Quantcast
Channel: رمانی ها »رمان گناهکار
Viewing all articles
Browse latest Browse all 10

رمان گناهکار قسمت بیست و پنجم

$
0
0

رمان گناهکار قسمت بیست و پنجم

رمان گناهکار

مهناز خانم_ دخترم هر چی که لازم داری رو لیست کن بده آرتام برات تهیه کنه..
با لبخندی از روی خجالت سرم و زیر انداختم..
– شرمنده م نمی خواستم مزاحمتون بشم ولی پری خیلی اصرار کرد..نتونستم حریفش بشم…..

دستم و گرفت..سرمو بلند کردم و نرم تو چشماش خیره شدم..
— دیگه این حرف و نزن دخترم..مزاحم چیه تو هم برای ما عزیزی..پری خیلی دوستت داره مثل خواهرش می مونی .. بارها خودش گفته، پس دیگه اینو نگو که ناراحت میشم..
و به اتاقی که پشت سرم بود اشاره کرد و گفت: این اتاق فکر می کنم واسه عقد مناسب باشه..هم بزرگه و هم اینکه جا واسه مهمونا هست..نظرت چیه ؟..

نگاهی اجمالی دور تا دور اتاق انداختم..
– به نظر منم مناسبه..هر طور خودتون صلاح بدونید..
–پیر شی عزیزم پس تا تو لیست و اماده می کنی برم ببینم باز این پسرکجا غیبش زده..

از اتاق که بیرون رفت من موندم و کاغذ و قلمی که تو دستام اماده نگه داشته بودم تا لوازمی که احتیاج بود و توش لیست کنم..
تا حالا از این کارا نکرده بودم واسه همین از تو بعضی سایتا یه سری اطلاعات گرفته بودم..
چند متر تور نقره ای و طلایی..
ساتن سفید و شکلاتی..
بادکنک های سفید و نقره ای..
و چندتا چیز دیگه که باید با سفره و وسایلش ست می کردم..
امیدوار بودم که بتونم از پسش بر بیام ..

لیست که کامل شد از اتاق رفتم بیرون..دنبال مهنازخانم می گشتم ولی توسالن پیداش نکردم..
رو به یکی از خدمه ها سراغش و گرفتم که گفت رفته تو باغ…..

تو درگاه رخ به رخ شدیم..
– وای ببخشید..داشتم دنبالتون می گشتم تا لیست و بهتون بدم..
— تو باغ بودم دخترم، آرتام تو ماشینه عجله داره، بده تا نرفته ببرم بدم بهش..

کاغذ و دادم دستش اونم با لبخند مهربونی که نثار صورتم کرد از در رفت بیرون..
برگشتم تو اتاق و به کمک یکی از خدمه ها مشغول جا به جایی اسباب و اثاثیه های تو اتاق شدیم..
تقریبا ۱ساعت و نیم گذشته بود..
خدمتکار از اتاق رفت بیرون درم پشت سرش نبست..
حسابی مشغول بودم .. دستم به تابلوهای رو دیوار بند بود که داشتم یکی یکی برشون می داشتم تا جاشون بادکنک و تور بزنم..

با پشت دست عرق روی پیشونیم و پاک کرد..حسابی خسته شده بودم..
مهنازخانم هر چند دقیقه یک بار بهم سر می زد و بنده خدا همه جوره ازم پذیرایی می کرد..
زن خونگرم و ارومی بود..

دست به کمر داشتم اطرافم و نگاه می کردم که توی همون لحظه یه چیزی و رو خودم حس کردم..مثل….سنگینی ِیک نگاه..
برام عجیب بود..کسی که تو اتاق نیست..
سرم و چرخوندم سمت در..اما اونجام کسی نبود..

ضربان قلبم و عادی حس نمی کردم….
یهو چم شد؟!..
نفس حبس شده م و عمیق بیرون دادم و راه افتادم سمت در..

تا خواستم سرم و ببرم بیرون خدمتکار عین جن جلوم ظاهر شد..
با ترس جیغ خفیفی کشیدم و پریدم عقب..
اون بنده خدام بدتر از من رنگش پریده بود..

— بـ..ببخشید خانم نمی دونستم اینجا وایسادین..
– اشکال نداره تو رو هم ترسوندم..
به صورتش دست کشید..
نگام به پاکتای توی دستش افتاد..

– اینا چیه؟..
–آهان اینا رو آقا دادن گفتند بدمشون به شما..اتفاقا تا پشت درم اومدن ولی نمی دونم چی شد یه دفعه برگشتن دادن دست من..
– باشه ممنون..
— خانم باشم یا برم؟..
– نه نصب کردنشون کاری نداره..فقط بادکنکا باید باد بشن که اینکارو میذاریم آخر سر ..
–پس من برم به خانم کمک کنم..

بعد از رفتنش چرخیدم سمت اتاق و یه نفس عمیق کشیدم..وای خدا هنوزم قلبم داره تند می زنه..
پاکتا رو یکی یکی خالی کردم کف اتاق..
همه رو گرفته بود..با دیدن ساتن سفید و شکلاتی ناخداگاه رو لبام لبخند نشست ..
روشون دست کشیدم..چقدر نرم و لطیفن..

تو دلم برای عزیزترین دوستم ارزوی خوشبختی کردم..
خدایا عشق رو تو هر ثانیه از زندگیشون ..و مهربونی و محبت و تو دلای عاشقشون حفظ کن ..

لوازم و کنارهم گذاشتم ..
یه پاکت کوچیک بینشون بود..توش و نگاه کردم و با لبخند سرش و کج کردم ..
دو تا قلب اکلیلی قرمز و خوشگل افتاد تو دستم..
زیر نور لوستر می درخشیدند..
خواستم پاکت و بذارم کنار ولی….ناخداگاه به بینیم نزدیک کردم..
بوی خوبی می داد..
با تعجب قلبا رو بو کردم..
خدایا..
بوی عطر..
بوی..
بوی یاس..

چند بار پشت سر هم بو کشیدم..
نه اشتباه نمی کنم..
هیچ کدوم از لوازم این بو رو نمی داد..فقط همین دوتا قلب قرمز و درخشان..

حس می کردم سر انگشتام سر شده..
قلبم دیوانه وار تو سینه م می تپید..
چرا فقط این دوتا قلب باید بوی عطر بده؟..اونم عطر یاس..

شتابزده از جام بلند شدم و رفتم سمت در..
رو به یکی از خدمه ها که تو دستش چندتا ملحفه ی تا شده داشت پرسیدم: ببخشید.. اقا آرتام کجا هستند؟..
— نمی دونم خانم شاید تو باغ باشن..

زیر لب ازش تشکر کردم و رفتم سمت در..
به همون خدمتکاری بر خوردم که تو جا به جایی اثاثیه کمکم کرد..
با دیدنم لبخند زد..

— به چیزی نیاز دارید خانم؟..
– نه نه..فقط..
— فقط چی خانم؟..هر چی می خواین بگید براتون میارم..
-آرتام..یعنی اقا آرتام کجاست؟..باهاشون یه کار فوری داشتم..

با تعجب نگام کرد..
— آقا همین الان از ویلا رفتن بیرون..
– کجا؟….
تعجبش با این سوالم بیشتر شد..
– منظورم اینه که کجا رفتن؟..آخه کارم خیلی مهمه..
— نمی دونم خانم..ایشون هیچ وقت برای انجام کاری به کسی توضیح نمیدن..من که یه خدمتکار ساده م خانم..

با ناامیدی نفسم و فوت کردم بیرون وسرم و تکون دادم..
– باشه ..بازم ممنون..
–خواهش می کنم..

از کنارم رد شد ولی مرتب بر می گشت و نگام می کرد..
لابد فکر کرده خل شدم دارم اینجوری دنبال رئیسش می گردم..
دست خودم نبود..یه حسی داشتم..
بعد از ۵ سال برای اولین بار بود که قلبم اینطور خودش و بی تاب و بی قرار نشون می داد..
باید یه دلیلی داشته باشه..

به قلبای توی دستم نگاه کردم..
دو مرتبه بوشون کردم..
این بوی ِ آشنا ..
همراه با یه حس ِ آشنا..
خدایا …………………

مهمونای درجه ۱ عروس و داماد تو اتاق نشسته بودن..
داماد همراه عاقد بیرون بود..

کلاه ِشنل پری رو مرتب کردم و آهسته زیر گوشش تبریک گفتم..
خواستم از کنارش رد شم که دستم و گرفت..لبه ی کلاهش و یه کم بالا داد و نگام کرد..

اروم گفت: کجا میری؟..
آهسته تر ازخودش جوابش و دادم: میرم بیرون، الان عاقد میاد..
— خب بیاد چکار به عاقد داری همینجا باش..
-پری زشته ول کن دستمو..
— چی چی رو زشته می خوام خواهرم تو مراسم عقد کنارم باشه این کجاش زشته؟..

لیلی جون _ چی شده دلارام جون؟..
– از پری بپرسید دستم و گرفته میگه تو اتاق عقد بمون..
— خب دخترم بمون مگه چی میشه؟..
– لیلی جون شما دیگه چرا؟!..یه نگاه به مهمونا بندازید، ببینید چطور دارن نگام می کنن..من اینجا نباشم بهتره..حرف و سخنشم کمتره..

