده بود ولی چاره ای نبود نمی تونستم اینو هم در بیارم..
تو فکر بودم..تو فکر آرشام که چطور با حرص و عصبانیت با خدا حرف می زد..
امیدوار بودم هر چه زودتر همه چیز و برام توضیح بده..
دلیل دور بودنش..
احساس غریبگی بینمون ..
و دلیل این همه فاصله رو برام بگه..

موهای خیسم و ریختم یه طرف شونه م و پنجه هام و لا به لاشون کشیدم..
پوست سفیدم با وجود خیسی تنم، مقابل نور مستقیم اتیش برق می زد..
رو به شومینه زانو زدم و دستام و گرفتم جلوش..موهام و افشون کردم تا نمش گرفته شه..

همونطور که خم شده بودم دستی گرم تر از حرارت شومینه رو،روی پوست کمرم حس کردم..
و بعد از اون شوکی که مثل جریان برق از تنم رد شد..
موهام جلوی دیدم و گرفته بودن..قصدم نداشتم برگردم و نگاش کنم..توانش و تو خودم نمی دیدم..
دستش و نرم و اهسته رو کمرم حرکت داد..تنم گر گرفت..رد تماس دستش با پوست تنم سوزن سوزن می شد..
شونه هام و گرفت..مجبورم کرد برگردم..اگه اجبار از طرف آرشام باشه من در مقابلش از خودم هیچ اختیاری نداشتم..

نیمی از موهام صورتم و پوشونده بود..با سر انگشتاش اونا رو عقب زد..برد پشت گوشم و نوازشگرانه نگام کرد..
نگاهش برق می زد..نقش شعله های اتیش تو چشماش افتاده بود و درخشش چشماش و صد چندان کرده بود..
هیجان و تو نگام دید..قفسه ی سینه م که از تپش های تند و نامنظم قلبم بالا و پایین می شد همه و همه بیانگر حال خرابم بود..
بازوهای ب*ر*ه*ن*ه و سردم تو دستاش بود..هیچ حرکتی نمی کرد..چقدر بهش نیاز داشتم..
به شوهرم..به مردی که همه ی زندگیم بود..۵ سال و به انتظار نشستم فقط به خاطر عشقی که ازش توی قلبم داشتم..
می دونستم مثل همیشه می تونه حقایق ِ همه ی گفته هام و از تو چشمام بخونه..
بی تاب و بی قرار دستام و دور گردنش حلقه کردم و خزیدم تو آغوشش..
انقدر گرم و محکم که تا خواست کمرم و بگیره کنترلش و از دست داد و به پشت رو زمین خوابید..

دستام و از دور گردنش باز نکردم اما صورتم و کشیدم عقب..تو چشماش زل زدم..
توشون خیلی چیزا رو تونستم ببینم..
عشق و تمنا..
خواهش و نیاز..
غم و..
سکوت..
سکوتی پر معنا..

لبام و بردم جلو..نگاش و از چشمام به لبام دوخت..گونه ش و بوسیدم..چشماش و بست..با مکث سرم و بلند کردم..اونطرف صورتشم بوسیدم….چونه..گوشه ی لباش..پیشونی..زیر گردن..
همه جای صورتش جز لباش..دوست داشتم اون پیش قدم بشه و من داشتم زمینه ش و براش فراهم می کردم..
دیگه بس بود دوری و جدایی..
امشب هر دوی ما به این حوادث تلخ و ازاردهنده پایان میدیم..

گردن و زیر لاله ی گوشش و که بوسیدم دیگه نتونست طاقت بیاره و در حالی که تند و کش دار نفس می کشید برم گردوند..
روم خیمه زده بود با چشمای خمار و خواستنیش تو چشمام زل زده بود..لباش و از هم باز کرد و زمزمه کرد: دلارام..امشب….

به همون آرومی پرسیدم: امشب چی؟!..
دستاش ستون بین من و خودش بود ..خم شد رو صورتم..
صورتش و برد زیر چونه م و بوسید..نفسای داغش پوستم و اتیش زد..
مور مورم شد..یه حس فوق العاده..
لاله ی گوشم و بوسید و با صدایی که می لرزید گفت: فقط امشب……
منظورش و نفهمیدم..برای همین تکرار کردم: فقط امشب؟!..آرشام چی می خوای بگی؟!..چرا………….
–هیسسسسسسس……..
ساکت شدم..تو موهام نفس کشید..عمیق و آهسته نفسش و بیرون داد و تو همون حالت با دست راستش صورتم و نوازش کرد..
— نمی تونم..می خوام بکشم کنار ولی نمی تونم..دلارام….ازم فاصله بگیر..من نمی تونم ولی تو اینکار و بکن..
بهت زده دستام دور گردنش خشک شد و نگام به سقف کلبه خیره موند..
اروم گفتم: چی میگی آرشام؟!..خب من..منم می خوام با تـ…………
— به خاطر خودت..
– ولی من می خوام با تو باشم، بدون هیچ قید و مرزی..من زنتم..
— نمی خوام خودم و کنار بکشم..می خوام امشب باهات………….
صورتش و تو موهام فرو برده بود با هر نفس جمله ش و به زبون میاورد..

با ترس خاصی دستام و دور کمرش حلقه کردم و به خودم فشارش دادم..
– نه..نمیذارم..
— پشیمون میشی..
– نمیشم..این چه حرفیه؟!..
— دلارام….
– آرشام!! ……….
سرش و اروم اورد بالا و نگام کرد..
با دیدن چشمای خمارش لبخند زدم..لبخندی از سر عشق و نگاهی پر شده از تمنا……

نگاش از تو چشمام سرخورد رو لبام..لبایی که منتظر بودن لبای آرشام اونا رو به اتیش بکشه..
و……
در یک چشم به هم زدن خم شد رو صورتم و با شور و هیجان خاصی لبام و بوسید..التهابی که بینمون بود به جرات میتونم بگم حتی قابل وصف نبود..
پنجه هام و تو موهاش فرو بردم و لبام و محکم به لباش فشار دادم..دوست داشتم کاری کنم که تردید و فراموش کنه..
دلیلش هر چی که می خواد باشه.. بعد از تموم این اتفاقات می تونستیم تو ارامش با هم حرف بزنیم..
اما امشب..الان..توی این لحظه….فقط خودش وآغوش گرمش و می خواستم..
بهش نیاز داشتم..نیازی که این همه سال سرکوبش کردم..من یه زنم..یه زن با تموم نیازها و خواسته هاش..که فقط آرشام می تونست اونا رو در من براورده کنه..
فقط اون..کسی که نسبت بهش احساس داشتم..

هر دو به نفس نفس افتادیم..تو همون حالت از روی زمین بلندم کرد و رفت سمت تخت..اروم خوابوندم رو تخت نیم خیز شدم تا اونم بخوابه ..
چرخیدم روش و با دستاش کمرم و گرفت..دکمه های پیراهنش و باز کردم..
پیراهن نمناک و از تنش در اورد..قفسه ی سینه ش و نوازش کردم و بوسیدم..
بی قرار برم گردوند رو تخت..گرما و حرارتی که بینمون بود از اتیش هیزمای توی شومینه هم بیشتر بود..
نفسای داغش..
حرارت نگاهش..
التهاب دستاش..
گرمای اغوشش..
اینها هر کدوم زمانی به اوج ِ خودشون رسیدن که آرشام تاپم و با یک حرکت از تنم در اورد و……..
سفت بغلم کرد و صورتم و غرق بوسه کرد..
**********************************
سرم رو سینه ش بود..با سرانگشتم به حالت نوازش روی قفسه ی سینه ش می کشیدم..
بیدار بود..دست چپش دور شونه ی ل*خ*ت*م حلقه شده بود و نگاش به سقف بود..
بوسه ای پر از ارامش روی قفسه ی عضلانی سینه ش نشوندم و بوسه ی دومم و زیر چونه ش زدم..
سرش و به سرم تکیه داد..سرم و گذاشتم رو سینه ش..
صدای قلبش بلند بود..
و برای من که مرزی بین قلبامون نمی دیدم بلندتر از معمول ..
نرم خندیدم و اروم گفتم: چه تند می زنه!..
به شوخی ولی با لحن جدی گفت: اگه اذیتت می کنه میگم اصلا نزنه!!..
اخم کردم و با سر انگشتام زدم به بازوش و نگاش کردم..
همون لبخندی که دلم یه دنیا واسه ش تنگ شده بود و رو لباش دیدم..
با دیدن لبخندش لبام به خنده باز شد..

ابروهاش و انداخت بالا..
— از حرفم خوشت اومد؟!..
– نه مگه دیوونه شدی؟!..فقط می دونی چقد دلم برای لبخند ِ سالی یه بارت تنگ شده بود؟!..
لبخندش اروم اروم محو شد..
نگاش تو چشمام بود که گفتم: دیگه نشنوم از این حرفا بزنیا..
سفت بغلم کرد ..خودم و کشیدم بالاتر و گونه ش و بوسیدم ..نذاشت سرم و بکشم عقب و چونه م وگرفت..اما به جای لبام، پیشونیم و بوسید..
–کدوم حرفا؟!..
با دستم قفسه ی سینه ش و لمس کردم و با لحنی که شک نداشتم به دلش می شینه گفتم: این قلب هر روز باید بتپه..
— تا کی؟!..
نگاش کردم..
– تا ابد..
— ابد یعنی چقدر؟!..
-اِِِِ!!..
خندید….منم خندیدم..
سپیده زده بود..نشستم رو تخت و لباسام و پوشیدم..
— کجا؟!..
– می خوام برم دستشویی..کجاست؟..
–پشت کلبه..بذار منم باهات بیام..
از جام بلند شدم و زیپ شلوارم و بستم..
– نه نمی خواد هوا روشنه..
–باشه این اطراف امن نیست..

خواست بشینه که دستام و گذاشتم رو سینه ش..تو صورتم نگاه کرد..
با لحن شیرینی زمزمه کردم: عزیزم گفتم لازم نیست ….
و در حالی که به پیشونیش دست می کشیدم گفتم: از دیشب صورتت داغه..معلومه تو هم داری مثل من سرما می خوری الان عرق داری بیای بیرون حالت بدتر میشه..

یه جور خاصی نگام می کرد..اما من تو صورتش لبخند زدم..
– چرا اینجوری نگام می کنی؟!..
لباش و با زبون تر کرد..
— هیچی….باشه برو فقط کتم پشت در اویزونه اونو هم بپوش..شالتم فکر کنم خشک شده اونم حتما سرت کن هنوز داره بارون میاد..
خندیدم.. و نتونستم جلوی خودم و بگیرم و لبم و محکم گذاشتم رو لباش ..سفت بوسش کردم..
چشماش داشت بسته می شد که کشیدم عقب و با شیطنت نگاش کردم..
شیطنت و که تو چشمام دید لبخند زد..

*************************************
(آهنگ به من برگردون_محسن یاحقی)

به من برگردون اون روزو ، که با تو زندگی خوب بود

به شوق دیدنت هر دم ، تو دل بدجوری آشوب بود

به من برگردون اون روزو ، شبو از بین ما بردار

یه کاری کن که برگرده ، گذشته های بی تکرار

که من جا مونده ام انگار ، تو اون روزا و لحظه ها

با این من آشنا نیستم ، من انگار مرده ام سال ها

منو برگردون از گریه ، به خنده های بی وقفه

وجودم یخ زده از غم ، غمت طوفانی از برفه

به من برگردون احساسی ، که آرومم کنه بازم

وگرنه من بدون تو ، با دلتنگی نمی سازم

می یام پیش تو که رفتی ، حالا که سرد و غمگینم

تو هم برگردون آغوشقت ، که من محتاج تسکینم

به من برگردون حسی که گرفتی از دلم ناگه

دارم شک می کنم حتی ، ما با هم بوده ایم یا نه

یه کاری کن من مرده ، دوباره زنده شم در تو

عزیزم کار سختی نیست ، فقط یک لحظه پیدا شو …
فقط یک لحظه پیدا شو …
فقط یک لحظه پیدا شو…

بارون یه کم اروم شده بود ..
از دستشویی که اومدم بیرون تند دویدم سمت کلبه و رفتم تو..کت آرشام و از رو سرم برداشتم و اویزون کردم پشت در..
-وای هنوزم داره بارون میاد می دونستی من همیشه عاشق بارو………..
برگشتم و پشت سرم و نگاه کردم اما آرشام اونجا نبود..با تعجب رفتم کنار پنجره و بیرون و نگاه کردم..ولی نتونستم ببینمش..
با شنیدن صدای قار و قور شکمم دستم و گذاشتم روش..حسابی گرسنه م بود..
رفتم سمت شومینه و رو به روش نشستم..زانوهام و بغل گرفتم و با فکر به آرشام نگام و به شعله های سوزان اتیش دوختم..
از جام بلند شدم و چندتا تیکه هیزم انداختم توش..
دستام و به هم مالیدم و نشستم رو تخت..همون موقع در کلبه باز شد..نگام و سریع چرخوندم سمتش..
با دیدن ارشام با رنگی پریده و صورت خیس، نگران از جام بلند شدم..