پری_ لازم نکرده..هر کی هر چی می خواد بگه بهت گفتم که واسه م مهم نیست..
– پری الان وقت لجبازی نیست..بمونم اذیت میشم طاقت این نگاه ها رو ندارم بذار برم بیرون..

لحنم رنگ التماس به خودش گرفته بود..
لیلی جون متوجهه حال خرابم شد..

لیلی جون_ پری بذار خودش تصمیم بگیره..
پری_ چی میگی مامان؟..مگه ما واسه مردم داریم زندگی می کنیم؟..اگه دلی بره بیرون یعنی مهر تایید زده رو تموم باورهای غلطشون..غیر از اینه؟..

– من حرفاشون و قبول ندارم این چه حرفیه پری؟..فقط خودم و می شناسم می دونم بمونم زیر این همه نگاهه سنگین بالاخره طاقتم و از دست میدم و اشکم درمیاد..تو اینو می خوای؟..

تو سکوت فقط نگام کرد..
لیلی جون _ دخترم عاقد بیرون منتظره خانما دارن حاضر میشن حاج آقا بیاد تو..پری کلاهت و درست کن زشته مادر..

با لبخند تو چشمای خوشگلش نگاه کردم که برق اشک به وضوح درش دیده می شد..
کلاهش ومرتب کردم و زیر گوشش اروم گفتم: برات بهترینا رو ارزو می کنم خواهرم..لیاقت خوشبختی رو داری به پاس تموم خوبی هایی که در حقم کردی هر چی تو زندگیت از خدا می خوای بهت بده..ازت ممنونم پری..

با بغض اب دهنم و قورت دادم..
سنگین تر شد..
لبمو گزیدم و از بین مهمونا رد شدم..
به محض اینکه پام به بیرون ازاتاق رسید دویدم سمت باغ..

صدای بی بی رو شنیدم ولی بی توجه فقط قدمام و تندتر بر می داشتم..
بیرون خلوت بود..رفتم همون سمتی که اون شب با امیر و پری ایستاده بودیم و گلا رو تماشا می کردیم..
کنار باغچه دامن لباسم و جمع کردم و نشستم..

دیگه نتونستم جلوی خودم و بگیرم و بغضم شکست..
مهمونا تو ویلا دست می زدن و سوت می کشیدن..هلهله و شادی سر داده بودن ..
و من با دلی پر از غم هنوزم تو تنهایی هام اسیر بودم..
خدایا صبرم و بیشتر کن..
خدایا یه راه چاره نشونم بده..

کجا دنبالش بگردم؟..
توی این مدت چه کارایی که برای پیدا کردنش نکردم..
خودش قبل از رفتن بهم گفت کارای فروش اموالش و سپرده دست وکیلش و حتی سهام کارخونه ش و هم فروخته به شرکاش..
با وجود این اتفاقات نه خونه ای بود تا به امید اینکه اونجا باشه برم پیشش و نه کسی رو می شناختم که سراغش و ازش بگیرم..
تمومش خلاصه می شد به یه قبرستون قدیمی تو یکی از روستاهای شمال و یه سنگ قبر که اسم آرشام تهرانی روش حک شده بود..
و من حتی یکبار نرفتم تا ببینمش..

حتی یک بار حس نکردم که ارشام ِ من اونجا زیر خروارها خاک مدفون شده ..
اگه هنوز نفسم میاد و میره به خاطر اینه که مرگش و باور نکردم….
می دونم آرشام ِ من نمرده..
آرشام اهل نامردی نبود..
ادمی نبود که به راحتی بزنه زیر قولش..

آرشام با تموم مردایی که به عمرم دیده بودم و می شناختم فرق داشت..اون یه ادم معمولی نبود..
همه چیزش خاص بود..
غرورش ستودنی بود..
حتی وقتی بهم ابراز علاقه کرد بازم نذاشت ذره ای از غرورش کم بشه..
چنین ادمی لایق خاک نیست..

خدایا جهنم و دارم به چشم می بینم..
هرروز..
هر شب..
خدایا بهم امید دادی..با اینکه ۲ بار خواب دیدم آرشام ترکم کرده ولی بازم رفتنش و قبول نکردم..

کجا رو داشتم که دنبالش بگردم؟..
همیشه سرگردونم..هنوزم هستم..
هیچ وقت تو آرامش روزم و به شب نرسوندم..
تا اومدم مزه ی شیرین خوشبختی رو بچشم تلخی روزگار بهم فهموند عمر ِ لحظات ِ خوش خیلی خیلی کوتاهه..
من قدرش و ندونستم..گذاشتم بره..
باهاش خداحافظی کردم..

دلم می گفت جلوش و بگیر نذار بره..
اینبار عقلمم بهم نهیب زد تا به ندای قلبم گوش کنم ولی نکردم..آرشام سرسخت تر از این حرفا بود..

به خودم که اومدم دیدم خیلی وقته اونجا نشستم و دارم با خدا درد و دل می کنم..
از رو زمین بلند شدم و دامن لباسم و تکون دادم..یه شال حریر خاکستری انداخته بودم رو سرم که همرنگ لباسم بود..
بی حوصله مرتبش کردم….

تو همون حالت که داشتم اشکام و پاک می کردم یاد گل های یاسی افتادم که اون شب با پری پیداشون کردیم ..

قدمام و به همون سمت برداشتم..از داخل صدای موزیک می اومد ..
فارغ از دنیای اطراف فقط دوست داشتم برم همونجایی که اون شب حاضر نبودم هیچ جوری ازش دل بکنم..

هنوز چند قدم بهشون فاصله داشتم که با دیدن یک نفر سر جام ایستادم..مردی که پشت به من رو به گلای یاس نشسته بود ..
خواستم بگردم اما….
نمی دونم چرا پاهام به جای اینکه پس بره، پیش می رفت..
یه قدم دیگه بهش نزدیک تر شدم..از صدای پاهام متوجه ِ حضورم شد..
آهسته از جاش بلند شد..
هنوز پشتش به من بود..

دقیق نگاش کردم..
قامت بلند و کشیده..
کت و شلوار مشکی و خوش دوختی به تن داشت..
بوی عطر گل ها مشامم رو نوازش داد..

– ببخشید انگار مزاحمتون شدم..
نباید اینو می گفتم..باید راهم و می کشیدم و از اونجا دور می شدم..
نمی دونم چرا توانایی هیچ کدوم رو در خودم نمی دیدم..
حرکات و رفتارم دست خودم نبود..
انگار بی اراده شده بودم..

دستم و رو شالم گذاشتم..رو همون قسمتی که قلبم دیوانه وار می زد..چه واضح حسش می کردم..
دست راستش مشت شد..محکم فشارش داد و بازش کرد..
ناخداگاه بهش نزدیک شدم..پشت سرش ایستادم..
حتی برای یه لحظه هم بر نگشت ..

خواستم بی تفاوت باشم..با حسی که بهم دست داده بود مقابله کردم و از کنارش رد شدم..
جلوی گل ها ایستادم و با سر انگشت لمسشون کردم..
لبخندی به لطافت گلبرگ های یاس نشست رو لبام..

تو حال خودم بودم..انگار چهره ی جذاب آرشام رو همراه با همون نگاهه مغرور توی تک تک گلبرگ هاشون می دیدم..
زیر لب زمزمه می کردم..
نمی دونم صدام تا چه حد بلند بود..
حواسم به اطرافم نبود..انگار تو باغ خونه ی پری شون ایستادم و به گلای یاسشون نگاه می کنم..

گلایی که با دستای خودم پرورششون دادم….
با مهر و محبت قطرت اب رو اروم به تن لطیف و شکننده شون می پاشیدم..
هیچ وقت نذاشتم ریشه شون آسیب ببینه..
هر کدوم از اونها همراه با دقایق ِغرق در انتظار ِمن رشد کرده بودند..

زمزمه کردم:
در لابه لای ابرهای تیره بود
رویای آمدن دوباره ی تو
آن شبی که آسمان گریست………..

اشک تو چشمام نشست..حال وهوای چشمام بارونی بود..خدایا چقدر دلم از غم پر ِ ..

آن شبی که قطره های اشک من
به روی برگ های یاسمن چکید

صدام می لرزید..بغض داشتم..صورتم با قطرات پی در پی اشک خیس شد..

یاسمن شکست
ابر تا صبح نالید
آسمان غروب کرد

اشک هایم خشک شد
چشم هایم کور شد
زندگی سراب شد

یاد روزهایی افتادم که توی هر لحظه ش هزار بار مرگ و به چشم می دیدم..
بدون اون..نفس کشیدن چقدر برام سخت و بی معنا بود..

روزها گذشت
یاسمن جوان شد
زندگی شاداب شد
چشم های خسته ام ولی..
به راه جاده های انتظار
تا ابد ماندگار شد
رویای آمدن دوباره ی تو
مونس روزهای همیشه تار شد

چونه م از بغض می لرزید ..چشمام و بستم و بعد از چند لحظه باز کردم..
دوست داشتم داد بزنم و بغضم و یه جوری خالی کنم..
همه ی وجودم می لرزید..

آسمان دگر سیاه نیست
یاسمن آرام خوابید
ابرکم کم ناپدید شد
رویای آمدن دوباره ی تو
انتظار همیشه جاودان دل ها شد

خدایا جدایی چقدر سخته..تنهایی تا چه حد می تونه درداور باشه..
مرگ تو یک لحظه اتفاق میافته.. و من روزی هزار بار از درد دوریش دارم جون میدم..