اخماش و با دیدن من کشید تو هم..اومد تو و در و بست..
خواستم برم سمتش ولی همین که دستش و اورد بالا سرجام وایسادم..
-آرشام خوبی؟!..چرا سر و وضعت اینجوری ِ ؟!..
عصبی به تخت اشاره کرد وگفت: بشین ..
یه کم نگاش کردم و با تردید عقب عقب رفتم..نشستم رو تخت اونم رفت سمت شومینه و همونجا ایستاد..

یه دفعه ترس بدی تو دلم نشست..انگار قرار بود یه اتفاق بد بیافته..یه جور دلشوره..
مخصوصا با دیدن حال و روز ارشام که نمی دونم چرا یه دفعه اینطور بهم ریخت..
موبایلش زنگ خورد..جواب داد..
دیشب گفته بود خاموشش کرده اما حالا روشن بود..
–الو….تا ۱ ساعت دیگه..اره می دونم….خیلی خب باشه………
برگشت و نگام کرد…….تو گوشی گفت: الان نمی تونه حرف بزنه..باشه……….
گوشی رو قطع کرد ..

— گوشیت خاموشه؟..
سرم و تکون دادم..
-با امیر حرف می زدی؟..
فقط سرش وتکون داد..
-آرشام چرا تو……..
— بهت میگم..یعنی همون دیشب می خواستم بگم اما نشد..

دستام و با استرس تو هم گره کردم..
– چی شده؟!..
جرات نداشتم ازش بپرسم منظورت از این حرفا چیه؟..یه جورایی می خواستم کشش بده..برعکس همیشه نمی خواستم سریع بره سر اصل مطلب..
حس می کردم اون چیزی که می خواد بگه….نمی تونه خوشایند باشه..

شروع کرد تو کلبه قدم زدن..اینبار یه تیشرت خاکستری جذب تنش کرده بود با شلوار جین سرمه ای ِ تیره ..
خیره شدم بهش و منتظر بودم یه چیزی بگه..
خواست حرف بزنه که به سرفه افتاد..سینه ش خس خس می کرد..همون موقع منم عطسه کردم..با وجود اون همه استرس خنده م گرفته بود..هردومون حسابی سرما خورده بودیم..

یه دستمال کاغذی از تو جعبه ی روی میز کنار تخت برداشتم و به دماغم کشیدم..دستم و که اوردم پایین صداش وشنیدم..
سرد و….کاملا جدی………
— اهل حاشیه و این حرفا نیستم سریع میرم سر اصل مطلب..دیشب خواستم جلوی کارمون و بگیرم..با اینکه گفتم نمی تونم اما از تو خواستم نذاری بیشتر از اون جلو بریم اما ….دیگه نمی شد کاری کرد..ناخواسته بود..حداقل از جانب من..نمی دونستم دارم چکار می کنم..خب می دونی یه جورایی َ م شاید حق داشتم وقتی بعد از ۵ سال اندامت و بدون هیچ حجابی دیدم که اونطور ه*و*س انگیز به چشم می اومدی نتونستم جلوی خودم و بگیرم و…….
به صورتش دست کشید..
مات و مبهوت خفه خون گرفته بودم و همه ی وجودم شده بود چشم و گوش و فقط اونو نگاه می کردم….می خواد به کجا برسه؟!..

نفسش و عمیق بیرون داد و اروم تر از قبل گفت: تموم مدت ازت دوری می کردم چون دیگه مثل گذشته نبودم..اون علاقه..اون نگاه های گرم و دستایی که یه اغوش پر از ارامش می خواست..دیگه من اون ادم نبودم..۵ سال زمان مناسبی بود که بتونم فکر کنم و ببینم که کجای این زندگی قرار دارم..نمی خوام همه چیز و برات توضیح بدم اینکه چی شد به اینجا رسیدم..نمیگم چون، هر دوی ما به اخر این مسیر رسیدیم..

نگام کرد ..
به منی که عین مجسمه صاف و صامت فقط داشتم نگاش می کردم..
انگار که دارم خواب می بینم..یه خواب بد..یه کابوس وحشتناک..

ادامه داد: دیگه اون علاقه و شور و حال سابق و تو قلبم نسبت بهت ندارم..کار دیشبم و پای علاقه م نذار اون کارم کاملا غیرارادی بود..به هرحال منم یه مردم..اون لحظه نتونستم خودم و کنترل کنم..دیشب خواستم بگم نشد اما حالا میگم….
مکث کرد..سرش و زیر انداخت..دستش و تو جیب شلوارش فرو برد..
حلقه ش و بیرون اورد..همونی که سر عقد دستش کردم!!….
«اینو کی از دستم در اورد؟!»..
به طرفم اومد و با طمانینه حلقه رو گذاشت کف دستم..
دستی که سردتر از حلقه ی فلزی بود..

— ما از هم جدا میشیم..بدون هیچ دردسری تو میری دنبال زندگیت، منم به زندگی خودم می رسم..همونطور که تو این ۵ سال بدون تو ارامش و پیدا کردم بازم می تونم ادامه بدم..کارای طلاق و وکیلم انجام میده..به یه همچین روزی فکرکرده بودم، حالا که همه چیزو می دونی کارا رو جلو میندازم حداکثر تا ۱ هفته ی دیگه بعد از کارای دادگاه می تونیم بریم محضر و….بعدشم طلاق…….

اسم طلاق و که اورد وجودم لرزید..حلقه رو تو مشتم فشار دادم..حس می کردم علاوه بر جسم، روحمم از خشم پر شده..
اینبارم شکستم..آرشام برای دومین بار خردم کرد..
بی رمق از جام بلند شدم..اون هنوز داشت حرف می زد که نفهمیدم چی شد و دستم و اوردم بالا و محکم خوابوندم تو صورتش….
صورتش چرخید سمت چپ و دستش و گذاشت رو گونه ش..
هیچی نگفتم..
هیچی..
خاموش و بی صدا..
دیگه نمی تونستم حرف بزنم..دیگه نمی خواستم صدام و بشنوه و صداش و بشنوم..نمی خواستم نگاش تو چشمام بیافته..
همین سیلی نشونه ی هزاران حرف نگفته بود..حرفایی که دلم می خواست تو صورتش فریاد بزنم اما..سکوت کردم..
با خشم حلقه رو پرت کردم سمت شومینه ..حلقه با صدای ریزی افتاد لا به لای هیزما..

باید تو صورتش داد می زدم و می گفتم دستمریزاد خیلی مردی!!..به خودت افتخار کن که بعد از ۵ سال برگشتی و به زنی که تا پای جون عاشقت موند خیلی آسون میگی از زندگیم برو بیرون!!….
بس بود هر چی التماسش و کردم..دیگه بیشتر از این نمی تونم ببینم که چطور غرورم و زیر پاهاش له می کنه..
اون بدون من به ارامش می رسه پس….
میرم که نباشم..

شالم و از روی تخت برداشتم و دویدم سمت در..همون لباسای دیشب تنم بود..
صدای قدم های بلندش و از پشت سر شنیدم و حتی چند بارصدام زد اما من بی توجه به اون فقط می دویدم..
بارون نم نمک می بارید..گریه نمی کردم..حتی هق هقم نمی کردم اما اشکام خود به خود صورتم و پوشونده بودن..لعنتیا هیچ وقت دست از سرم بر نمی دارن..
با زانویی که زخمی بود حالا جوری می دویدم که آرشامم نتونه به گرد پام برسه..

بالاخره تونستم از شر اون جنگل لعنتی خلاص بشم..دویدم سمت روستا..نفسم بریده بود..دیگه جونی تو پاهام نداشتم..مخصوصا اینکه از دیشب هیچی نخورده بودم..
یه تاکسی تلفنی درست مرکز روستا بود که خدا رو شکر ماشین داشتن..همین یه دونه تاکسی تلفنی تو روستا بود..
راننده که یه پیرمرد حدودا ۶۰ ساله بود از تو اینه ی جلو نیم نگاهی بهم انداخت و با لحنی پدرانه گفت: دخترم حالت خوبه؟!..رنگ و روت پریده..
فقط سرم و تکون دادم .. اب دهنم و قورت دادم..گلوم می سوخت..تنم داغ بود..انگار که داشتم تو تب می سوختم..اما بازم مقاومت می کردم..

–اون ماشینی که پشت سرمون ِ با شماست؟..مرتب داره چراغ می زنه..
بی رمق برگشتم و از شیشه ی عقب ِماشین بیرون و نگاه کردم..خودش بود..ماشین آرشام بود..
تند رو به راننده کردم و گفتم: هر چی چراغ زد، بوق زد نگه ندارید ..خواهش می کنم..
— مزاحمت شده دخترم؟!..
مکث کردم و گفتم: اره اقا مزاحمه..فقط نگه ندار..

تا خود ویلا هی برمی گشتم و پشت سرم و نگاه می کردم چندبار خواست از تاکسی بزنه جلو ولی راننده که مردی کارکشته و باتجربه بود تونست از پسش بر بیاد..
جلوی ویلا نگه داشت .. ازش تشکر کردم و گفتم صبر کنه تا پول کرایه ش و بیارم..
جلوی در پری رو دیدم با دیدنم مات سرجاش موند..
تندتند بهش گفتم: پری بدو کرایه ی این راننده بنده خدا رو بده شرمنده عجله دارم..
بعدم بدو از کنارش رد شدم.. صدای ترمز وحشتناک لاستیک ماشین آرشام و از پشت در شنیدم..تا خود ویلا دویدم و با حالی زار در و باز کردم..همه توسالن نشسته بودن..
که با دیدن سر و وضع آشفته م هراسون از جاشون بلند شدن..فرهاد دوید طرفم و با نگرانی نگام کرد..بی بی با صلوات نزدیکم شد..

می دونستم الان ِ که ارشام سر برسه..
با اضطراب رو به فرهاد گفتم: سوئیچت و بده فرهاد همین حالا..
– دلارام این چه سر و وضعیه؟!..آرتام کجاست؟!..
داد زدم: فرهاد سوئیچت و بده خواهش می کنم..

بنده خدا کپ کرده بود منم تو حال خودم نبودم..سوئیچ و از تو دستش چنگ زدم و به سمت در پشتی که تو اشپزخونه بود دویدم..قبلا دیده بودمش به حیاط خلوت پشت ویلا راه داشت..
فرهاد پشت سرم اومد..تو تب داشتم می سوختم اما کف دستام سرد بود..
نشستم پشت فرمون و تا دیدم فرهادم می خواد سوار شه قفل ماشین و زدم..
زد به شیشه..
شیشه رو دادم پایین..
— دلارام داری چکار می کنی؟..بیا پایین..
– فرهاد برو داره دیر میشه..
— دلارام تو تب داری می سوزی دختر..بیا پایین با هم حرف می زنیم..
زل زدم تو چشماش و نالیدم: تموم شد فرهاد..دیگه همه چی تموم شد..

مات و مبهوت نگام کرد..شیشه ی پنجره رو کشیدم بالا و ماشین و روشن کردم..
آرشام و دیدم که از پشت ویلا می دوید سمت ما ..
دنده عقب گرفتم تا جلوی ویلا و با یه حرکت فرمون و چرخوندم و پام و رو گاز فشار دادم ماشین با صدای وحشتناکی از جا کنده شد..
با سرعت به طرف در می روندم و صدای فریاد ارشام و می شنیدم که رو به سرایدار داد می زد درو باز نکنه اما سرایدار که سرعت بالای ماشین و دید ناچار شد درو باز بذاره و ازش فاصله بگیره..
از در رفتم بیرون و لحظه ی اخر آرشام و دیدم که رو سنگ فرش ویلا زانو زد..

با سرعت سرسام اوری می روندم..
توی اون لحظه به قدری حالم بد بود که حساب نمی کردم این ماشین فرهاد ِ و دستم امانته..
دیوونه شده بودم..
به جنون رسیده بودم..دیگه هیچ کدوم از کارام دست خودم نبود..
فقط می خواستم فرار کنم..
من متعلق به اینجا نیستم..از اولم نباید می اومدم..باید تو همون جهنمی که ۵ ساله دارم توش دست و پا می زنم می موندم..
من متعلق به ازادی نیستم..
من لیاقت ارامش و ندارم..
من زاده ی غمم..
زاده ی آتش..
من لایق مرگم..
حتی لیاقت نداشتم ۲ روز عشقم و واسه خودم نگه دارم..
اون منو نمی خواد..تو صورتم زل زد و گفت بدون تو ارومم….
جیغ کشیدم :خـــدایا دارم می میـــرم..

ساکت شدم..نگام فقط به جاده بود..با خشونت رانندگی می کردم..
بی اختیار دستم رفت سمت پخش..دنبال یه اهنگ بودم که بتونه حال دلم و فریاد بزنه….
صداش که بلند شد سرعتمم بیشتر کردم..دیوونه وار تو جاده ی خیس از بارون می روندم و بی توجه به صدای بوق ممتد ماشینا فقط پام و رو گاز فشار می دادم..

حرصم گرفته بود..که چرا چیزی بهش نگفتم؟!..عصبانی بودم ..از خودم که چرا ساکت موندم؟!..
درسته زدم تو صورتش ولی….
اون لحظه همین و براش کافی می دونستم..دیگه اون دلارام سابق نبودم که با زبون تند و تیزم جواب همه رو بدم..
حالا با عقلم تصمیم می گرفتم نه از روی احساس و حس گذرای یه جوون خام و بی تجربه..