صدای قدم هایی رو از پشت سر شنیدم..تو همون حالت برگشتم..
صورتم خیس از اشک بود..

رو به روم ایستاد..
نگاه خروشان و بی قرارم رو تو چشماش دوختم..
دست راستم روی گل های یاس مونده بود..
تنم یخ بست..
گلا تو دستم مشت شد..

کم کم داشتم توانم و از دست می دادم..
همه جا سکوت بود..هیچ صدایی رو نمی شنیدم..
حتی صدای ..
صدای ………

لباش تکون می خورد..انگار داشت صدام می کرد..
دستاش نشست رو بازوهام..داره لمسم می کنه..
دیگه سرد نیست..

با نگرانی نگام می کرد..
دهنش باز و بسته می شد ولی من چیزی نمی شنیدم..فقط نگاش می کردم..

خواستم لبخند بزنم..
نتونستم..
خواستم دستم و به سمتش دراز کنم و بگم وَهمی یا حقیقت؟!..
اما نتونستم..
خواستم خودم و از دیوار جدا کنم و نزدیکش بشم..
ولی…. بازم نتونستم..

فقط حس کردم چشمام داره اروم اروم بسته میشه..هیچ حسی تو پاهام نداشتم..
زانوهام تا شد..
قبل از اینکه زمین بخورم دو تا دست قوی نگهم داشت..
اما چشمام بسته شد..
هیچ صدایی نمی شنیدم و حالا..
دنیا رو هم پیش ِ چشمام تو سیاهی ِ محض می دیدم..
*********************************
سردی قطرات اب رو، روی صورتم حس کردم..
نا نداشتم لای چشمام و باز کنم..

— داره بهوش میاد ..
— اطرافش و خلوت کنید بذارید نفس بکشه بنده خدا..

اروم چشمام و باز کردم..نور مستقیم خورد تو صورتم..
دومرتبه بستمشون..

–چراغا رو خاموش کنید..بذارید نور اباژور روشن باشه..
دیگه از اون نور خبری نبود..لای چشمام و باز کردم..گیج و منگ نگاهم و اطرافم چرخوندم..

پری کنارم نشسته بود و امیر بالا سرم ایستاده بود..
لیلی جون و مهناز خانم با نگرانی نگام می کردند..
بی بی پایین تخت نشسته بود و دستم و دستش داشت..
چشماش سرخ و متورم بود..
به سرم دست کشیدم..

پری _ دلی حالت خوبه؟..
-خوبم..
— پــــوف، دختر نصف عمرمون کردی..خداروشکر فک کردم دستی دستی از دست رفتی..
لیلی جون_ اِ دختر زبونت و گاز بگیر..

سعی کردم به یاد بیارم که چی شد از حال رفتم..
هر لحظه با یاداوری اتفاقاتی که توی باغ افتاد چشمام گشادتر از حد معمول می شد..

بی هوا نشستم..
پری که کنارم بود با ترس تو جاش پرید..امیر دستش و گرفت..
پری _ چته تو سکته م دادی؟!..
– کوش؟!کجاست؟!….
پری_ چی کجاست؟!..
رو به بی بی تند تند گفتم: بی بی خودم دیدمش..به ارواح خاک مادرم دیدمش..توی باغ کنار گلای یاس..بی بی دیدی گفتم اون زنده ست؟..بی بی……….

دستای بی بی رو فشار دادم و رو به امیر با هق هق گفتم:نمی تونید انکارش کنید..من تو باغ شما آرشام و دیدم..حتما جزو مهموناتون بوده، الان کجاست؟..

امیر گرفته و ناراحت نگاهش و به مادرش دوخت..
بعد از اون رو به من اروم گفت: دارید اشتباه می کنید اونی که شما دیدید برادر من آرتامه..

با حالت عصبی دستم و مشت کردم و جوابش و دادم: من اشتباه نمی کنم..من اون نگاه و می شناسم توی این ۵ سال باهاش زندگی کردم..اون مردی که جلوم ایستاده بود ارشام بود..شوهر من.. چرا حرفم و باور نمی کنید؟..

— امیر درست میگه………
همه ی نگاه ها چرخید سمت در..با دیدنش حیرت زده دهنم باز موند..کم مونده بود قلبم از حرکت بایسته..
خودش بود..
آرشام!..

جلو اومد و کنار امیر ایستاد..
اخم داشت..مثل همیشه نگاهش مغرور بود و….سرد..اما چرا؟!..
حس می کردم با این نگاه غریبه م ..
ولی نه..
خودش بود..من مطمئنم………….

زل زد تو چشمام و جدی و مصمم گفت: اسم من آرتامه..آرتام سمایی…………
چشمام کم مونده بود از کاسه بزنه بیرون….
باورش برام سخته ..چرا انکار می کرد؟..
هنوز اون نگاهه نگران ….و در عین حال گرم و آشنا جلوی چشمامه..

وقتی داشتم میافتادم منو گرفت..دستاش گرم بود..
نگاهش به من..
نه خدایا غریبه نبود..
پس چرا حالا…………

تا به خودم بیام دیدم از اتاق رفته بیرون .. امیر هم پشت سرش رفت و در و بست..
با بسته شدن در تنم لرزید وچشمام و رو هم گذاشتم..
جوشش اشک رو از لا به لای مژه های بلندم حس کردم..
و در کسری از ثانیه صورتم خیس شد..

چشمام و باز کردم..همه رفته بودن بیرون جز پری و بی بی………..
پری سرش و انداخته بود پایین ..
بی بی ، بیصدا گریه می کرد..
– بی بی اون آرشام ِ نه آرتام..تو که ارشام ودیده بودی بی بی..مگه میشه ۲ نفر تا این حد بهم شبیه باشن؟!..بی بی دارم دق می کنم..تو رو خدا تو بهم بگو که اینا تمومش یه کابوس ِ..

بی بی هق هق کنان سرش و گذاشت لب تخت..
پری در حالی که با پشت دست اشکاش و پاک می کرد از اتاق زد بیرون……..

دستم و گذاشتم رو سر بی بی..خودمم داشتم گریه می کردم..
– بی بی این اشکا واسه چیه؟..
سرش و بلند کرد ..دستم و تو دستش گرفت و با هق هق خفه ای گفت: آروم باش دخترم…..

– چطور اروم باشم بی بی؟چطور؟..چرا آرشام با من اینکارو می کنه؟..نمی بینه توی این همه سال چطور از داغ دوریش شکستم و نابود شدم؟..گناهه من چیه بی بی؟..اون آرشام ِ ..حاضرم قسم بخورم که خودشه..

زل زدم تو چشمای غمگین و خیس از اشکش ..
– بی بی تو که حرفش و باور نمی کنی ؟..
سکوت کرد..
بلندتر گفتم: بی بی چرا ساکتی گفتم حرفش و که باور نکردی؟….

سرم و تو دست گرفتم و با گریه نالیدم: حتما یه چیزی شده..اون منو یادش نمیاد..آره من مطمئنم وگرنه با نگاهش تا این حد غریبه نبودم..
— همه چیز و به زمان بسپر مادر اروم باش..

خودم و تکون می دادم و تو همون حال اشک می ریختم..
– چی میگی بی بی؟..دیگه چقدر صبر کنم؟..۵ سال از عمرم و دادم تا یه روز بتونم تو چشماش زل بزنم و همه ی غم هام و فراموش کنم..ولی حالا که پیداش کردم میگه با من غریبه ست..دیگه کشش ندارم بی بی..به خدا طاقتم تموم شده..

نشست کنارم و سرم و تو بغلش گرفت..
تو همون حالت که نوازشم می کرد اروم اروم زیر گوشم زمزمه کرد: بازم صبوری کن دخترم..می دونم داری چی می کشی..کاری از دستم بر نمیاد مادر..فقط از خدا خیر و خوشبختیت و می خوام عزیز دلم..بالاخره یه روز پاداش سالهایی که به انتظار نشستی رو می بینی..اون روز خیلی دور نیست گلکم توکل کن به خدا………..

دیگه چکار باید می کردم؟..
تموم این مدت نگاه های بد و سنگین مردم و رو خودم دیدم و دم نزدم..
گفتن بیوه ای گفتم شوهرم زنده ست..
گفتن انتظار چی رو می کشی؟ گفتم کسی که نفسم به نفسش بسته ست….
گفتن اون هیچ وقت نمیاد گفتم قلبم هیچ وقت بهم دورغ نمیگه..

و حالا اومده و داره جسم و روحم و ازم می گیره..جسمی که به امید اون زنده ست و حالا….
غریبانه زل می زنه تو چشمام و میگه من اونی که تو فکر می کنی نیستم..
ولی من مطمئنم..
مطمئنم که اون.. آرشام ِ نه آرتام….
*******************************
پری_ دلی یه لحظه امون بده تا برات توضیح بدم..
– چیو می خوای توضیح بدی؟..من تو رو مثل خواهرم می دونستم..تو دوستم بودی..چرا پری؟چرا ازم پنهون کردی؟..تو که اون روز گفتی دیدیش پس چرا بهم نگفتی برادر امیر، آرشام ِ؟..