(آهنگ گله از محسن یاحقی)
کنار هر قطره ی اشکم هزار خاطره دفنه
این قدر خاطره داریم که گویی قد یک قرنه
گلو می سوزه از عشقت عشقی که مثل زهره
ولی بی عشق تو هردم خنده با لبهای من قهره

درسته با منی اما به این بودن نیازارم
تو که حتی با چشماتم نمی گی آه دوست دارم
اگه گفتی دوست دارم فقط بازی لبهات بود
وگر نه رنگ خود خواهی نشسته توی چشمات بود

هرچی عشقه توی دنیا من می خواستم ماله ما شه
اما تو هیچ وقت نزاشتی بینمون غصه نباشه
فکر می کردم با یه بوسه با تو هم خونه می مونم
نمی دونستم نمیشه اخه بی تو نمی تونم

گله می کنم من از تو از تو که این همه بی رحمی
هزار بار مردم از عشقت تو که هیچ وقت نمیفهمی
گله می کنم من از تو از توکه این همه بی رحمی
هزار بار مردم از عشقت تو که هیچ وقت نمیفهمی

چشام همزاد اشک و خون دلم همسایه ی آهه
زمونه گرگ و عشق تو شبیه مکر روباهه
شدم چوپان ساده لوح کنار گله احساس
چه رسمی داره این گله سرچنگال گرگ دعواست

تو این قدر خواستنی هستی که این گله نمی فهمه
اگه لبخند به لب داری دلت از سنگ و بی رحمه
ببخش خوبم اگه این عشق حیله ی تورو رو کرد
نفرین به دله ساده که به چنگال تو خو کرد

هرچی عشقه توی دنیا من می خواستم ماله ما شه
اما تو هیچ وقت نزاشتی بینمون غصه نباشه
فکر می کردم با یه بوسه با تو هم خونه می مونم
نمی دونستم نمیشه اخه بی تو نمی تونم

گله می کنم من از تو از تو که این همه بی رحمی
هزار بار مردم از عشقت تو که هیچ وقت نمیفهمی
گله می کنم من از تو از توکه این همه بی رحمی
هزار بار مردم از عشقت تو که هیچ وقت نمیفهمی

اشکی که تو چشمام حلقه بسته بود نمی ذاشت درست جلوم و ببینم..دستم و اوردم بالا و به چشمام کشیدم که…. نفهمیدم چی شد .. برای یه لحظه حواسم پرت شد و صدای بوق وحشتناک یه کامیون که درست از رو به روم می اومد باعث شد کنترلم و از دست بدم و بی اراده فرمون و چرخوندم سمت راست که با کامیون برخورد نکنم و اون با سرعت از کنارم رد شد اما من……
ماشین منحرف شد سمت راست جاده که یه تپه پر از درخت بود و….فقط خودم ومی دیدم که بین زمین وهوا معلقم و بعد از اون سرم با لبه ی پنجره اصابت کرد و جوشش و گرمی خون رو،روی صورتم حس کردم..
ماشین ۲ تا ملق زد تا اینکه ایستاد و در اثر تکونای شدیدش فرمون تو قفسه ی سینه م فرو رفت که درد بدی رو تو سینه م حس کردم و بعد از اون دیگه هیچی نفهمیدم..
فقط لحظه ی اخر دیدم که از کاپوت جلو داره دود بلند میشه …………..
و تو همون حال همه چیز جلوی چشمام سیاه شد..

«.. از زبان راوی(سوم شخص) _ پس از خارج شدن دلارام از ویلا..»

آرشام نفس زنان در حالی که رنگش حسابی پریده بود در ویلا رو باز کرد..
امیر و مهنازخانم با دیدنش توی اون وضعیت به طرفش دویدند ولی آرشام با لبانی کبود و نگاهی خسته از اونها سراغ دلارام و می گرفت..
امیر _ از در پشتی که تو اشپزخونه ست رفت بیرون..آرشام چی شده؟……آرشام..آرشام با تو اَم صبر کن..حالت خوب نیست..

اما آرشام بی توجه به داد و فریادهای امیر از ویلا بیرون رفت..امیر پشت سرش بود..
با دیدن دلارام توی ماشین خواست قدم هاش و تندتر برداره ولی نمی تونست..
نفساش نامنظم بود..
صدای تپش های بلند قلبش و خیلی واضح می شنید..بلند بود..بلندتر از حد معمول..
به این صدا عادت داشت ولی الان فقط واسه ش مایه ی عذاب بود..

در حالی که دستش رو قلبش مشت شده بود فقط اسم اونو صدا می زد..هیچ رمقی تو پاهاش حس نمی کرد..
روی صورتش عرق سرد نشسته بود و همچنان به خاطر نگه داشتن همه ی زندگیش می دوید..
می خواست دلارامش و با هر دو دستش بگیره و فریاد بزنه که از این در لعنتی بیرون نرو..
اما انگار با هر قدم خودش و به مرگ نزدیکتر می دید..و درست زمانی اونو حس کرد که دلارام با سرعت زیاد از در ویلا بیرون رفت..

بین راه زانو زد..نفسش رفت..همه چیزش..دلارامش..آرامشش..تموم زندگیش از در همین ویلای لعنتی زد بیرون..
و حالا که نفسش نبود زندگی رو هم نمی خواست..
خسته بود..جونی تو تن نداشت..
تموم این دویدن ها و استرس و اضطراب ها براش سم بود..
حرفای دکترش هنوزم توی گوشش زنگ می زد..
( اقای تهرانی چون خودتون خواستید رک همه چیزو در خصوص بیماریتون میگم..متاسفانه شما شانسی برای ادامه ی زندگی ندارید..«چون دارید با خودتون لج می کنید»..مگر اینکه تن به عمل جراحی بدید که اونم ریسکه و شانس موفقیت زیر ۵۰ درصد ِ..وضعیت شما خیلی وخیمه و نظر پزشکی من اینه که هر چه سریعتر اقدام کنید در غیر اینصورت….)
صدای شیون مهنازخانم..صدای پر از بغض ونگاهه اشک الود امیر..نصیحت های بیتا که به خاطر آرشام یکی از بهترین استادانش رو به عنوان پزشک معالج به اون معرفی کرده بود..
اما ارشام از دنیا بریده بود..انگیزه ای نداشت..هنوزم دلارامش رو می خواست..اگه قلبش ضعیف میزنه اما هنوزم داره می زنه، فقط به خاطر اینه که.. عشق اونو تو سینه ش حفظ کرده بود..
اما باور داشت که دلارام با اون خوشبخت نمیشه..دلارام حق حیات داشت..حق زندگی..زندگی در کنار کسی که سالمه..و در اونصورت می تونه خوشبختی عشقش و تضمین کنه..
می دونست فقط فرهاد ِ که…….
حتی فکر کردن بهشم ازارش می داد..برای همین نمی تونست خودش و کنترل کنه..تا نگاهه دلارام و روی فرهاد می دید دیوونه می شد..
حس می کرد یکی با یه چاقوی تیز داره قلب نیمه جونش و تیکه تیکه می کنه..
دیشب توی کلبه، بعد از سالها همون ارامشی رو که ۵ سال ِ داره تو حسرتش می سوزه رو پیدا کرد..
تو اغوش دلارام….با اون….با همسرش….با کسی که همه ی دنیاش بود..با کسی که نفسش به نفس اون بسته بود..

اما امروز دقیقا وقتی دلارام از کلبه زد بیرون، درد شدیدی رو تو قفسه ی سینه ش احساس کرد..همون درد همیشگی..
که بهش یاداور شد باید ازعشقت فاصله بگیری..این قلب مدت زیادی دووم نمیاره پس نادیده ش بگیر..نذار اون دختر بیش از این وابسته ت بشه..۵ سال گذشته و بذار با همون خیال عاشقانه سر کنه..
یه ارشام سالم..ارشامی که تو رویاهاش اون و می بینه..
درست مثل آرشام، که حتی با وجود اینکه ۳ سال از عمرش و تو فراموشی به سر برد اما تصویر اون دختر و تو رویاهاش می دید..
دختری که روی دیوار اتاقش تصویر صورت زیبا و دوست داشتنیش رو نقاشی کرد ..
دیواری که درست رو به روی تختش بود..هر شب با دیدن رخ دلنشین اون دختر به خواب می رفت و هر صبح با دیدن صورت ارامش بخشش روزش و شروع می کرد..

و بعد از ۳ سال تونست حافظه ش و به دست بیاره..با دیدن خواب هایی آشفته و ..کمک های بیتا….
اما….دیگه نه دلارامی توی شمال زندگی می کرد و نه نشونی ازش داشت..

وقتی امیر بهش گفت که دلارام و پیدا کرده بعد از مدت ها لبخند و رو لبان آرشام دید ..نگاهش برق می زد..«برق امید»..
«اما با حرف اخر دکتر اون نگاه خاموش شد..اینکه فرصتی نداره»..
وقتی رفت وسایل سفره ی عقد و گرفت چشمش به اون دو تا قلب قرمز اکلیلی افتاد..
نمی خواست اونا رو بخره..حتی قصدشم نداشت اما ….
وقتی دلارام و تو اتاق دید حس از تنش رفت..لرزی تو وجودش افتاد که قلب بیمارشم همراه جسمش لرزوند..

به اون دوتا قلب عطر یاس زد..همون عطری که یه راز بود بین خودش و دلارام..
شب عقد امیر و پری تو حیاط با دلی پر از غم نشسته بود و به گل های یاس نگاه می کرد..به گل هایی که صورت زیبا و دلنشین دلارام و توشون می دید..
و زمانی که صداش و از پشت سر شنید شوکه شد..انگار فرار دیگه فایده ای نداشت..
سرنوشت هر کار که بخواد با دلای اونا می کنه و کسی هم نمی تونه بهش بگه نکن..ما هم ادمیم..احساس داریم..دیگه عذابمون نده..بــســـــه..
اما برخلاف اصرارهای مکرر امیر و پری با وجود اینکه همه از این راز باخبر بودند آرشام خودش و آرتام معرفی کرد..همه رو قسم داد..قسم داد که سکوت کنند..
تا به این شکل از دلارام فاصله بگیره..

«اما دلارام هم مثل خودش عاشق بود..اگه اون نمی تونه وجود دلارام و نادیده بگیره دلارامم نمی تونست»..
انگار ندای قلب بر عقلشون چیره شده بود..نه ارشام می تونست به درستی نقش ارتام رو بازی کنه و نه دلارام قادر بود آرشام رو فراموش کنه..
«همه ی هدف ارشام خوشبختی دلارام بود..فکر می کرد داره کار درست و انجام میده»..
لحظه ای به نداشتن دلارام فکر می کرد وخودش و یک قدم به مرگ نزدیک تر می دید..

نمی خواست اون حرفا رو بزنه..داشت عذاب می کشید.. می دید که چطور داره قلب ظریف و شکننده ی دلارام رو با جملات سهمگین و محکمش خرد می کنه..
اما بازم سکوت کرد..
وقتی دلارام از کلبه زد بیرون خودشم شکست..حرفاش از روی دلش نبود چرا که با هر کلمه قلب عاشق و خسته ی خودشم به اتیش می کشید..
دنبالش رفت..اما وضعیت جسمیش بهش اجازه نمی داد که تندتر از دلارام بدوه..
نا نداشت..حالا که ترس و تو دلش حس می کرد کم کم داشت توانش و از دست می داد..

اون درد بهش فهموند جای تردید نیست..
قصدش این بود از دلارام جدا بشه و بره یه جای دور به دور از همه..
جایی که خودش باشه و خودش..
تا وقتی که مرگ و در اغوش بگیره..اغوشی که جای زندگی بود..زندگی که بهونه ش دلارام بود..
اما حالا مرگ به زندگی حسادت می کرد..خودش و ارجح می دید..به زندگی..و از این همه نزدیکی به ارشام مسرور بود..
مرگی که طعم تلخ و هُرم سردش و حالام داره احساس می کنه..

۳ سال و تو عذاب ِ فراموشی پشت سر گذاشت ولی همیشه یه غم مبهمی رو تو سینه ش حس می کرد..
درسته..اون فراموش کرده بود اما ….
نه همه چیز رو..
اون همه ی حوادث و از یاد برده بود اما عشقش و نه..
برای همین تصویر دلارام جلوی چشماش بود..
دختری که اسمی ازش نمی دونست، اما با هر بار دیدنش حتی تو رویا اروم می گرفت..

بارها خواست بره و دنبالش بگرده..با همون ذهن خاموش..
اما مسخره بود..توی این شهر بزرگ..فقط یه تصویر از چهره ی اون دختر داشت..کجا دنبالش بگرده؟!..
نه ادرسی داشت و نه نشونی ..
فقط صبر می تونست درمون دردش باشه..
صبر کرد و….حالام اینجاست..
به قول خودش ته خط….خط زندگی..خط سرنوشت..خط خوشبختی که بعد از ۵ سال فقط ۱ شب متعلق به اون بود..خوشبختی ارشام فقط تو یک شب خلاصه شد..
اون هم توی کلبه درست وسط جنگل..کلبه ی خاطره ها..خاطره های خوش با عشقی که دنیاش و ساخت..دنیای تاریک آرشام و به سمت روشنایی سوق داد..
و حالا….
همه ی این اتفاقات با صدای بلند ِ ضربان قلبش عجین شده بود و چون فیلمی از پیش چشمان تار و پر شده از اشکش رد می شد..
این صدا درد داشت..صدایی که می گفت از دستش دادی..
می گفت خودت کردی..با دستای خودت همه چیزو نابود کردی..اما…. تموم شد..
صدایی که هر لحظه بلندتر می شد و داد می زد حالا به خوشبختی رسوندیش؟..
آره….خوشبختش کردی..مردونگی کردی درحقش..
دختری رو که یه روزی بهت پناه اورده بود ..دختری که یه عشق پاک و تو قلبش داشت رو از خودت روندی..
سزای تو چیزی جز مرگ نیست..
مرگ……….

دنیا دور سرش می چرخید..قرصش تو جیبش بود.. اما هیچ تلاشی واسه برداشتنش نکرد..می خواست خلاص شه از این زندگی نکبتی..
امیر کنارش رو زانو افتاد .. با التماس آرشام و صدا می زد .. اما ارشام توی این دنیا نبود..زمانی که صدای امیر و فریاد فرهاد و چون همهمه ای تو سرش حس کرد نفسش برید..
در حالی که اسم دلارام و زیر لب زمزمه می کرد و می گفت «منو ببخش» چشماش بسته شد..
امیر نگهش داشت اما ارشام….دیگه نفس نمی کشید..

امیر _ آرشام..آرشــــام داداش چشات و باز کن!..آرشام.. خدااااااااا!!..
فرهاد _ آرشام چش شده؟!….و بلندتر رو به امیر داد زد: با تو اَم امیر……
اما امیر بغض داشت..فرهاد بدون معطلی با یک حرکت آرشام و از تو بغل امیر بیرون کشید و رو زمین خوابوند..
نبضش و گرفت..نمی زد..گوشش و رو قلبش گذاشت..هیچ تپشی نداشت..
مات ومبهوت به صورت رنگ پریده و لبان کبود و سرد آرشام نگاه کرد..
پلکاش و از هم باز کرد و مردمک چشماش و نگاه کرد..

در حالی که جیبای ارشام و می گشت تند و پشت سرهم گفت: ایست قلبی..حتما باید با خودش قرص نیتروگلیسیرین داشته باشه..لعنتی کجـــاست؟..قرص زیر زبونیش کجـ……
قوطی قرص و تو جیبش پیدا کرد..سریع یه دونه بیرون اورد و دهان آرشام و به زور از هم باز کرد..قرص وگذاشت زیر زبونش..
هر دو دستش و روی قفسه ی سینه ش گذاشت و ماساژ داد..با هر فشار زیر لب زمزمه می کرد برگرد ..آرشام برگرد..
دهانش و باز کرد..با هر نفس قفسه ی سینه ش و ماساژ می داد..

صدای جیغ و گریه ی بی بی و مهناز خانم تمرکزش و برهم زد..امیر که خودشم حال و روز خوبی نداشت رفت سمتشون تا ارومشون کنه..
برای بار اخر فرهاد عمل دم و بازدم رو انجام داد و محکم با نرمی دست قفسه ی سینه آرشام رو فشار داد..
تن آرشام لرزید..مثل یه شوک….لبخند کمرنگی رو لبای فرهاد نشست..
امیر با صدایی گرفته از بغض گفت: همون موقع که اومدی بالا سرش زنگ زدم به اورژانس..لعنتیا پس چرا پیداشون نمیشه؟..
فرهاد نبض آرشام و گرفت..خیلی خیلی کند می زد..
فرهاد_ نبضش برگشت..باید هر چه زودتر برسونیمش بیمارستان حالش اصلا خوب نیست..
امیر مشت گره کرده ش و تو هوا زد و با حرص گفت:د ِ لامصبا چرا انقد لفتش میدین؟….
فرهاد با صدایی پر شده از غم گفت: از کی قلبش ………
امیر با چشمای نمناک در حالی که نگاش به صورت بی روح آرشام بود گفت: الان ۲ سال ِ و خورده ای میشه..دکترا میگن امیدی نیست.. من و…………..
صدای آژیر امبولانس رو شنیدند..و بعد از چند لحظه امبولانس وارد ویلا شد..
مامورین امداد سریعا از ماشین پیاده شدند و در و باز کردند….فرهاد بهشون موارد لازم و در مورد بیماری و علت بیهوش شدن ارشام و گفت..
امیرو فرهاد همراه آرشام رفتند و مهناز خانم که با گریه بی تابی می کرد همراه لیلی جون و پری و بی بی با ماشین امیر پشت سر امبولانس حرکت کردند..

امبولانس رو به روی بیمارستان ایستاد و ۳ تا پرستار به همراه مردی که لباس پزشکی به تن داشت همراه دوتا برانکارد از در بیمارستان بیرون اومدند..
۲ تا از پرستارا به طرف امبولانسی رفتند که قبل از آرشام رسیده بود..فرهاد کنار ایستاده بود تا بقیه کارشون و انجام بدن..
نگاهش به امبولانس کناری افتاد..دختری که صورتش غرق در خون بود و داشتن رو برانکارد می بردنش ..
و درست همون موقع برانکاردی که آرشام و روش گذاشته بودند رو پشت سرش وارد بیمارستان کردند..
فرهاد با دیدن صورت دختر با شَک پشت سرش رفت..امیر کنار برانکارد آرشام بود و فرهاد با فاصله از اون دختر حرکت می کرد..
با یه شوک ِ بزرگ خودش و به برانکارد رسوند..تو صورت دختر دقیق شد..
خون همه ی صورتش و پوشونده بود اما….
با ترس رو به پرستار گفت: این خانم…….
پرستار نیم نگاهی به صورت وحشت زده ی فرهاد انداخت و گفت: می شناسیدش؟!..
فرهاد با صدایی لرزون جواب داد: می شناسمش!!..
پرستار_ پس همراه ما بیاید..

آرشام و داشتن می بردن بخش مراقبت های قلبی (سی سی یو) و دلارام و مستقیما اتاق عمل..
رو به امیر گفت که دلارام تصادف کرده و اوردنش همین بیمارستان..
امیر که از همه طرف شوکه می شد مات و مبهوت مونده بود و نمی دونست چی بگه..

دکتر قصد داخل شدن به اتاق و داشت که فرهاد جلوش و گرفت..
فرهاد_ ببخشید اقای دکتر من همراه خانم امینی هستم ..می خواستم از وضعیت جسمانیشون بدونم..
دکتر که عجله داشت گفت: نگران نباش جوون..توکلت به خدا باشه…….
و وارد اتاق شد..
زمان به کندی می گذشت..عمل دلارام ۲ ساعت به طول انجامید و دکتر در حالی که عرق ِ روی پیشونیش و پاک می کرد از اتاق بیرون اومد..
فرهاد با استرس کنارش ایستاد..
فرهاد_ عمل چطور بود دکتر؟..دلارام حالش خوبه؟..
دکتر_ خداروشکر عمل با موفقیت انجام شد..چیز نگران کننده ای نیست فقط ضربه ی بدی به سرش اصابت کرده بود که خداروشکر به موقع انتقالش دادن بیمارستان..قفسه ی سینه ش هم در اثر اصابت با فرمون ماشین ضربه دیده بود که چیز مهمی نبود ….نگران نباش پسرم خانم امینی حالشون به زودی بهبود پیدا می کنه..منتهی باید صبر کنیم تا بهوش بیاد..از نظر جسمانی خیلی ضعیف هستند و زیر عمل یه بار پاسخ منفی دادن و علائم حیاتیشون کاهش پیدا کرد اما به موقع عمل کردیم..
فرهاد نفس عمیق کشید و سرش و تکون داد: ازتون ممنونم ..
دکتر_ ما وظیفه مون و انجام دادیم پسرم..امیدت به خدا باشه..

و با لبخند از کنارش رد شد..نگاهه فرهاد به در اتاق بود که چندتا پرستار برانکاردی که جسم نحیف دلارام و رو خودش داشت و از اتاق عمل بیرون اوردند..
فرهاد در حالی که نگاهش به صورت رنگ پریده ی دلارام بود از پرستار پرسید: می بریدش بخش مراقبت های ویژه؟..
پرستار_ بله..تا وقتی بهوش نیومدن اونجا تحت مراقبتن بعد از اون انشاالله منتقل میشن بخش……شما همسرشون هستید؟..
و فرهاد بدون لحظه ای مکث جواب داد: برادرشم..

دلارام و بردن تو اتاق و فرهاد وقتی به دکتر گفت که خودشم پزشکه و می دونه باید چکار کنه تونست بره تو اتاق ..
اما دلارام با سری باندپیچی شده بیهوش روی تخت خوابیده بود..

پرستار در حالی که داشت دستگاه تنظیم حیات و سرم دلارام رو وصل می کرد رو به فرهاد گفت: خواهر خوشگلی دارین اقای دکتر، خدا بهتون ببخشه..طفلی کلی خون از دست داده بود.. زیر عمل……..
و نفسش و عمیق بیرون داد ……….. خدا خیلی دوستش داشته..هواش و بیشتر داشته باشید..

پرستار از اتاق بیرون رفت..
فرهاد کنار تخت دلارام نشست و نگاهش کرد..
خودش و مقصر می دونست..اینکه قبل از مسافرت سهل انگاری کرده بود..
کیسه ی هوای ماشین مشکل داشت و برای درست کردنش اقدامی نکرده بود..
انتظار سفر رو نداشت وگرنه قبل از اینها اونو برای تعمیر می برد..
و حالا همه چیز دست به دست هم داد تا این اتفاق بیافته..
*********************************
پری که تازه متوجه تصادف دلی شده بود خواست بره پیشش اما فرهاد اجازه نداد و گفت ملاقات ممنوعه..
با گریه نشست رو صندلی..امیر سعی داشت ارومش کنه اما پری دلش واسه صمیمی ترین دوستش..کسی که نه رسما ولی قلبا حکم خواهرش و داشت بی تاب بود….
ای کاش ارشام قسمش نداده بود..می دید دلارام چطور داره روز به روز آب میشه ولی بازم سکوت کرد..
خودش و مقصر می دونست..باید به دلارام می گفت اما نگفت..ارزوش خوشبختی خواهرش بود و بین زمین و هوا گیر افتاده بود..
یه طرف آرشام با قلبی بیمار که داره روزای اخرش وسپری می کنه و از طرفی دلارام با قلبی عاشق که تحت هیچ شرایطی حاضر نیست از آرشام بگذره..
خودشم نمی دونست کدوم راه درسته و کدوم اشتباه..

مهری خانم سرش وبه دیوار سرامیک شده ی بیمارستان تکیه داده بود .. ناله می کرد و اشک می ریخت..آرشام پسر واقعیش نبود ولی مثل پسرخودش دوسش داشت..
یاد گذشته ها افتاد..سرنوشت چه بازی هایی که با اونها نکرد….

بی بی چادرش و کشیده بود تو صورتش و شونه های لرزونش نشون می داد که داره گریه می کنه .. هر از گاهی اسم خدا رو زیر لب صدا می کرد و دعا می خوند..
تسبیحی که یادگار شوهرش بود وهمیشه به گردنش مینداخت .. حالا با همون هر دونه رو با صلوات به نیت شفای جون بچه هاش می فرستاد..
فرهاد از پنجره ی بخش به آرشام نگاه کرد..پرستارا دستگاه های کنترل ضربان قلب،فشار خون،تعداد تنفس رو به بدن آرشام وصل کرده بودند و تنها از طریق لوله ی اکسیژن قادر به تنفس بود..

فرهاد که اجازه ی ورود داشت رفت تو اتاق و کنار دکتر که داشت وضعیت کنونی بیمار رو تو پرونده ثبت می کرد ایستاد..
فرهاد_ حالش چطوره اقای دکتر؟..
دکتر مکث کوتاهی کرد و در حالی که پرونده رو می بست اون و به پرستار داد و رو به فرهاد گفت: ایشون از بیماری قلبی حادی رنج می برند..در اثر فشار عصبی که بهشون وارد شده دچار ایست قلبی شدند..
فرهاد_ وقتی بیهوش شد نبض نداشت اما با ماساژ سینه و تنفس مصنوعی برگشت..
دکتر_ افراد ماهر اینجور مواقع می دونن باید چکار کنند، اگه شما نبودید بی شک جونش و از دست می داد..
فرهاد_ کی بهوش میاد؟..
دکتر_ هنوز چیزی مشخص نیست..چندتا آزمایش باید روشون انجام بشه با پزشکشونم مشورت می کنم تا ببینیم خدا چی می خواد..در هر صورت بهوشم بیان این دردا ادامه داره..

بی بی اروم و قرار نداشت تا دلارام و ببینه..
فرهاد همراه بی بی و پری رفتند سمت اتاق مراقبت های ویژه.. ولی فقط از پشت شیشه می تونستند اونو ببینن..بی بی که با دیدن دلی داغ دلش تاز شده بود زد زیر گریه و در حالی که دستش و به شیشه می کشید زیر لب گفت: الهی بی بی پیش مرگت بشه مادر..کم تو زندگیت سختی کشیدی دخترکم؟..چرا با خودت همچین کردی؟..خدایا شفای بچه هام و ازخودت می خوام..هر دوشون جوونن همه ی امیدم به خودته..نجاتشون بده..خدایا هیچ کس و گرفتار تخت بیمارستان نکن..