با بغض نشست رو تخت: چون نیست..اون آرشام نیست دلی چرا حرفم و باور نمی کنی؟..
بلندتر از حد معمول سرش داد زدم: اون آرشام ِ ..هیچ کس به اندازه ی من اونو نمی شناسه..چطور میشه که دو نفر تا این حد بهم شبیه باشن؟..

— منم اینو نمی دونم ولی دیدی که امیر عکس بچگیاشون و نشونمون داد..خودشم که داره میگه اسمش آرتامه..هیچ تصادفی هم نکرده که بگیم حافظه ش و از دست داده..مادرش مهناز ِ و امیرم برادرش ِ همه هم به اسم آرتام سمایی می شناسنش دیگه چی رو باید ازت پنهون کنم؟..

– خیلی خب مگه نمیگی اون آرشام نیست؟..پس چرا اون روز بهم نگفتی که انقدر بهش شبیه ِ ؟..اینو چرا ازم مخفی کردی؟..

— چی باید می گفتم؟..می گفتم برادر شوهرم کپی ِ شوهرت ِ ؟کسی که سالهاست داری انتظارش و می کشی؟..دلی به خدا قسم هرکاری که کردم فقط به خاطر خودت بوده چون دوستت دارم..
با درموندگی نشستم کنارش و سرم و تو دست گرفتم..
– خسته م..خیلی خسته…حس می کنم رسیدم ته خط..بریدم پری دیگه نمی تونم ادامه بدم..

دستش و گذاشت پشتم..
— اینو نگو تو زن قوی هستی..می دونم سخته..جدایی و تنهایی ادم و از پا در میاره..اما محض رضای خدا یه کمم به فکر خودت باش..تا کی می خوای تو رویا و خیال زندگی کنی؟..به خودت بیا دلارام……..

شونه هام از زور هق هق می لرزید..
– نمی تونم..
–چرا می تونی، فقط نمی خوای..تو داری به خودت تلقین می کنی که یه روز آرشام بر می گرده در صورتی که نمی خوای حقیقت و قبول کنی..حقیقت همینه که با چشمات شاهدش هستی..

از جام بلند شدم..با پشت دست اشکام و پاک کردم..
– بس کن پری تمومش کن..بذار تنها باشم..
از رو تخت بلند شد..
— باشه می دونم الان واقعا نیاز داری که تنها باشی و فکر کنی..ولی دلارام مطمئن باش ما هیچ وقت بدت و نمی خوایم..

آهسته از اتاق بیرون رفت ..
خسته و افسرده خودم و پرت کردم رو تخت و از ته دل زار زدم..
باید چکار می کردم؟..
من می دونم اون مرد آرشام ِ ولی هیچ کس حرفم و باور نمی کنه..
بی بی که در مقابلم فقط سکوت می کرد..
پری با اطمینان می گفت که اون آرتام ِ ..
و تو نگاهه امیر و مادرش یه غم عجیبی می دیدم که برام گنگ بود..

ولی من بهشون ثابت می کنم..به تک تکشون می فهمونم که ۵ سال از عمرم و بیهوده تباه نکردم..
پاداش صبوریم و از خدا گرفتم فقط باید ثابتش کنم..
دیگه نمی تونم اینطوری زندگی کنم..نباید از خودم ضعف نشون بدم..
وجود گل های یاس توی باغ..و مردی که اون شب اونجا دیدم..خود آرشام بود با همون نگاهه آشنا..
اون دو تا قلب قرمز اکلیلی ..
اینکه مرتب خودش و ازم پنهون می کرد……

هیچ کدوم از اینا نمی تونه اتفاقی باشه..
من آرشام و می شناسم..
برای شروع همین کافی بود..
********************************
پری _ دیگه که از دستم عصبانی نیستی؟..
– خودت چی فکر می کنی؟..
— اِِِِِ دختر کوتاه بیا دیگه..گفتم که…….
– قانع نشدم..
— خب چکار باید می کردم؟..دلی برات قسم خوردم که همه ش به خاطر خودت بود..می دونستم بهت بگم بهم می ریزی و میگی آرتام همون آرشامه..نمی خواستم تو اون وضع ببینمت..

– هنوزم همین و میگم..
پوفی کرد و سرش و تکون داد که یعنی نخیر انگار حرف حساب تو گوشت نمیره…..
واقعا هم نمی رفت..چون حرفش از روی حساب نبود..
یه جای کار می لنگید..
اینکه کجا و واسه چی؟..بالاخره می فهمم..

تو مسیر خونه بودیم که پری پیچید تو کوچه..کمی جلوتر درست زیر درخت جلوی در خونه مردی شیک پوش و قد بلند وایساده بود..
صورتش و با وجود عینک آفتابی خوش فرمی که به چشماش داشت درست ندیدم..
پری _ اون کیه جلو در؟..
– نمی دونم ولی یه جورایی به نظرم اشناست..

جلوی خونه نگه داشت.. هر دو پیاده شدیم..
مرد با شنیدن صدای ماشین برگشت ..عینک آفتابیش رو با کمی تامل از روی صورتش برداشت..
حیرت زده با دهانی باز از تعجب نگاش کردم…..
فرهاد!!!!………

لای در ماشین وایساده بودم اروم بستمش و یه قدم رفتم سمتش..
با لبخند به طرفم اومد..
با همون چهره ی مهربون و لبخند دلنشین همیشگیش تو چشمام زل زده بود..
– باورم نمیشه..فرهاد ..خودتی؟!..
— بعد از گذشت ۵ سال چطور موندم؟..فکر می کردم دیگه منو نمی شناسی..

متوجه لحن دلخورش شدم و لبخندی که حالا کمرنگ شده بود..
به خودم اومدم..با دستپاچگی لبخند نصفه نیمه ای تحویلش دادم ..
برگشتم سمت پری..اونم از دیدن فرهاد تعجب کرده بود..
نگاش که به من افتاد گفت: دلی من ماشین ومی برم تو…….

سرم و تکون دادم..پری سوار ماشین شد و رفت تو ویلا……..
– بریم تو اینجا که خوب نیست..
نیم نگاهی به ویلا انداخت و گفت: اینجا زندگی می کنی؟..
— اره..مستاجریم……..
با تعجب تکرار کرد: مستاجرید؟!..با کی؟!..
– حالا بریم تو…….. و با دست به در که باز بود اشاره کردم..

بی بی هم با دیدن فرهاد تعجب کرد..
حقم داشت.. فرهاد بدجور غافلگیرمون کرده بود..
نشسته بودم رو به روش و بی بی هم داشت با میوه و چایی ازش پذیرایی می کرد..
نگاهه فرهاد تموم مدت روم سنگینی می کرد..
اصلا تغییر نکرده بود..هنوزم همون فرهاد سابق بود فقط چند تار از موهای کنار شقیقه ش سفید شده بود..

فرهاد_ می دونم از دیدنم حسابی تعجب کردید..خودمم باورم نمیشه..وقتی دوستم بهم زنگ زد و گفت دختری که سالهاست داری دنبالش می گردی رو تو مراسم عقد دوست خانمش دیده باورم نشد..خندیدم و گفتم حتما داری اشتباه می کنی ولی اون مطمئن بود که تو رو دیده..عکست و قبلا تو خونه م دیده بود واسه همین شک نداشت که اون دختر تو هستی..به کمک خانمش ادرست و پیدا کردم……….

با لبخند سرش و زیر انداخت ..با سوئیچ ماشینش ور می رفت..
بعد از چند لحظه سرش و بلند کرد ..
نگاهش به من گرفته بود..

— وقتی رفتم ایتالیا تموم مدت فکرم اینجا بود..چند باری به گوشیت زنگ زدم ولی جوابم و ندادی..سرم اونجا حسابی شلوغ بود..درگیر درس و کار شده بودم..ولی هیچ وقت از یادت غافل نشدم..
تو بی خبری ازت داشتم می سوختم و روی کارم تمرکز نداشتم..واسه اینکه خیالم راحت بشه کارام و کردم تا واسه یکی دو روز بیام بهت سر بزنم و برگردم..
ولی وقتی اومدم دیدم دیگه شمال نیستید..از همسایه ها سراغتون و گرفتم اما کسی ازتون خبر نداشت..رفتم خونه ی آرشام ولی اونجا رو خیلی وقته پیش فروخته بودن..ادرس کارخونه ش و بلد بودم به اونجا هم سر زدم ولی گفتن …………

سکوت کرد با تردید تو چشمام نگاه کرد..
با لحن اروم تری ادامه داد: گفتن قبل از مرگش سهامش و فروخته .. از شنیدن خبر مرگش شوکه شدم ..به هرکجا که می دونستم سر زدم..حتی با بدبختی ادرس وکیلش و پیدا کردم و از اونم سراغت و گرفتم بازم فایده نداشت ..
از یه طرف تو رو پیدا نمی کردم و از طرفی باید بر می گشتم ..
توی این مدت هر وقت که فرصت می کردم می اومدم ایران ..هنوزم امید داشتم که پیدات می کنم..
۱ ساله برگشتم الان تو یکی از بیمارستانای مجهز و پیشرفته مشغول به کارم ……..
با لبخند در حالی که نگاهش برق خاصی داشت گفت:ادرست و که گرفتم سریع حرکت کردم..هنوزم باور نمی کنم که پیدات کردم..باید از دوستم ممنون باشم……..