با گوشه ی چادرش اشکاش و پاک کرد..رو به فرهاد دو تا قرآن کوچیک داد و گفت: پسرم تو که می تونی بری تو اتاق این دوتا قرآن و بذار زیر بالشتاشون..خیر ببینی مادر…….
فرهاد قرآن ها رو از دست بی بی گرفت و بوسید..یکیشون و گذاشت زیر بالشت دلارام و اون یکی رو هم زیر بالشت آرشام..
****************************
آرشام روز دوم بهوش اومد ولی دلارام هنوز بیهوش بود..دکتر تشخیص داد که در اثر فشار روحی حاد سیستم عصبیش مختل شده و با وجود اینکه علائم حیاتیش نرماله اما جای نگرانی نیست و به زودی بهوش میاد..
روز سوم دلارام هم اروم چشماش و باز کرد..
آرشام احساس تنگی نفس داشت اما با وجود بیماری این علائم طبیعی بود..
دکتر تاکید داشت که باید ۲ روز دیگه تو بیمارستان بستری باشه اما آرشام که همیشه حرف، حرف ِ خودش بود قبول نکرد..
دکتر بهش گفته بود بیشتر مراقب باشه اما آرشام دیگه چیزی از زندگی نمی خواست..فقط دلارام و خوشبختی اون..در اون صورت دیگه با این دنیا کاری نداشت..

وقتی بهوش اومد خواست فرهاد و ببینه..سرش گیج می رفت و نای حرف زدن نداشت..اما اصرار بیش از حدش فرهاد و کشوند تو اتاق..
آرشام_من ادم رکی هستم..باید بگم که هیچ وقت ازت خوشم نمی اومد..نمی دونم چرا ولی از همون اول حس می کردم می تونی رقیبم باشی..تو احساسم اشتباه نکردم تو واقعا رقیبم بودی….شاید هنوزم باشی اما من..مجبورم به خاطر نجات جونم ازت ممنون باشم..میگم مجبورم چون نمی خواستم نفسم و برگردونی..
فرهاد_ ولی این زندگی حق تو ِ ..
آرشام پوزخند زد اما به سرفه افتاد..دستش و روی سینه ش گذاشت و چند بار نفس عمیق کشید..
در حالی که تو حرف زدن مشکل داشت با صدای بم و گرفته ای گفت:وقتی دارم دلارام و برای همیشه از دست میدم زندگی برام چه معنایی می تونه داشته باشه جز هر ثانیه درد کشیدن و حسرت خوردن؟!..
— اما خودت اینطور خواستی ..این اخر خط نیست ارشام..دلارام نسبت بهت یه عشق پاک و خالص داره..مطمئنم می دونی که همچین عشقی توی این زمونه کم گیر میاد چرا می خوای نادیده ش بگیری؟..با این کارت علاوه بر جسم روح اون دخترو هم می کشی..
– اگه ۵ ساله پیش مرگم و باور نکرد اینبار باور می کنه..فقط از این قضیه نباید چیزی بهش بگی..به بقیه گفتم به تو هم میگم در مقابلش سکوت کن..انگار که هیچی نمی دونی..فراموشش کن..

— به نظرت میشه فراموش کرد؟!..دلارام نمی تونه تو رو فراموش کنه ارشام چرا نمی خوای اینو بفهمی؟..اره..می دونم قصدت اینه که اونو خوشبخت ببینی اما دلارام بدون تو نابود میشه..اون انقدری دوستت داشت که ۵ سال و به انتظارت نشست..هیچ چیز نبود که بهش ثابت کنه تو زنده ای فقط قلبش بهش نهیب می زد که تو برمی گردی..اون از همه چیزش گذشت حتی از خوشبختیش که تو بهش برگردی اونوقت حرف از جدایی می زنی که حتی امکان پذیرم نیست؟!..
-فاصله ی بین عشق و نفرت خیلی کمه..الان ازم دلگیره اما اروم اروم عشقش سرد میشه..با اون حرفایی که اون روز تو کلبه بهش زدم شک ندارم همینطور میشه..
— پس معلومه هنوز دلارام و نشناختی..

آرشام غمگین و گرفته تو چشمای فرهاد خیره شد و گفت: اگه اونو نمی شناختم فکر می کردی دست به اینکار می زدم؟..دلارام دختر سرسختیه برای همین می خوام کمکم کنی..
— تو چیزی ازم می خوای که شدنی نیست..چطور می تونی از عشقت بگذری اونم فقط به خاطر خودش؟..
– مگه تو هم همین کار و نکردی؟..فقط به خاطر اینکه اون و ناراحت نکنی..پس جای تعجب نداره…….

فرهاد لبخند زد وسرش و تکون داد..
— نه..اشتباه نکن آرشام من هیچ وقت از دلارام نگذشتم..من حتی وقتی فهمیدم اون تو رو دوست داره بازم دنبالش بودم..خارج که بودم فکرم پیشش بود حتی همه جا رو دنبالش گشتم..پس بدون ازش نگذشتم..اما درست زمانی پیداش کردم که بهم گفت شوهر داره..و شوهرش کسی ِ که ادعا می کنه همسرش نیست..
شک نکن اگه دلارام مجرد بود با توجه به اینکه تو رو دوست داشت بازم برای به دست اوردنش تلاش می کردم….من مثل تو نیستم آرشام..عشق تو قوی تر از منه که حاضری خودت عذاب بکشی ولی عذاب کشیدن معشوقت و نبینی..
اگه دلارام و بهونه ی زندگی و نفس کشیدنت می دونی شک نکن که دلارام بعد از تو یه لحظه هم این زندگی و تحمل نمی کنه….می دونم به خاطر اینکه من قبول کنم این حرفا رو می زنی وگرنه تو خیلی بهتر از من دلارام و می شناسی..از وقتی فهمیدم دلارام ازدواج کرده سعی کردم دیدم و نسبت بهش تغییر بدم..بشم همونی که خودش می خواست..درسته سخته..شاید گاهی حسم و به یاد بیارم اما دیگه نمی خوام بهش بها بدم….حتی اگه طلاقشم بدی من باهاش ازدواج نمی کنم..دلارام بعد از تو حاضر نیست حتی به هیچ مرد دیگه ای نگاه کنه چه برسه بخواد از نو زندگیش و بسازه..
و ارومتر، با لحنی تاثیر گذار گفت: ما ادما با امید زنده ایم..دلارامم به امید تو زنده موند..تو هم به امید اون نفس بکش و سعی کن زندگی کنی..اگه همه ی دنیا گفتن امیدی نیست تو بگو هست..چون تا وقتی بنده ی ……
به بالا اشاره کرد و ادامه داد: اون بالایی هستی همه چیز حله..

آرشام ساکت بود..
فرهاد مکث کرد و گفت: ازت می خوام خوب فکر کنی..به همه چیز..تو با اینکارت دلارام و خوشبخت نمی کنی..فقط هردوتون و عذاب میدی اون ذره ذره اب میشه..دلارام به اندازه ی کافی تو زندگیش سختی کشیده..بذار یه کمم تو ارامش زندگی کنه..

– حرف منم همینه که اون تو آرامش باشه..آرامش دلارام پیش من نیست..من با این قلب مریضم که یه لحظه می زنه و یه لحظه از کار میافته چطور می تونم به کسی امید بدم که ……………
سکوت کرد..
فرهاد که منظورش و فهمیده بود گفت: اگه بخوای می تونی..اگه واقعا دوسش داری سخت نیست..

خواست از اتاق بره بیرون که آرشام گفت: برادرانه؟!..
فرهاد با تعجب برگشت..آرشام با اخم کمرنگی ادامه داد: حست به دلارام و میگم..برادرانه ست؟!..
فرهاد لبخند زد وجواب داد: شک نکن..
— ولی هنوزم حس می کنم رقیبمی..

فرهاد خندید..
–فکر کنم تا همین چند دقیقه پیش داشتی یه چیز دیگه می گفتی……….لبخندش کمرنگ شد..با لحن ارومتری گفت: آرشام بهتره نه خودت و گول بزنی نه منو..تو هیچ وقت نمی تونی از دلارام بگذری..

رفت سمت در که صدای آرشام و شنید: مجبورم….ادما از روی اجبار کارایی می کنن که شاید در توانشون نباشه..
فرهاد لحظه ای مکث کرد و از اتاق بیرون رفت..
یه جورایی به اون حق می داد..
آرشام عاشق بود و از دید یه عاشق واقعی به قضایا نگاه می کرد که غم تو چشمای دلارام و نمی تونست ببینه..
اینکه خشم تو چشماش خونه کنه بهتر از غمی ِ که لحظه لحظه نابودش کنه..
خشم مهر و سرد می کنه اما..غم اتیش عشقشون و شعله ورتر..
کارای ارشام و درک می کرد..آرشام واقعا قلب بزرگی داشت..گذشت کار هر کسی نیست..
مخصوصا از کسی که عاشقانه اون و در حد پرستش می دونی..

« دلارام »

تو حیاط نشسته بودم و بی هدف به گلای تو باغچه نگاه می کردم..
دقیقا ۴ روزه که از بیمارستان مرخص شدم و برگشتیم تهران..
از اون تصادف لعنتی چیز زیادی یادم نیست فقط دردی که تو سر و قفسه ی سینه م حس کردم ..و بعد هم تمومش فقط تو تاریکی خلاصه می شد….
وقتی بهوش اومدم سرم به شدت درد می کرد..با جریاناتی هم که واسه م پیش اومده بود سریع با کوچکترین حرفی از کوره در می رفتم ..

بیچاره فرهاد این مدت خیلی هوام و داشت..چندبار خواست باهام حرف بزنه اما من به هر نحوی براش بهونه تراشی می کردم..
دوست داشتم تنها باشم..به این تنهایی نیازداشتم..
احساس خلاء می کردم..احساس یه ادم پوچ و بی ارزش..یه ادم شکست خورده..کسی که همه ی امیدها و ارزوهاش و تو یه شب از دست داده و حالا هم با تنی خسته و ذهنی درگیر میشینه یه گوشه و بی هدف به یه نقطه خیره میشه..

وقتی توی بیمارستان چشمام و باز کردم و حوادث و به یاد اوردم یه لحظه پیش خودم گفتم یعنی میشه تمومش فقط یه خواب بوده باشه؟!..
منتظرش بودم اما اون نیومد..اون بی معرفت..اون نامرد حتی نکرد یه ثانیه بیاد پشت پنجره تا ببینه مرده م ..یا هنوز زنده م و دارم نفس می کشم؟..
یعنی تا این حد واسه ش بی ارزشم؟..
تموم این مدت داشت بازیم می داد؟..
همه ش دروغ بود؟..
اون نگاه های دلگرم کننده..اون اغوش مهربون که خاص بودنش و با همه ی وجود حس کردم..و اون حرفا که به یقین رسیده بودم آرشام داره از ته دلش با تموم غروری که داره میگه منو می خواد ..
اخه چطور می تونم باور کنم؟..که آرشام……
اون چطورمی تونه انقدر پست باشه؟..

با اون دخترایی که یه روزی مورد انتقامش قرار می گرفتن هیچ فرقی نداشتم..منم یه مهره بودم….و حالا یه مهره ی سوخته..
آرشام قلبی تو سینه ش نداشت که بشه به عنوان یه انسان روش حساب کرد..

دستام و بی اراده مشت کردم و در حالی که دندونام و روی هم فشار می دادم زیر لب غریدم: عوضــــی….
با حرص از جام بلند شدم..
با پری حرف نمی زدم، به خاطر سکوتش..به خاطر اینکه تموم مدت می دونست و چیزی نگفت..
ازش دلگیر بودم..از کسی که مورد اعتمادم بود..
اما اون جانب آرشام و گرفت و در برابر من سکوت کرد..

از بی بی هم دلم پر بود اما هر کار کردم دیدم نمی تونم ..اون توی این مدت خیلی بهم کمک کرد..تنهام نذاشت و درهمه حال هوام و داشت..
مطمئنم به خاطر قسم آرشام سکوت کرده چون می دونستم تا چه حد رو این مسائل حساسه..

از بقیه توقعی نداشتم اما از پری بیشتر از اینا انتظار داشتم..
بعد از اینکه بهوش اومدم با فرهاد تماس گرفتن و گفتن یه مورد اورژانسی داره و باید برگرده تهران..
وقتی مرخص شدم تنها خواسته م این بود که دیگه نمی خوام اینجا بمونم..از این سفر فقط یه خاطره ی بد و چرکین تو دلم مونده بود..

به خاطر وضعیتم خواستم ۲روز مرخصی بگیرم اما رئیسم قبول نکرد..گفت یا برمی گردم شرکت یا دنبال یه منشی جدید می گردن..
مجبور بودم یه جوری سرم وگرم کنم و به اصرار بی بی واسه استراحت گوش نکردم و برگشتم سرکارم..
اونجا پری رو می دیدم و باهاش حرف می زدم اما خیلی راحت متوجه دلخوریم می شد و واسه همین مکالماتش و کوتاه می کرد..