سکوت سنگینی فضای خونه رو پر کرده بود..
بی بی «یاعلی» گفت و از جاش بلند شد..رو به فرهاد با مهربونی ذاتیش گفت: من برم واسه شام یه چیزی حاضر کنم..
فرهاد متین و متواضع جوابش رو داد: نه بی بی کار دارم باید برم، مزاحم نمیشم..
— کارو بعدم میشه انجام داد پسرم بعد از مدت ها اومدی نمیذارم شام نخورده از پیشمون بری..

بی بی که رفت تو اشپزخونه فرهاد نگام کرد و با لبخند گفت: بی بی هنوزم همونطور مهربون و دست و دلباز ِ ..اصلا عوض نشده ..
با لبخند سرم و تکون دادم..
– خیلی دوسش دارم، همه کسم الان بی بی ِ ..عمومحمد و هم مثل پدرم دوست داشتم..خداییش هیچ وقت باهام مثل یه غریبه رفتار نکرد..من و آرشام و مثل بچه های خودشون دوست داشتن…….

لبخندش کمرنگ شد و اروم گفت: متاسفم دلارام..وقتی خبر کشته شدنش و شنیدم تا چند روز تو شوک بودم..

بازم همون بغض همیشگی .. با این حال صدام گرفته بود..
– اما آرشام زنده ست..
— چی ؟!..یعنی چی زنده ست؟!..

فرهاد باید همه چیز و می دونست..
خدا می دونه که چقدر از دیدنش خوشحال بودم اما نمی تونستم حقیقت و هم بهش نگم..
برای همین همه ی اتفاقات و به طور خلاصه واسه ش تعریف کردم..

تموم مدت مات حرفام شده بود ..
بدون مکث پرسید: پس چرا به من چیزی نگفتی؟..
– همه چیز یه دفعه ای شد..وقتی داشتی می رفتی خواستم بگم ولی پیش خودم فکرکردم با گفتنش در حقت ظلم می کنم واسه همین سکوت کردم..
— چی داری میگی دلارام ؟..تو الان..تو زن آرشام بودی؟..پس چرا این همه مدت خودت و مخفی کردی؟..
– باید چکار می کردم؟..عمومحمد و بی بی خواستن برن مشهد اونم به خاطر من، وقتی هم برگشتیم که واسه خاکسپاری عمومحمد اومدیم شمال..بعدشم که گفتم چطور شد اومدیم تهران..

— چرا نرفتی پیش وکیل ارشام؟..با وجود اینکه همسر قانونیش بودی و اونم وارثی نداشت همه ی اموال و داراییش به تو می رسید پس چرا…………..
تند و جدی پریدم وسط حرفش: فرهاد ازت خواهش می کنم ادامه نده .. من هیچ وقت به ثروت آرشام چشم نداشتم که بعد از مرگش بخوام دنبالش و بگیرم ..آرشام تو قلبم زنده بود..زندگی ما خلاصه شد تو چند روز و با وجود ترس و دلهره ای که داشتیم برامون بهترین روزا رو رقم زد..اما عمر این خوشبختی طولانی نبود..حالا دیگه همه چیز فرق کرده…………

— پس تو فکر می کنی آرتام همون آرشامه درسته؟..
– فکر نمی کنم، مطمئنم…..
— اما اون خودش و بهت آرتام معرفی کرده اینو که انکار نمی کنی؟……….
– فعلا نمی خوام راجع بهش فکر کنم..
— ولی اگه اون آرشام باشه این یعنی هنوز شوهرته ..و داره به دروغ خودش و یه فرد دیگه معرفی می کنه..
– آخه چرا باید اینکارو بکنه؟..
— حتما واسه ش یه دلیل محکم داره..اما امکانشم هست که درست بگه….
– نمی دونم فرهاد خودمم گیجم..نمی تونم درست تصمیم بگیرم..۵ سال انتظار کشیدم که با چشمای خودم ببینم برگشته ولی حالا که اومده می بینم فرسنگ ها از هم فاصله داریم..حضورش برام مثل یه سراب ِ ..

— دلارام می دونم الان چه حالی داری..ولی اگه یه درصد هم احتمال بدیم اون مرد آرتام باشه چی؟..اونوقت می خوای چکار کنی؟..
سکوت کردم..
نه این امکان نداره..
اگه….
نه دلارام همه ی شواهد نشون میده که اون مرد آرشام ِ ..
ولی بازم..
اگه احتمالش باشه که…………

فرهاد که دید حسابی با افکار بهم ریزم درگیرم چیزی نگفت و گذاشت تو خودم باشم..

اون شب بی بی زرشک پلو با مرغ درست کرده بود..دست پختش حرف نداشت..
فرهاد از خاطراتش تو ایتالیا برامون تعریف می کرد و بعضی از خاطراتش به قدری بامزه بود که نمی تونستم جلوی خودم و بگیرم و نخندم..
طی این مدت این اولین شبی بود که تو ارامش سپری کردم..

به شوخی رو بهش گفتم: راستی نگفتی تونستی یک از اون دختر خارجیای خوشگل و مو بور و تور کنی یا نه؟..
همونطور که با یه تیکه از مرغ تو بشقابش بازی می کرد لبخند زد و گفت: من با دخترای خارجی میونه ی خوبی ندارم..اما یه دختر ایرانی اونجا هم دانشگاهیم بود که……..
با لبخند تکرار کردم:کــه…….!خب خب بقیه ش..
سرش و بلند کرد ..برق شیطنت و تو چشماش دیدم..
— خانم و با شخصیت بود ولی خب از نظر سنی با هم مشکل داشتیم..
– ازت کوچیکتر بود؟!..

می دیدم چطور داره جلوی خودش و می گیره که حتی لبخندم نزنه..
— نه من ازش خیلی کوچیکتر بودم..
یه دفعه بی بی با تعجب گفت: اوا خدا مرگم بده .. مگه چند سالش بود؟..
لحن و نگاهه بی بی جوری بود که نه فرهاد تونست جلوی خودش و بگیره نه من..
فرهاد همونطور که می خندید گفت: دور از جون بی بی .. بنده خدا سنی نداشت فقط ۴۵ سالش بود..
بی بی لبش و گزید و اروم زد تو صورتش..خنده ی من و فرهاد بلند تر شد..

– اون وقت تو جدی جدی عاشقش شده بودی؟..
— نه بابا تو هم باور کردی؟..داشتم شوخی می کردم…..
یه دفعه مثل قدیما با اخم ساختگی زدم به بازوش و گفتم: ازار داری؟……..

هر دو متوجه شدیم..
لبخند رو لبای فرهاد ثابت باقی موند ولی من دیگه نمی خندیدم..
با شرم خاصی نیم نگاهی به بی بی انداختم که تموم حواسش به من بود ..
نگاهم و انداختم رو بشقابم ..جو حسابی سنگین شده بود..

دیگه اون دختر ۲۲ ساله ی شیطون نبودم که هر کاری رو از روی جوونی و شیطنت انجام می داد..
فرهاد هم نسبت به اون موقع ها پخته تر و مردونه تر شده بود..

بی بی خواست یه جوری این سکوت سنگینی که بینمون افتاده بود و از بین ببره رو به فرهاد گفت: راستی پسرم الان کجا زندگی می کنی؟..
فرهاد با مکث کوتاهی جوابش و داد..
– سعادت آباد..تا اینجا نیم ساعت راهه..

بعد از شام فرهاد شماره م و گرفت و قبل از خداحافظی گفت که فرداشب میاد دنبالم تا با هم شام بریم بیرون..
من من کنان خواستم درخواستش و رد کنم یا حتی یه جوری از زیرش در برم اما به قدری اصرار کرد که نتونستم چیزی بگم..

هنوز چند دقیقه از رفتنش نگذشته بود که سر و کله ی پری پیدا شد..
بعد از اینکه ظرفا رو کمک بی بی شستم رفتم تو اتاقم تا رو داستانم کار کنم که پری هم پشت سرم اومد..
به قیافه ش که عین علامت سوال شده بود خندیدم و خونسرد نشستم پشت میزم…….
پری _ من دارم از فضولی می ترکم تو می خندی؟..
– اتفاقا منم به همین می خندم..قشنگ ترکیدگیت مشخصه..
— یالا زود باش، بگو فرهاد اینجا چکار می کرد؟..
– اتفاقی پیدام کرده بود..ظاهرا شوهر یکی از دوستات منو تو مراسم عقدت دیده از قضا با فرهاد دوست بوده و ……..دیگه بقیه شم که معلومه..

— اون وقت واسه چی اومده اینجا؟……
– وا ..خب فرهاد تنها فامیل منه..اینو که می دونی…….
لباش و کج کرد و ادامو در اورد: همچین میگه تنها فامیلمه انگار کی هست حالا..
– یکی از بهترین پزشکای این شهره که تو ایتالیا تخصصش و گرفته..از نظر تیپ و قیافه و اخلاق هم که بیسته حالا به نظرت واسه خودش کسی نیست؟..
— چی شد؟! چی شد؟!..نکنه داری بهش فکر می کنی؟..

یه کم نگاش کردم..مشکوک می زد……..
– پری……
— هوم؟..اونجوری نگام نکنا..من پسر نیستم اینجوری بخوای خرم کنی..لامصب با اون چشاش ادم و مسخ می کنه..