با خشمی که تو وجودم پر بود رفتم تو اتاقم ..
چشمم به دست نوشته هام افتاد..با چند گام بلند خودم و بهشون رسوندم و چند برگش و با حرص از روی میز برداشتم ..
همین که خواستم از وسط پاره شون کنم دستم تو هوا خشک شد..
چرا می خوام از حقایق فرار می کنم؟..با پاره کردن این چند خط نوشته آروم میشم؟..نه.. با اینام نمی تونم….
دندونام و روی هم فشار دادم و پرتشون کردم رو میز..
خودمم افتادم رو صندلی..
به موهام چنگ زدم ..
آرشام..لعنتی تو با من چکار کردی؟..
خدایا ای کاش تو اون تصادف مرده بودم..
چرا الان زنده م؟..
که همه شاهد هر ثانیه زجر کشیدنم باشند؟..
***************************
فرهاد_ خب چه خبرا؟..
با لبخند کمرنگی نگاش کردم..
– خبر خاصی نیست..سرت خیلی شلوغه؟..
— از وقتی برگشتم تهران دیگه وقت نمی کنم سرم و بخارونم..
سکوتم و که دید گفت: چیزی شده؟..
دسته ی کیفم و تو مشتم فشار دادم..با تردید گفتم: قضیه ی من وآرشام و که می دونی؟..
سرش و تکون داد..
–آره خب خودت گفتی..اتفاقی افتاده؟..
پوزخند زدم..
-هنوز نه..
–منظورت چیه؟..
سرم و زیر انداختم..نگام به دسته ی کیفم بود که تو مشتم داشت له می شد..
– من می خوام……
نفس عمیق کشیدم و نگاش کردم…….. من می خوام هر چه زودتر از آرشام جدا شم..
فرهاد با دهانی باز نگام کرد و گفت: چی؟!..
با همون پوزخند نگاش کردم ..
– چرا باید اسم مردی تو شناسنامه م باشه که تموم مدت با حیله و نیرنگ بازیم داد تا به منافع خودش برسه؟..ازش متنفرم..اون به………
پرید وسط حرفم و گفت: بس کن دلارام این چه حرفیه که می زنی؟..

از جام بلند شدم و رفتم جلوی میزش وایسادم..دستام و به لب میز گرفتم و با حرص گفتم: دیگه نمی خوام از روی احساس تصمیم بگیرم..می خوام کاری رو بکنم که درسته ..
— اما اینکار ِ تو درست نیست دلارام..بهتره با خودشم حرف بزنی شاید بخواد که……
– ما هیچ حرفی با هم نداریم..انقدر پست و نامرد بود که حتی به خودش زحمت نداد بیاد بیمارستان..درسته..میگه دیـ……..
سکوت کردم و در حالی که صورت فرهاد و از پشت پرده ای از اشک محو و مات می دیدم گفتم: زندگی من خیلی وقته نابود شده فرهاد..واقعا احمق بودم که تموم مدت داشتم تو رویا زندگی می کردم .. همه ش وَهم و خیال بود ..
آرشام از همون اولم تو زندگی من نبود و من باور داشتم که هست..اون انقدر نامرد و سنگدل بود که علاوه بر جسم با روحمم بازی کرد..
بدجور ضربه خوردم فرهاد..الان فقط یه مرده ی متحرکم که به زور تلاش می کنم نفس بکشم..دیگه نمی خوام زندگیم واز نو بسازم فقط می خوام ادامه ش بدم..اما اینبار تنها..
با همون غروری که از وقتی فهمیدم دوسش دارم گذاشتمش کنار ولی حالا….
کمی سمتش خم شدم ومحکم گفتم: بهش ثابت می کنم اونی که شکست خورده من نیستم..ظاهر قضیه شاید اینو نشون بده اما من حقیقت و رو می کنم……..

برگشتم و خواستم از اتاق برم بیرون که صدام زد..
–صبر کن ..
نگاش کردم که گفت: خیلی حرفا باهات دارم..
– چه حرفایی؟!..
–اینکه تا دیر نشده همین الان همه چیز و بدونی بهتره ..تو هم حق داری که…………
یکی دو تا تقه به درخورد..چون پشت در بودم کنار ایستادم..
یکی از پرستارا بود، در حالی که تو چشماش ترس و نگرانی موج می زد رو به فرهاد گفت: آقای دکتر مریض اتاق ۱۰۹ حالش اصلا خوب نیست..
فرهاد که از روی صندلی بلند شده بود میزش و دور زد و وسط اتاق ایستاد..
— باز چی شده؟!..
پرستار_ انقدر تقلا کرد که بخیه هاش باز شد دو تا از پرستارا دستاش و نگه داشتن تکون نخوره کل بیمارستان وگذاشته رو سرش و میگه می خواد با دکتر حرف بزنه.. تو رو خدا زودتر بیاید ببینید چی میگه..

همراه فرهاد از اتاق رفتم بیرون همونطور که با عجله می رفت سمت بخش رو به من گفت: تو حیاط باش کارم که تموم شد میام..
سرم و تکون دادم و رفتم تو حیاط..روی یکی از صندلیا نشستم ..
حسابی تو فکر بودم….به اینکه فرهاد در مورد چی می خواد باهام حرف بزنه؟!..

نمی دونم چقدر گذشته بود که با شنیدن یه صدا و یه اسم آشنا سرم و بلند کردم..
و دقیقا همون موقع که نگام بهشون افتاد باهاش چشم تو چشم شدم..
مات و مبهوت سرجاش ایستاد و من..بی حرکت فقط نگاش می کردم..
و درست زمانی که بیتا رو کنارش دیدم اخمی ناخواسته نشست رو پیشونیم..

آرشام اروم و مثل همیشه با ظاهری محکم و جدی به طرفم اومد و بیتا هم که حالا متوجه من شده بود با لبخند پشت سرش اومد..
از جام تکون نخوردم..فقط سعی داشتم نگاهه عصیانگرم و جوری تو چشماش بندازم که پی به نفرت درونیم ببره..
رو به روم ایستاد و با همون اخمی که مهمون همیشگی صورتش بود گفت:اینجا چکار می کنی؟..

پوزخند زدم و یه نگاهه سرسری به قد و هیکل خوش فرمش انداختم..شلوار جین ابی نفتی که با کت اسپرتش ست بود و بلوز جذب ابی تیره ..

– جالبه..فکر می کنم این منم که باید ازتون بپرسم اینجا چکار می کنید؟!..خب شاید ندونید که این بیمارستان محل کار فرهاد ِ ..پس اومدن من به اینجا همچینم بی دلیل نیست………
نگاهش چقدر عمیق بود..
معذب نبودم..به هیچ وجه….
اما….
دیگه خواهان این نگاه هم نبودم..چشمایی که یه روزی همه ی دنیام بود و حالا….

صدای بیتا باعث شد نگام و از آرشام بگیرم..مثل همون سری که تو شمال دیده بودمش خنده رو بود..
بیتا_ راستش من واسه یه کاری مجبور شدم بیام تهران دیشب همراه مامی رسیدیم خونه ی خاله مهناز..صبح آرشام لطف کرد منو رسوند بیمارستان تا کارام و انجام بدم….
و با مهربونی که ذاتی بودنش کامل حس می شد نگاش کرد و گفت: اصرار کردم برگرده خونه اما قبول نکرد و……
و جمله ای که آرشام با خونسردی تمام به زبون اورد ..
انگار که همون موقع یکی یه سطل اب سرد رو سرم خالی کرد..
وجودم یخ بست….

آرشام _ خودمم این اطراف کار داشتم….و در حالی که تو چشمام زل زده بود ادامه داد: کارای داداگاه و دارم انجام میدم فکر کنم همین روزا احضاریه ش و واسه ت بفرستن……..

نمی دونم..شاید رنگم پریده بود که بیتا با نگرانی نگام می کرد..
خواستم اروم باشم..
به نگاهه معمولی و لحن خونسردش توجه نکنم ولی نتونستم؟!..
دست خودم نبود..می خواستم بی تفاوت باشم اما سخت بود..
اینکه تا چند روز پیش با جون و دل دوسش داشتم.. و حالا باید نقش ادمی رو بازی کنم که قلب سرد و بی روحش پر شده از نفرت..
نفرت از ….شوهرم….
کسی که هیچ وقت حاضر نشدم شناسنامه ش و باطل کنم حتی وقتی گفتن اون مرده بازم اینکارو نکردم….
چقدر این حس عذاب اوره..
با اینکه از آرشام انتظارمی رفت اینو بگه اما بازم تاب و تحملش و نداشتم..

رو به بیتا اروم ولی جدی گفت: بهتره دیگه بریم…….
بیتا که نگاهش رو من بود سرش و تکون داد و پشت سر آرشام راه افتاد..
از اونجا که دور شدن کیفم وانداختم رو شونه م..با سرعت از در بیمارستان زدم بیرون ..دستم و واسه اولین تاکسی بلند کردم و سوار شدم..
دیگه مجالی نبود که جلوی اشکام و بگیرم..سرم وچسبونده بودم به شیشه ی ماشین و دونه دونه اشکام صورتم و خیس می کرد..

ازت متنفــرم آرشام..ازت متنفرم لعنتــی..تویی که همه چیزم و ازم گرفتی..
صدای زنگ گوشیم بلند شد..فرهاد بود..
— الو دلارام کجا رفتی تو دختر؟!..
بغضم و قورت دادم و گفتم: بی بی زنگ زد دارم میرم خونه..
–تو اولین فرصت بهت سر می زنم..
-باشه..کاری نداری؟تو ماشینم صدات قطع و وصل میشه..
— نه فقط مراقب خودت باش..خداحافظ..
-باشه ..خدانگهدار..

با دستمال اشکام و پاک کردم..
مجبور شدم به فرهاد دروغ بگم..یاد حرفای آرشام افتادم..
پس جدی جدی داره طلاقم میده!!..
منم که همین و می خواستم..برای همین رفتم پیش فرهاد تا تصمیمم و باهاش درمیون بذارم….
صدایی تو سرم پیچید که بلند داد می زد تو اینو نمی خواستی ………
اره..شاید نمی خواستم ..شاید هنوزم نمی خوام..
قلبم هنوزم داره تند می زنه..وقتی دیدمش ضربانش و بلندتر از قبل حس کردم..
یعنی هنوزم…..
نه..دیگه نه..

تمومش کن دلارام دیگه احمق نباش..به خودت بیا و ببین که داره باهات چکار می کنه..تو چشمات زل می زنه و میگه به همین زودی احضاریه ش به دستت می رسه!!..

ای کاش لااقل اونقدری حالیش می شد که بفهمه چقدر عشقم نسبت بهش پاک بود..
به حرمت همون عشق اینکارا رو باهام نمی کرد..
آرشام واقعا خودخواه بود..
خوادخواه..مغـــرور..
و سنگدل…..
*****************************
تازه شام خورده بودیم و داشتیم سفره رو جمع می کردیم که صدای در بلند شد..
بی بی خواست بلند شه که گفتم من باز می کنم..
پری بود با یه ظرف آش رشته تو دستش..
پری_ ببینید براتون چی اوردم..مامان یه اشی پخته که انگشتاتونم باهاش می خورید..
ظرف و گذاشت جلو بی بی و گفت: بفرما بی بی ..
بی بی -قربون دستت مادر چرا زحمت کشیدی؟..
پری_ زحمتی نداشت بی بی راستی شام چی داشتید؟..
بی بی_لوبیا پلو .. بشین برات بیارم دخترم..
پری- دست و پنجه ت طلا بی بی ..
بی بی با لبخند رفت تو اشپزخونه..سرسنگین نشستم و سفره رو دوباره پهن کردم..
سنگینی نگاهه پری روم بود و من بی تفاوت بودم ..

بی بی بشقاب لوبیا پلو رو گذاشت جلو پری اونم با اشتها شروع کرد ..و ظرف ِ چند دقیقه بشقاب و برق انداخت..
پری- عالی بود بی بی دستت درد نکنه به عمرم لوبیا پلو به این خوشمزگی نخورده بودم..
بی بی که از تعریفای پری خوشحال شده بود گفت: نوش جونت مادر گوشت بشه به تنت..زیاد پختم یه ظرفم واسه مادرت ببر..
از کنارشون بلند شدم و رفتم تو اتاقم..
منتظر بودم پری بره که برم کمک بی بی ظرفا رو بشورم..
می دونستم اومدنش اینجا بی دلیل نیست..حدسمم درست بود.. پاشد اومد تو اتاق..
با شیطنت خندید و گفت: از دست من فرار می کنی؟!..

حتی یه لبخند خشک و خالی هم تحویلش ندادم..
سکوتم و که دید درو بست و اومد کنارم رو تخت نشست..
اروم گفت: دلی بگم غلط کردم..شکر خوردم..خریت کردم..منو ببخش..بی خیال این سکوت چند روزه ت میشی؟..

نگاش کردم..
-احساس پشیمونی می کنی؟..
— به خدا خیلی..
– دیره..
— می دونم اما تو ببخش..باور کن همه ش به خاطر خودت بود..
– به خاطر خودم؟!..پری تو چشمام زل بزن وبگو کجای این سکوت به نفع من تموم شد؟..جز اینکه ……..
نفسم و با حرص بیرون دادم و روم و ازش برگردوندم..
— به ارواح خاک بابام که واسه م عزیز ِ هیچ قصدی جز کمک نداشتم..آرشام به همه مون گفت سکوت کنیم و هرکدوممون و به یکی از عزیزانمون قسم داد تا مطمئن بشه چیزی بهت نمیگیم..

خندیدم..خنده ای از سر عصبانیت..
– خیلی جالبه..اون لعنتی انقدر پست ِ که هر کار بخواد می کنه و واسه راحتی کارش دیگران و محض سکوت قسم میده..قسم به خاطر چی؟..بالاخره باید یه چیزی باشه که بخواد پنهونش کنه یا نه؟..من اگه می فهمیدم اون آرشام ِ چه اتفاقی میافتاد؟..هان..تو بگو پری………

سرش و انداخت پایین..اشک صورتش و پوشونده بود..لبش و گزید..
دستم و گذاشتم رو شونه ش..سرش و بلند کرد و با هق هق نگام کرد..
-پری؟!..دیوونه واسه چی گریه می کنی؟!..
–دلارام من و ببخش..

فقط نگاش کردم..
محکم بغلم کرد..با هق هق گفت: دلارام تو رو خدا بگو من و می بخشی..آرشام بیشتر به من و بی بی حساسیت نشون می داد چون می دونست ممکنه یه کدوم از ما جلوت لب باز کنیم و حقیقت و بگیم..
– کدوم حقیقت؟!..اینکه اون آرشام ِ نه آرتام؟!..

با گریه از تو بغلم اومد بیرون و دستام و گرفت..ملتمسانه تو چشمام نگاه کرد و گفت: هیچ کس جز خودش نمی تونه بهت بگه..دلی خودت و بذار جای من..اگه یکی بیاد و به خاک پدرت قسمت بده که لب از لب باز نکنی چکار می کنی؟..حاضر میشی قسمت و بشکنی؟..دلی از ما توقع نداشته باش به خدا خیلی سخته نه راه پس داریم نه راه پیش..تو رو قرآن انقدر زود تصمیم نگیر برو باهاش حرف بزن..
– تو چی داری میگی پری؟!..مگه قضیه چیه؟!..داری منو می ترسونی..
— اینا رو بهت گفتم تا بتونی حالم و درک کنی..از یه طرف عزیزترین دوستم و از یه طرف دیگه قسمی که خوردم..از بی بی َ م توقع نداشته باش..اون بنده خدا از همه ی ما بیشتر دلسوزت ِ ولی خودتم می دونی تا چه حد معتقده..امروز با گریه به مامان گفته بود دلارام تو خونه خیلی کم باهام حرف می زنه، دیگه پیشم درد و دل نمی کنه انگار بهم بی اعتماد شده..

با خشم دستش و پس زدم و بلند شدم..
– اره بی اعتمادم..الان به همه تون همین حس و دارم..یه چیزی رو می دونید و دارید ازم پنهونش می کنید..واسه اینکه ساکت بمونید می گید قسم خوردید..خیلی خب قبول نمی خواید قسماتون و بشکنید اما معلومه که حال و روز منم واسه هیچ کدومتون اهمیت نداره..
–دلارام خودتم خوب می دونی که این حرفت حقیقت نداره..به خاطر همین میگم برو با خودش حرف بزن..
داد زدم: برم با کی حرف بزنم؟..با اون بی معرفتی که امروز تو چشمام زل زد وگفت می خواد طلاقم بده؟..

مات نگام کرد..
–چی؟!..آرشام اینو گفت؟!..
پوزخند تلخی نشست رو لبام..
-همین ادمی که میگی برم باهاش حرف بزنم تا ببینم دردش چیه و چرا داره باهام اینکارا رو می کنه رسما داره طلاقم میده..از همون اولم قصدش بازی دادن من بود که موفقم شد..مگه راهی َ م واسه حرف زدن باقی گذاشتــه؟!..
بلند شد و اومد طرفم..
–دلی تو می تونی جلوش و بگیری..اگه هنوزم دوسش داری نذار کاری کنه که بعد هردوتون از انجامش پشیمون بشید..اون الان نمی فهمه که داره چکار می کنه فکر می کنه راه درست همینه..
– اتفاقا راه درست همینه..ما باید از هم جدا بشیم..
دستام و گرفت وتکونم داد..
–دلی هیچ می فهمی چی میگی؟!..

رفتم عقب..
– من تصمیمم و گرفتم..دیگه نمی خوام بیشتر از این جلوش خار و کوچیک بشم..دیگه نمیذارم غرورم و له کنه..اون قلبم و با بی رحمی شکست و وایساد تا صدای شکسته شدنش و بشنوه.. اونوقت توقع داری برم بهش چی بگم؟!….

دستش و گرفتم و جدی و محکم گفتم: پری اگه می خوای ببخشمت باید دیگه اسم اون لعنتی رو جلوی من نیاری..باید واقعا مثل یه خواهر کنارم باشی..من می خوام غرور از دست رفته م و برگردونم ..می خوام فراموش کنم..کسی رو که یه روزی می گفتم عاشقشم ومی خوام واسه همیشه از قلبم بیرون کنم..
— گوش کن دلارام……..
-یا قبول کن..یا دیگه اسمم نیار………
— ولی……
– فقط جوابم و بده..

سکوت کرد..معلوم بود دو دل ِ ..بالاخره لبای لرزونش و از هم باز کرد و گفت: باشه..
لبخند زدم..
–دلی می خوای چکار کنی؟!..
– اولین قدم و بر می دارم..
–چی؟!..
-از آرشام جدا میشم..

نگاهی اجمالی به کاغذ توی دستم انداختم..مچاله ش کردم..واسه دهمین بار سطل اشغال کنار میزم و هدف گرفتم و پرت کردم سمتش..
صدای زوزه ی باد نگاهم و کشید سمت پنجره..امشب چه باد بدی میاد..
کنار پنجره ایستادم..درختای تو باغ در اثر وزش شدید باد تکون می خوردن .. اسمون رعد و برق می زد..
یاد فیلمای ترسناک افتادم..بیرون حسابی تاریک بود..

نفس عمیق کشیدم..خواستم برگردم که دستی دور کمرم حلقه شد..با ترس خواستم جیغ بزنم که همون فرد ناشناس اون یکی دستشم اورد بالا و گذاشت رو دهنم..
چشمام داشت از حدقه می زد بیرون که صداش و شنیدم..
و پیچیدن صداش توی گوشم مساوی شد با ارامشی که کل وجودم و در بر گرفت..
یه حس متفاوت..

— از خیلی وقت پیش زیر پنجره ی اتاقت ایستادم تا بتونم یه لحظه صورت نازت و ببینم..ولی ازم دریغش کردی..

تقلا کردم…..
–هیسسسسس..بمون دلارام..جات همینجاست، تو اغوش من..می خوام نزدیکت باشم..
دستش و از روی دهنم برداشت..از زور هیجان به نفس نفس افتاده بودم..برم گردوند..ولی هنوز دست راستش دور کمرم حلقه بود..
تو صورتم لبخند زد..پر از مهربونی..
دست راستم و گرفت و گذاشت روی قلبش..
اول متوجه نشدم ولی تو چشماش که خیره شدم با تعجب نگاش کردم..دستم و محکم روی سینه ش فشار دادم..ضربان نداشت..
تنم سرد شد..
ترس و وحشت..
وجودم از این همه سرما می لرزید..
محکم بغلم کرد..زیر گوشم با صدای لرزونی زمزمه کرد:عشقم و باور کن دلارام……
مکث کرد ..بغض داشت..و به خاطر همون بغض بود که صداش می لرزید……به لباسش چنگ زدم..لال شده بودم…….
–مرگمم باور کن………..
و این قسمت از حرفش مساوی شد با صدای رعد و برقی که جسمم و تو اغوش آرشام لرزوند..
با شنیدن این حرف وحشت زده جیغ کشیدم..بی وقفه با تموم وجود داد می زدم…..

بی بی _ دلارام..دلارام دخترم..عزیزدل ِ بی بی چشات و باز کن………..
در حالی که همراه با جیغ اسمش و صدا می زدم با ترس چشمام و باز کردم..هراسون اطرافم و نگاه کردم و تو جام نشستم..
هیچ کس جز بی بی کنارم نبود..
یه لحظه شوکه شدم و مثل دیوونه ها از رو تخت بلند شدم و دویدم سمت پنجره..
با همون حالم که تنم خیس از عرق بود پنجره رو باز کردم..هیچ بادی نمی اومد..همه جا تاریک بود..
زیر پنجره رو نگاه کردم..هیچ کس اونجا نبود..و با صدای بی بی انگار که به خودم اومده باشم پاهام سست شد و افتادم رو زمین..
سرم و گرفتم تو دستام و صدای هق هقم سکوت اتاق و برهم زد..
بی بی اومد کنارم و بغلم کرد..خودشم گریه می کرد..

بی بی _ دخترکم چرا بی تابی می کنی؟..اروم باش عزیزم خواب بد دیدی..
زیر لب یکی از سوره ها رو زمزمه کرد و فوت کرد تو صورتم..
سرم و گذاشتم رو سینه ش و با گریه گفتم: بی بی دارم می میرم..
–خدا نکنه مادر.. این حرف و نزن…..
سرم و نوازش کرد و رو موهام و بوسید..
-بی بی..آرشام و تو خواب دیدم..
مکث کرد و گفت:ایشاالله که خیره……

با هق هق گفتم: می ترسم..بی بی آرشام داشت باهام حرف می زد..می گفت عاشقمه..دستم و گرفت گذاشت رو قلبش اما..اما قلبش….ضجه زدم:بی بی قلبش نمی زد..هیچ ضربانی نداشت..

نفسم بالا نمی اومد…..بی بی پشتم و ماساژ داد..از جاش بلند شد و چند لحظه بعد با یه لیوان اب کنارم نشست..یه انگشتر طلا توش انداخته بود و با قاشق همش می زد..
–بیا دخترم یه کم از این اب بخور..ترسیدی مادر رنگ به رو نداری..بخور دخترم..

لیوان و داد دستم و با عطش اب و تا ته سر کشیدم..
دستام و تو دست گرفت..همونطور که نوازشم می کرد گفت: طاقت ندارم هر روز شاهد عذاب کشیدنت باشم..تو برام خیلی عزیزی..الان اروم بگیر بخواب..سعی کن به چیزی فکر نکنی تا فرداصبح..فردا که تعطیله اول وقت زنگ بزن به فرهاد و بگو بیاد اینجا..

با پشت دست اشکام و پاک کرد ..
– واسه چی بی بی؟!..فرهاد کلی کار داره……..
–تو بهش زنگ بزنی میاد حتی اگه کارم داشته باشه خودش و می رسونه..دخترم از فرهاد بپرس اون همه چیزو می دونه..
-چی رو بپرسم بی بی؟!..
–در مورد آرشام..
با تعجب نگاش کردم..دستم و گرفت و بلندم کرد..
-بیا بگیر دراز بکش..فردا زنگ بزن بیاد پیشت وقتی ازش بپرسی همه چیز و بهت میگه..
نشستم رو تخت..هنوزم بهت زده نگاش می کردم..
تا خیالش از جانبم راحت نشد از اتاق بیرون نرفت..

رو تخت دراز کشیده بودم ولی نگام به سقف بود..هر چی فکر می کردم تا بفهمم منظور بی بی چی بود که فرهاد همه چیز و می دونه به نتیجه ای نرسیدم..
بعد از شنیدن حرفای پری و تردیدی که تو نگاش دیدم کنجکاو شدم ته و توی قضیه رو در بیارم اما جوری که کسی پی به اشتیاقم نبره..
دیگه نمی تونستم غرورم و نادیده بگیرم..

به خوابم فکر کردم..هنوزم که یادش میافتم تنم می لرزه..
مادر خدابیامرزم همیشه می گفت خواب همیشه یه نشونه ست..گاهی اوقات تعبیرش یه چیز دیگه ست اما اون خواب می تونه واسه ت یه هشدار باشه..
و حالا….
یعنی خوابی که امشب دیدم، واقعا می تونه یه هشدار باشه؟!..
*************************************
با شنیدن زنگ در مطمئن بودم فرهاد ِ ..ایفون و جواب دادم خودش بود..
بی بی خونه نبود..از نیم ساعت پیش رفته بود پیش لیلی جون ..
در و باز کردم .. فرهاد لبخند به لب پشت در ایستاده بود..مثل همیشه خوش تیپ و اتو کشیده..

با لبخند جواب سلامش و دادم و اومد تو..
با دست به پذیرایی اشاره کردم ..خواستم برم تو اشپزخونه که گفت: دلارام چیزی نیار زود باید برم..
سرم و تکون دادم و رو به روش نشستم..
نمی دونستم باید از کجا شروع کنم..

همون موقع صدای زنگ در بلند شد..با تعجب بلند شدم و جواب دادم..
-بله؟!..
— سلام..دلارام جون شمایی؟..
-بله خودم هستم شما؟!..
–من بیتام عزیزم..به جا اوردید؟..دخترخاله ی امیر………
با تعجب برگشتم وبه فرهاد نگاه کردم..
تو گوشی گفتم: بله بفرمایید تو..ادرس و……
–بلدم عزیزم..پری قبلا نشونم داده…….
دکمه ی ایفون و فشار دادم..

فرهاد_ بیتا خانم بود؟..
-اره تو از کجا فهمیدی؟!..
— من ازش خواستم بیاد اینجا..
-اخه چرا؟!..
— صبر کن بیاد می فهمی..
***************************
با تعجب نگاشون می کردم اما ظاهرم اینو نشون نمی داد..رفتارم کاملا جدی و سرد بود..و اونم فقط به خاطر بیتا که ناخواسته دل خوشی ازش نداشتم..
یه جور احساس حسادت….یه حسادت زنانه که داشت اذیتم می کرد….