خنده م گرفته بود..اما لحنم جدی بود..
– ببینم تو که دیگه به فرهاد فکر نمی کنی؟..پری راستش و بگیا….
خیره شد تو صورتم و یه دفعه بلند زد زیر خنده…..

— دختر خل شدی؟!..من چی میگم تو چی میگی..
– پری جدی پرسیدم ازت..
— دیوونه من عاشق امیرم..اون الان شوهرمه..بهت گفتم که دیگه حتی به فرهاد فکرم نمی کنم…تمومش یه حس زود گذر بود همین..

سکوتم و که دید گفت: حس می کنم فرهاد بی دلیل نیومده اینجا..هنوزم دوستت داره درسته؟..
شونه م و بالا انداختم..
–در هر صورت من که بهش گفتم قبلا با آرشام ازدواج کردم..درضمن از مرگ آرشام با خبر بود..

چشمای پری قد توپ پینگ پنگ گرد شد ..
– دلـــی..چی گفتی تو؟؟!!..
– چی گفتم؟..
— گفتی آرشام مر….یعنی الان..آرشام……
– اِ درست بگو ببینم چی میگی؟..
— یعنی تو واقعا قبول کردی که آرشام…….

خونسرد جوابش و دادم: مگه تو نگفتی اون مرد آرتامه نه آرشام؟..خب دیگه حرفی نمی مونه…..
با استرسی که تو رفتارش مشهود بود، تند تند گفت: دلی دلی من که باورم نمیشه..دلی جون من بگو که داری شوخی می کنی..آخه….چرا اینجوری می کنی؟..
–چجوری؟..۵ سال از عمرم و هدر دادم تا بیاد و تموم عشق و علاقه م و زیر پاهاش له کنه و اخرشم باهام غریبه بشه؟………..
پوزخند زدم: نه ..دیگه نمی خوام مثل یه احمق زندگی کنم..کسی که از غرورش گذشت و گذاشت پشت سرش هزار جور حرف بزنن تهشم اَنگ دیوونگی بهش چسبوندن حالا باید به اینجا برسه؟..
من دیگه با اون مرد کاری ندارم..حالا می خواد آرتام باشه یا هر کس دیگه..مهم اینه که اون آرشام ِ من نیست..دارم باور می کنم که برای همیشه اون و از دست دادم..

صورت پری از اشک خیس شد..با صدایی که از بغض می لرزید گفت: دلی تو رو خدا..دلی یه کم بیشتر فکر کن، چرا لج می کنی؟..می دونم وقتی اینجوری حرف می زنی می خوای با زندگی و اینده ت بازی کنی….

همونطورکه دست نوشته هام و مرتب می کردم گفتم: نگران نباش..تازه فهمیدم باید چطور زندگی کنم..آرشام توی قلبم زنده ست..همونطور که خودش خواست..

اومد جلو ودستش و گذاشت رو شونه م..
انگشتام می لرزید..خودکار و تو دستم فشار دادم..
پری _ دلی تو که……….

عصبی دستش و از رو شونه م پس زدم و بلند شدم..
رو بهش بلند گفتم: مگه این تو نبودی که هر روز و هر شب تو گوشم می خوندی تا به زندگیم برگردم و دیگه به آرشام فکر نکنم؟..خب حالا که دارم زندگیم و از نو می سازم چرا می خوای جلوم و بگیری؟..من ارشام و هیچ وقت فراموش نمی کنم ولی دیگه نمی خوام با یه مشت افکار پوچ و بی ارزش زندگیم وخراب کنم..دیگه بسمه..این چند سال به اندازه ی کافی عذاب کشیدم..حق دارم نفس بکشم..حق دارم مال خودم باشم..منم ادمم………

پری سرش و با ناباوری به طرفین تکون داد..زیر لب زمزمه کرد: نکن دلی..نکن…….
اشک تو چشمام حلقه بست..به زور جلوی خودم ومی گرفتم که اشکام سرازیر نشن..
پری دستش و گذاشت رو دهنش و از اتاق بیرون رفت ..

داغون بودم..هیچ حسی تو پاهام نداشتم..
افتادم رو تخت..
رو تختی رو تو مشتم گرفتم و سرم و با حرص رو بالشت کوبیدم ……..
گریه م بلند بود ولی صدام و تو بالشتم خفه می کردم ..

گرمای دستی و رو سرم حس کردم..گریه کنان نگاش کردم..
بی بی بود که با غم نگام می کرد..بغلش کردم..سر رو شونه ش گذاشتم و زار زدم..
نوازشم کرد..
حس می کردم قلبم داره تو سینه م منفجر میشه..
از درون داشتم نابود می شدم..
تصمیم خودم و گرفته بودم..دیگه نمی تونستم اروم یه گوشه بنشینم و فقط یه تماشاچی باشم..
ساده بودم..
گذاشتم همه باهام بازی کنن..
ولی دیگه تموم شد..
حالا می دونم باید چکار کنم..

عطر همیشگیم و از روی میز آرایشم برداشتم و به مچ دستم و کنار شالم زدم..
نفس عمیق کشیدم و به چهره ی خودم تو اینه لبخند زدم..

بعد از ۵ سال این اولین باره که اینطور به خودم می رسم..
مانتوی سفیدی که رو قسمت کمرش یه کمربند پهن همرنگش می خورد..و شلوار سفید که رو قسمت مچ تنگ شده بود ..
شالم به رنگ بنفش سیر که با کیف و کفشم ست کرده بودم..

ارایش کمرنگی که رو چهره م نشونده بودم از نظر خودم که حرف نداشت..سایه ی کمرنگ طوسی پشت پلکام هارمونی جالبی رو با چشمای خاکستریم ایجاد کرده بود..
و لبایی که خیلی دوست داشتم از اینم پررنگترش کنم اما جلوی خودم و گرفتم..
از زیاده روی بدم می اومد ولی از این به بعد….
کمی افراط لازم بود..

کیفم و از رو تخت برداشتم واز اتاق رفتم بیرون..
بی بی بعد از نماز رفته بود اونطرف ِ ویلا، پیش لیلی جون ..
فرهاد رو گوشیم اس داد که پشت در منتظرمه..دستی به مانتوم کشیدم و سعی کردم رفتارم و همینطور سنگین و متین حفظ کنم..

از در رفتم بیرون..
اون طرف کوچه درست رو به روی در تکیه ش و داده بود به ماشینش که یه بی ام و مشکی بود ..
با لبخند از ماشین فاصله گرفت..
نزدیکش که شدم همزمان در ماشین و برام باز کرد و گفت: سلام خانم خانما.. بفرمایید خواهش می کنم..
و خیلی بامزه سرش و سمت ماشین کج کرد..
به روش لبخند زدم و اروم نشستم ..
به شالم دست کشیدم و مرتبش کردم..

فرهاد تا نشست پشت فرمون حرکت کرد..
— چه افتخاری نصیب من شده امشب..

خندیدم..
– یه شب که هزار شب نمیشه اقای دکتر..
به شوخی اخماش و کشید تو هم..
— نه بابا داشتیم؟..
– مگه قرار بود نداشته باشیم؟..

خندید وسرش و تکون داد..با لبخند از شیشه ی جلو، خیابون و نگاه کردم..
— دلم واسه کل کل کردنامون تنگ شده بود..
نگاش کردم..دیگه لبخند نمی زد..
سرم و چرخوندم..چند لحظه بعد صداش و شنیدم..

— چرا ساکتی؟..
– چی بگم؟..
— هرچی!..فقط ساکت نباش..

سرم و تکون دادم..
باید اروم باشم..یه امشب و دلارام سعی خودت و بکن..
– کجا میریم؟..
–یه امشب و میگم هر جا تو بگی….
یه دفعه بدون اینکه لحظه ای فکر کنم گفتم: مطبق چطوره؟..

فرهاد که فکر کرده بود بی دلیل اونجا رو انتخاب کردم با همون لبخند جذابی که رو لباش داشت گفت: مثل همیشه انتخابت محشره..

تو فکر بودم..
برگشته بودم به چندسال پیش..درست اون شبی که آرشام و تو مطبق دیدم..وقتی بی هوا برگشت و خوردیم بهم و من پرت شدم رو زمین..
(- ای دستم..اخ اخ..مگه کوری؟!..مرتیکه چرا بدون راهنما بر می گردی و..)

نگام که تو چشماش افتاد حس کردم قلبم دیگه نمی زنه..از ترس زبونم بند اومده بود..
تا خواست بهم نزدیک بشه، تر و فرز از جام بلند شدم وشروع کردم به دویدن..

با یاداوری اون شب و بلایی که سرش اوردم لبخند نشست رو لبام ..اما به همون سرعت جاش و به بغض بدی توی گلوم داد..
قطره اشکی که کم مونده بود روی گونه م بشینه رو با سر انگشت گرفتم..

— دلارام حالت خوبه؟..
صدام بغض داشت..واسه همین گرفته بود..
نگاش نکردم..
– خوبم..چیزی نیست..

لحنم اونقدری خشک و جدی بود که بفهمه نمی خوام درمودش حرف بزنم..
تا خود دربند نه اون حرف زد نه من..
دوست داشتم تو خودم باشم..
*************************
فرهاد _ دختره حسابی مست کرده بود منم که ناوارد فکر کردم اینجوری دارم بهش لطف می کنم.. تا اومدم بگم خانم اسمت چیه؟خونت کجاست؟ بگو ببرم برسونمت …. دیدم یکی از پشت یقه م و گرفت کوبوندم به دیوار و به زبون خودش عربده کشید که تو با دوست دختر من چکار داری ؟!….
یارو هیــکل داشت مثل چی….تا خواستم بهش بفهمونم بابا من قصدم خیر بوده چکار به کار دوست دختر تو دارم؟ یه مشت محکم خوابوند تو صورتم که با همون یه مشت همه ی امواتم اومدن جلو چشمام ….
دوست دخترشم که مست بود غش غش داشت به زد و خورد ما می خندید..
اخرشم که طرف، خوب عقده هاش و با مشت و لگد، سر تن و بدن من خالی کرد دست تو دست هم رفتن سمت ماشین پسره….اون ضرب المثله چی بود که میگن آش نخورده و دهن سوخته..این حکایته منه بدبخته..

از بس خندیده بودم اشک تو چشمام نشسته بود..هی جلوی دهنم و می گرفتم صدام بلند نشه ولی بازم نمی تونستم..
فرهاد به قدری بامزه تعریف می کرد که هر کس دیگه ای هم جای من بود نمی تونست جلو خودش و بگیره..

– وای فرهاد..خدا بگم چکارت نکنه ..هنوزم مثل اونوقتا ……….
لبخند اروم اروم رو لبام خشک شد..
فرهاد رد نگام و دنبال کرد..درست رو به روی ما….
حیرت زده آهسته کنار گوشم گفت: این که……..
قلبم تند تند می زد..زمزمه کردم: آرتام……..
— باورم نمیشه..اینکه کپی آرشام ِ ..

به خودم اومدم..نگاهم و از روشون برداشتم..
مگه همین و نمی خواستم؟..
مگه دنبال موقعیت نبودم؟..

راه افتادم سمتشون..
پری و امیر و آرتام دور یه میز نشسته بودن….
«اره، از حالا به بعد باید بگم آرتام..نباید کاری می کردم که دستم پیششون رو بشه»..
خدایا خودت کمکم کن..

امیر پشتش به ما بود و پری هم کنارش نشسته بود ..ولی آرتام دقیقا رو به رومون بود که وقتی داشتم می خندیدم و با فرهاد حرف می زدم نگاهش و رو خودم دیدم و لال شدم…….

امیر و پری نگاهه آرتام و که رو ما دیدن برگشتن..همون موقع رسیدیم سر میزشون..
دست و پاهام می لرزید..مرتب اب دهنم و قورت می دادم چون همه ش تو گلوم احساس خشکی می کردم..

پری با تعجب به من و فرهاد نگاه کرد..
اون که بلند شد امیر هم با لبخند در حالی که رد تعجب و تو چشماش می دیدم از جا بلند شد و حین سلام و علیک با من و فرهاد دست داد..
گونه ی پری رو بوسیدم ..
فرهاد و به امیر و آرتام معرفی کردم..
تو نگاه فرهاد رد تعجب رو می دیدم..
– دکتر فرهاد رادفر یکی از اقوام من هستند..
نگام و به آرتام دوختم..چشماش رو من بود..

آروم از روی صندلیش بلند شد ..دستم و که سعی می کردم لرزشش رو مخفی کنم به سمتش دراز کردم..
لبخند زدم و نگام و زووم کردم تو چشماش..هیچی نمی گفت..فقط نگام می کرد..

– سلام..خوشحالم اینجا می بینمتون اقای سمایی..
با تردید دستم و تو دستش گرفت..همین یه حرکت کوچولو کافی بود تا شدید احساس گرما کنم ..و ضربان قلبم و که تو حالت نرمال نبود بالا ببره..
دستم سرد بود و دستای اون گرم..چه تضاد عجیبی و در عین حال….
چطور می تونم بگم آرامش بخش در حالی که….اون خودش و آرشام ِ من نمی دونست؟!..

دستم و شل کردم تا ولش کنه ..مکث کرد و..به ارومی دستش و عقب کشید..
با فرهاد دست داد..خیلی کوتاه و مختصر..
امیر تعارف کرد سر میزشون بشینیم..با لبخند کنار پری نشستم..

پری _ چه جالب نمی دونستم قرار ِ بیاین اینجا..
فرهاد مثل همیشه که وقتی تو جمع می رسید آروم و متین می شد گفت: پیشنهاد دلارام بود..

به آرتام نگاه کردم که همزمان سرش و بلند کرد و تو چشمام خیره شد..ولی نگاهش زیاد روم طولانی نشد خیلی زود صورتش و برگردوند..

امیر _ اتفاقا به موقع رسیدید ما هنوز سفارش ندادیم شما چی می خورید؟..
فرهاد _ ما مزاحمتون نمیشیم شما راحت باشید..

و خواست بلند شه که امیر تند گفت: این چه حرفیه؟..باشید دور هم بیشتر خوش می گذره..مگه اینکه ما رو قابل ندونید آقای دکتر..
فرهاد متواضعانه لبخند زد ..
فرهاد _ اختیار دارید ..

پری با لبخند زیر گوشم گفت: عجب ادمی هستیا این همه بهت اصرار می کردم یه بار پاشو باهام بیا دربند می گفتی حال و حوصله ش و ندارم.. حالا چی شده؟! …….به تیپم اشاره کرد……. اینورا آفتابی شدی؟..

واسه ش پشت چشم نازک کردم و با لبخند و لحن کشداری گفتم: همپاش و پیدا نکرده بودم..
چپ چپ نگام کرد..به فرهاد نگاه کردم در حالی که لبخند می زد نگاهش و رو خودم دیدم..منم متقابلا جوابش و با لبخند دادم..
نگام چرخید سمت آرتام..ولی اون نگام نمی کرد..دستاش و گذاشته بود رو میز و انگشتاش و تو هم قفل کرده بود..

گارسون با منو کنارمون ایستاد تا سفارش بگیره..همون موقع آرتام از پشت میز بلند شد و گفت: بر می گردم..
نگاش کردم..به قد و قامت بلندش.. هر قدمش و محکم و کوتاه بر می داشت..
حتی راه رفتنشم مثل آرشام بود..
یه بلوز جذب چهارخونه ی سرمه ای تنش کرده بود با شلوار جین مشکی ..
خوش تیپ و جذاب ..مثل همیشه..

همه سفارش جوجه دادن..هنوز چند دقیقه نگذشته بود که منم از جام بلند شدم و گفتم : من برم دستام و بشورم بر می گردم..
دیگه صبر نکردم و زیر نگاه های سنگین فرهاد و پری از اونجا زدم بیرون..
سرگردون دنبالش می گشتم….ولی نبود..
جلوی رستوران بین اون همه جمعیت نمی تونستم پیداش کنم..
کمی جلوتر رفتم..
یاد اون شب افتادم..وقتی ارشام دنبالم کرد و تو یه جای خلوت گیرم انداخت..
همون سمت راه افتادم ..درست همونجایی ایستادم که تو بغلش بودم..

(- ولم کن اشغال..بلایی که اون سری سرت اوردم واسه ت درس عبرت نشد اره؟..
–می دونستی خیلی پررویی؟..ولی مطمئنم اینو نمی دونی که هیچ دختری تا به الان جرات نداشته همچین غلطِ اضافه ای رو بکنه و رو من دست بلند کنه.. همچین دخترایی رو بدون تسویه حساب ولشون نمی کنم..همونطور که سری قبل بهت گفته بودم..
– تو هم اینو بدون دلارام از اوناش نیست که همینجوری ساکت بشینه تا یه خری مثل تو از راه برسه و بهش جفتک بندازه..)

و کشیده های پی در پی ای که خوابوند تو صورتم.. صداشون هنوز تو گوشم بود..
به گونه م دست کشیدم..

(– کشیده ی اول و زدم به خاطر کار اون شبت .. کشیده ی دومم به خاطر همه ی اون توهینات ..و حالا می مونه تسویه حسابمون که اصل کاریه..)

خوب یادمه که چطور تو صورتش چنگ انداختم و با ارنجم کوبوندم تو شکمش..
از درد نالید و خم شد که همون موقع هر چی از دهنم در اومد بهش گفتم..

(کثافته یابوکِش..کی باشی که بخوای باهام تسویه حساب کنی؟..پدرت و در میارم خیال کردی چی؟عوضی..)
به سمتم خیز برداشت که پا گذاشتم به فرار..به خاطر جمعیت دستش بهم نرسید ..
اون موقع چقدر خوشحال بودم که از دستش فرار کردم..
اون شبم با فرهاد اومده بودم اینجا..منصوری مسافرت بود و تونسته بودم از موقعیت استفاده کنم……..

— فکر نمی کردم دستشویی بیرون از رستوران باشه و این همه طول بکشه..
صداش و از پشت سر شنیدم..با ترس دستم و گذاشتم رو قلبم..از حضورش اونم اینطور ناگهانی شوکه شده بودم..
اروم برگشتم سمتش..
صورت جذابش زیر نور ِکم ِ چراغای اطراف دیدنی بود..

با اخم نگاش کردم..برخلاف چیزی که تو دلم، داشتم حسش می کردم..
– شما همیشه عادت دارید ادما رو از پشت سر غافلگیر کنید؟..
پوزخند زد..نگاهش پر از غرور بود..
یه تای ابروش و داد بالا و گفت: شاهد بودید؟!..
اینبار منم جوابش و با پوزخند دادم: کم نه……….