فرهاد تک سرفه ای کرد و رو به من گفت: بی بی قبل از تو زنگ زد و همه چیزو برام تعریف کرد..اما به خاطر اثبات چیزایی که قراره بهت بگم……..به بیتا اشاره کرد و ادامه داد:خانم دکتر دانش هم باید با من می اومدن…….

گیج و منگ نگاش کردم ..
– به خدا نمی فهمم داری چی میگی فرهاد..یه کم واضح تر حرف بزن..
بیتا_ دلارام جون من برات توضیح میدم..فقط ازت می خوام ارامش خودت و حفظ کنی..
– مگه چی شده؟!..
بیتا_ چیزی نشده عزیزم فقط اروم باش..
– به خدا دارم سکته می کنم شماها چرا اینجوری حرف می زنید؟..گیجم کردید یه کدومتون یه چیزی بگه……
فرهاد_ خیلی خب باشه..اروم باش، من شروع می کنم….
سکوت کرد و نیم نگاهی به بیتا که با نگرانی منو نگاه می کرد انداخت..

رو به من با لحنی که مردد بود گفت: من کم و بیش در جریان اتفاقاتی که بین تو و ارشام افتاده قرار گرفتم..هم از خودت یه چیزایی شنیدم هم از..آرشام..
-آرشام؟!..اون چی بهت گفته؟!..
فرهاد_ صبر کن بهت میگم..من خودمم مدت زیادی نیست که همه چیز و می دونم….اون روز که از ویلا زدی بیرون و یادته؟..
-خب؟!..
— همون موقع که با سرعت ویلا رو ترک کردی آرشام پشت سرت بود..دنبال یه راهی بودم بیام دنبالت که همون موقع دیدم آرشام رو زمین زانو زد..آرشام رنگش پریده بود و به سختی نفس می کشید..وقتی بالا سرش رسیدم که افتاد رو زمین و در حالی که دستش رو قلبش بود از حرکت ایستاد..نبضش و گرفتم نمی زد..مشکلش ایست قلبی بود..مجبور شدم بهش تنفس مصنوعی بدم و با ماساژ قفسه ی سینه و قرص زیر زبونی(نیتروگلیسیرین) تونستم برش گردونم..ولی هنوز بیهوش بود……..
-چی؟!..آ..آر..

فرهاد_ دلارام خواهش می کنم اروم باش..اگه می خوای ادامه ش و بگم باید ارامشت و حفظ کنی..می دونم شنیدن این حرفا سخته اما باید همه چیز و بدونی..

بیتا اومد کنارم نشست و دستای سردم و تو دستش گرفت..هرکار کردم دهنم و باز کنم و یه چیزی بگم نتونستم..
عین ادمای لال فقط نگاشون می کردم..

فرهاد_ آرشام و رسوندیم بیمارستان..تو رو هم با امبولانس اورده بودن به همون بیمارستان.. من بالا سرت بودم .. آرشام ۲ روز طول کشید تا بهوش بیاد اما تو دقیقا روز سوم هوش اومدی..به خاطر اینکه دوباره دچار شوک نشه مجبور شدیم سکوت کنیم و از تصادف تو چیزی بهش نگیم..هرگونه اضطراب و استرس واسه ش سم بود..

فرهاد سکوت کرد و به بیتا نگاه کرد..
بیتا در حالی که دستام و توی دستش داشت اروم گفت: آرشام دقیقا ۲ سال و نیمه که داره از این بیماری رنج می بره..۶ ماه اولش دچار دردای خفیفی تو ناحیه ی قفسه ی سینه ش می شد ولی بی توجه بود..
یه شب که خونه ی ما دعوت بودن دیدم زیاد حالش خوب نیست و همه ش دست چپش و ماساژ می داد..ازش که پرسیدم گفت چیزی نیست یه گرفتگی ساده ست..
اما به حالتاش مشکوک شده بودم مخصوصا وقتی سر میز شام یهو بلند شد و رفت تو حیاط..دنبالش که رفتم دیدم دستش و گذاشته رو قلبش و پشت سر هم نفس عمیق می کشه..
آرشام بیش از حد سیگار می کشید..سیگار واسه افرادی که دچار بیماری قلبی هستند بزرگترین تهدید محسوب میشه….
با اصرار من و خاله راضی شد بیاد بیمارستان و ازمایش بده..از طریق نوار قلب ، سی تی اسکن ، اکو کاردیوگرافی و چند تا ازمایش دیگه متوجه بیماریش شدیم..
به کمک یکی از استادام تو یکی از بهترین بیمارستانا بستری شد..ولی واقعا وضعیتش حاد بود..
نتیجه ی اخرین ازمایش همه مون و داغون کرد.. متوجه شدیم حالش وخیم تر از این حرفاست و استادم معتقد بود تا وقتی آرشام نخواد سیگارش و ترک کنه این بیماری خطرناک تر میشه..گفت با جراحی شانس موفقیت زیر ۵۰% ِ اما ریسکش خیلی بالاست..
ولی ارشام واقعا مغرور و یه دنده ست..هنوز که هنوزه به حرف هیچ کس گوش نمی کنه..«درسته که به تازگی میگه سیگار و ترک کرده اما بازم استرس و ناراحتی واسه ش خوب نیست»..
الان ۲ سالی میشه که حافظه ش و به دست اورده ولی ۲ سال و نیمه که این بیماری دست از سرش برنداشته..
وضعیتش زمانی وخیم شد که حافظه ش و به دست اورد..وقتی اومد شمال و همسایه ها گفتن از اونجا رفتی نبودی که ببینی چه حالی شد..
نه با کسی حرف می زد و نه حتی چیزی می خورد دیگه حتی به داروهاشم لب نمی زد..
وقتی اصرار ما رو دید یه روز با عصبانیت هر چی دارو تو اتاقش داشت از پنجره پرت کرد پایین و گفت دیگه حتی نمی خواد نفس بکشه..
می رفت تو اتاقش و بیرونم نمی اومد..گیتار زدن و از امیر یاد گرفته بود و همیشه «آهنگ کعبه ی احساس» و با یه احساس خاصی می زد و می خوند..فقط هم تو تنهاییاش..
خیلی دنبالت گشت اما پیدات نکرد..هر بار به در بسته می خورد و این واسه حالش اصلا خوب نبود..
به امیر گفته بود حالا که دیگه دلارام و ندارم این زندگی رو هم نمی خوام..گفته بود با دیدن جای خالیش تو زندگیم هر روز دارم عذاب می کشم ..
تنها خواسته ش این بود که قبل از مرگش فقط برای یکبارم که شده تو رو ببینه..اینو همیشه می گفت..
و بالاخره دست تقدیر شما رو سر راه هم قرار میده..که خاله م مهناز دوست دیرینه ی لیلی جون باشه و امیر و پری همدیگه رو ببینن و از هم خوششون بیاد..
ارشام تونست پیدات کنه..اما با وجود بیماریش که حالا به خاطر استفاده ی بیش از حد از سیگار و عدم مصرف دارو خودش و اخر خط می دید..
فقط از قرص نیتروگلیسیرین استفاده می کرد وگاهی اوقات با التماس و خواهش چند قلم از داروهاش و مصرف می کرد..
با خودش لج کرده بود..دیگه زندگیش واسه ش هیچ اهمیتی نداشت..
و «درست زمانی اهمیت پیدا کرد که تو رو دید..ولی دیگه دیر شده بود»..
می گفت حالا که ارزوم براورده شده چیزی جز خوشبختی دلارام واسه م مهم نیست..وقتی اون شب ته باغ از حال رفتی همه رو قسم داد که چیزی بهت نگن..
بیشترم رو بی بی و پری حساسیت نشون می داد..من قسم نخوردم چون به این قضایا کاری نداشتم..وقتی اون شب کنار ساحل همون اهنگ همیشگی رو واسه ت خوند تعجب کردم..چون اصلا انتظارش و نداشتم به حرفم گوش کنه و بخونه..
آرشام هیچ وقت تو جمع این اهنگ و نمی خوند..منم وقتایی که می اومدم خونه شون و کنجکاو می شدم می رفتم پشت در اتاقش و به صداش گوش می دادم….فهمیدم به خاطر حضور تو،توی جمع حاضر شده بخونه..
عشق و تو نگاهه هردوتون می دیدم ..اما آرشام در برابر این عشق سرسختی نشون می داد فقط برای اینکه تو متوجه بیماریش نشی..
با این حال هیچ جوری هم حاضر نبود تو رو از دست بده..
خاله می گفت هر شب میره تو حیاط و تا سپیده ی صبح فقط راه میره و فکر می کنه….
دیروز وقتی بهت گفت داره کارای دادگاه و واسه طلاق انجام میده تمومش دروغ بود..
دلارام آرشام هنوز یه قدمم واسه طلاقتون بر نداشته..
وقتی برگشتیم ازش پرسیدم که چرا اینکارو با اینده تون می کنه ؟!..گفت دلارام نمی تونه با من اینده ای داشته باشه..
باور می کنی وقتی از بیمارستان اومدی بیرون و سوار تاکسی شدی تا وقتی که رسیدی خونه پشت سرت اومد؟!..و تا با چشمای خودش ندید که رفتی تو، از اونجا تکون نخورد..
من همه ی این کاراش و می دیدم و بهش می گفتم درست نیست..می گفتم تو هم دوستش داری و اون داره با اینکاراش تو رو بیشتر اذیت می کنه تا اینکه بخواد به خاطرت از خودش وعشقش بگذره..
اما اون بازم حرف خودش و می زد..

دستم و که می لرزید تو دستاش فشار داد..
بیتا_دلارام آرشام و تنها نذار..اون داره با زندگی هردوتون بازی می کنه..آرشام اگه هر چه زودتر به خودش نیاد از بین میره..دلارام ارشام فرصت زیادی نداره .. فقط تو میتونی کمکش کنی..ازت خواهش می کنم تا دیر نشده راضیش کن..اون باید هر چه سریعتر معالجه بشه..من مطمئنم یه راه امیدی هست..

از جام بلند شدم..رفتم تو اتاقم..بیتا پشت سرم اومد و به منی که تند تند داشتم تو کشوی میزم و نگاه می کردم خیره شد..
بیتا- دلارام حالت خوبه؟!..
تو همون حالت سرم و تکون دادم..اشک دیدم و تار کرده بود..ولی بالاخره پیداش کردم..
مانتوم و پوشیدم و شالمم عوض کردم..بی توجه به بیتا از اتاقم رفتم بیرون..
اصلا حواسم سر جاش نبود..بیتا و فرهاد پشت سرم اومدن..
فرهاد- دلارام وایسا داری کجا میری؟!..
– خونه ی آرشام..
فرهاد_ خیلی خب من می رسونمت صبر کن..

بهترین راه همین بود چون با این حال و روزم اگه می نشستم پشت فرمون حتما یه کار دست خودم می دادم..
*****************************
مهناز خانم با دیدنم اول تعجب کرد ولی بعد با خوشرویی صورتم بوسید و خوش امد گفت..
— بیا تو عزیزم..
– ممنون.. می خواستم با آرشام حرف بزنم خونه ست؟..
— اره تو پذیرایی پیش بچه هاست..شرمنده معطل شدی دخترم نمی دونم ایفون چش شده امروز..
به روش لبخند زدم……
-اختیار دارید..نه زیادم معطل نشدم….

بیتا و مهناز خانم موندن تو حیاط و من رفتم تو..
بی سر و صدا خواستم برم تو پذیرایی که اسم خودم و از زبون پری شنیدم..
پشت دیوار ایستادم ..

پری _ دلارام تصمیمش و گرفته..میگه می خواد جدا بشه..
سرم و کج کردم و اروم جوری که متوجه من نشن نگاشون کردم..
امیر پشتش به من بود و پری هم کنارش نشسته بود ..
ولی ارشام درست سمت راستشون پا روی پا انداخته بود و حسابی اخماش و کشیده بود توهم..
امیر_ باهاش حرف زدی؟..
پری_ هر کار کردم قانع بشه بی فایده بود….هیچ وقت دلارام و تا این حد جدی ندیده بودم….و بعد از مکث کوتاهی گفت: درضمن اینو هم بگم که من بهش حق میدم..

نگام به آرشام بود که با حرص از رو مبل بلند شد و با قدمای بلند از سالن زد بیرون..
پذیراییشون جوری بود که از دو طرف راه داشت..
اون سمت می رسید به اشپزخونه و اتاقا ..و این سمت هم به راهرو و راه پله ..

با شنیدن صدای در فهمیدم مهنازخانم اومده تو ..
دیگه نرفتم تو سالن، از تو راه پله پیچیدم سمت چپ و مستقیم رفتم سمت اتاقی که می دونستم متعلق به آرشام ِ ..
اون بار که اومده بودم اینجا تا اتاق عقد پری و امیر و درست کنم تقریبا چند جا از خونه رو یاد گرفته بودم ..

پشت در اتاقش ایستادم..
نفسم و که حبس کرده بودم با یه نفس عمیق بیرون دادم..
نمی خواستم در بزنم..از دستش عصبانی بودم..
هر چی هم می خواستم اروم باشم می دیدم نمی تونم..
واسه همین با یه حرکت دستگیره رو گرفتم و در و باز کردم……..


Viewing all articles
Browse latest Browse all 10

Latest Images

Trending Articles



Latest Images