خواستم از کارش رد شم که با شنیدن صداش ایستادم..پشتم بهش بود..
و اون پشت سرم ایستاده بود و حضورش عجیب گرمایی داشت..
برای منی که بی تاب یک نگاهه هر چند آشنای اون بودم..

— این همه اصرار واسه چیه؟..
آروم برگشتم سمتش..با تعجب گفتم: منظورتون چیه؟!..
چشماش و باریک کرد..خیره شده بود تو چشمام..
— قبلا گفته بودم اون کسی که شما فکر می کنید من نیستم..
مستقیم به قضیه اشاره کرده بود..خدایا دارم دیوونه میشم..
– کی گفته من به شما اصرار کردم؟!..اتفاقا من مطمئنم که شما ارشام نیستید..

ابروهاش و با تعجب ظاهری بالا انداخت گفت: جدا؟!..
– شک نکنید..شما حتی نگاهتونم شبیه به آرشام ِ من نیست..
— آرشام ِ شما؟!..یعنی انقدر دوستش داشتید؟!..

نتونستم چیزی بگم..
نمی خواستم الان جواب این سوال و بدم..تا وقتی مطمئن نشدم و به زبون نیاورده که خود ِ آرشام ِ نه..
بی توجه پشتم و بهش کردم ولی قدم اولم به دوم نرسیده بود، با شنیدن جمله ای که به زبون اورد سر جام میخکوب شدم..
— از امیر شنیده بودم که همسرتون فوت شده درسته؟!..
نفسم و با حرص بیرون دادم..این داره چی میگه؟!..

برگشتم و نگاش کردم..یه قدم بهش نزدیک شدم که با اینکارم اون یه قدم کوتاه به عقب برداشت..
گستاخ و وحشی زل زدم تو چشماش..
– شما حق ندارید از من در مورد شوهرم چیزی بپرسید..
تاکید کرد: شوهر مرحومتون!..
— شوهر من زنده ست اقای محترم..بار اخرتون باشه که …….

اون یه قدم و هم پر کرد و سینه به سینه م ایستاد..به معنی واقعی کلمه خفه شدم..
جدی و مصمم..با نگاهی مملو از غروری سرد زل زد تو چشمام ..
— شوهرتون زنده ست و شما این موقع از شب با یه مرد،تنها اومدید یه همچین جایی؟..

قفل زبونم باز شد..ولی صدام می لرزید..
– این به شما ربطی نداره..
— به شوهرتون چطور؟!..
با تعجب نگاش کردم..ادامه داد: می گید زنده ست پس کجاست؟!..
– چرا باید به شما جواب پس بدم؟..
— جای شما هر خانم دیگه ای هم بود همینا رو ازش می پرسیدم..وقتی با اطمینان می گید همسرتون زنده ست اینکه در نبودش با یه مرد دیگه بیرون میرید و خوش گذرونی می کنید به نظرتون می تونه کار درستی باشه؟!..این اسمش خیانت نیست؟!..

اسم خیانت و که اورد اشک تو چشمام حلقه بست..حسابی جوش اورده بودم..
دستم و بالا اوردم و بی اراده خوابوندم تو صورتش..
جوری زدمش که کف دستم آتیش گرفت..
مات و مبهوت دستش و گذاشت رو جای سیلی ..

همه ی وجودم می لرزید..از زور بغض..عصبانیت..حرص..عقده ای که این همه سال تو دلم تلنبار شده بود..
دیگه باهاش رسمی حرف نمی زدم..بذار بفهمه که چقدر داغونم..

– اقای به ظاهر محترم که خیلی هم حفظ روابط بین زن و شوهرا برات مهمه اینو خوب تو گوشات فرو کن که من مثل خیلی از زنای دیگه نیستم..حق نداری حتی یه لحظه تو ذهنت من و یه زن هرجایی تصور کنی که می تونه خیلی راحت به شوهرش خیانت کنه..تو چی می دونی؟..تو از من و زندگیم چی می دونی که به خودت اجازه میدی اینطور درمورد کسی که نمی شناسیش قضاوت کنی؟..
اره من شوهر دارم..میگم زنده ست..میگم نمرده ولی حرفای مردم..نگاهاشون و رفتاراشون..اون سنگ قبر تو شمال و اون مدارک سوخته همه و همه نشون میده که شوهر من مرده..
من تموم این سالها به عنوان یه زن بیوه که تو دوران جوونی داغ عزیز به دلش مونده زندگی کردم..تو هیچی از من نمی دونی..پس حق نداری هرچی که به ذهنت رسید و به زبون بیاری..

دیگه کسی جلودارم نبود..اشک صورتم و خیس کرده بود..
می خواستم بدونه..اگه اون آرشام باشه باید بدونه که چی به من گذشته..بفهمه که من هیچ وقت به شوهرم خیانت نکردم حتی وقتی که تایید کردن اون مرده من باز جلوشون ایستادم و گفتم همه تون دارید دروغ می گید..

مات مونده بود و نگام می کرد..پشتم و بهش کردم و راه افتادم سمت ماشین..نمی خواستم برگردم تو رستوران..
با این حال و روزم حوصله ی هیچ چیز و هیچ کس و نداشتم..

کنار ماشین فرهاد ایستادم و براش اس فرستادم که دم ماشین منتظرشم..
بنده خدا هراسون خودش و بهم رسوند فکرکرد چیزیم شده..اشکام و پاک کرده بودم ولی چشمام هنوز قرمز بود..
هزار جور دلیل براش اوردم که خوبم و چیزیم نیست..وقتی خواستم بشینم تو ماشین یه لحظه سرم و چرخوندم سمت رستوران و آرتام و دیدم که به دیوار تکیه داده بود و منو نگاه می کرد..

نشستم تو ماشین .. فرهاد حرکت کرد..به کف دستم نگاه کردم..
توی اون لحظه به قدری عصبانی شده بودم که نتونستم خودم و کنترل کنم و اون سیلی رو بهش زدم..
فرهاد _ دلارام نمی خوای بگی که چی شده؟..
سکوت کردم..
— با آرتام حرفت شده درسته؟..

نگاش کردم..
فرهاد_ وقتی اومد تو رستوران دید تو نیستی پری گفت چند دقیقه ست رفتی دستات و بشوری هنوز برنگشتی ..پری رفت تو دستشویی رو نگاه کرد ولی اونجا نبودی..شماره ت و گرفتم می گفت در دسترس نیستی..خواستم بیام دنبالت که آرتام نذاشت ..با این حال پشت سرش اومدم بین راه جوش اورد ..رسمی باهام حرف می زد..گفت برم پشت رستوران و دنبالت بگردم منم حرفی نزدم..ولی خبر نداشتم اون می دونه کجا می تونه تو رو پیدا کنه .. وقتی اس ام اس دادی اومدم پیشت همون موقع دیدمش که کنار دیوار وایساده و داره نگات می کنه..

ساکت بودم..فرهاد که دید هیچ جوری قصد ندارم سکوت بینمون رو بشکنم گفت:می خوام یه چیزی رو بهت بگم..آرتام خیلی خیلی شبیه ِ آرشام ِ ..درسته منم تموم حرفات و قبول دارم..ولی اگه آرشام بود فکر می کنی می تونست اینقدر آروم رفتار کنه و انگار نه انگار که زنش با یه مرد مجرد که از قضا یه روزی َ م ازش متنفر بوده و چشم دیدنش و نداشته خیلی راحت بیاد بیرون و اونم چیزی نگه؟!..

پوزخند زدم..
فرهاد چه می دونست که همه ی بحث من و اون سر همین موضوع بوده و حتی سر همین قضیه تو صورتش سیلی زدم..
– یعنی می خوای بگی اون آرشام نیست؟!..
–نمی دونم..نگاش یه چیز میگه و رفتارش یه چیز دیگه..اگه آرشام نباشه پس نباید رفتارش تا این حد خشک باشه..همون غرور، همون اخم و همون جذبه ای که قبلا تو آرشام دیده بودم و تو ارتامم می بینم..به خاطر همین میگم رفتارش کاملا با نگاهش تناقض داره..
در حالی که سرم و زیر انداخته بودم آروم گفتم: فرهاد من یه معذرت خواهی به تو بدهکارم..
–واسه چی؟!..
– به خاطر کار امشبم..من می خواستم…………

خندید و حرفم و قطع کرد: بهش فکر نکن ..من همون موقع که تو رو با این تیپ و قیافه دیدم حدس زدم واسه چی داری اینکارا رو می کنی..تو حاضری هر راهی و امتحان کنی تا بفهمی اون مرد آرشام هست یا نه…. من بهت کمک می کنم..

با تعجب نگاش کردم..با همون لبخند گفت: شوخی نمی کنم باور کن..من حاضرم بهت کمک کنم..نیازیم به معذرت خواهی نیست..همه ی احساس من مربوط به گذشته ست..نمی خوام بهت دروغ بگم ولی تا وقتی که نفهمیدم ازدواج کردی سعی کرده بودم این حس و تو قلبم حفظ کنم..ولی وقتی دیشب بهم گفتی با ارشام ازدواج کردی و اون الان زنده ست فهمیدم دیگه نمی تونم از دید سابق بهت نگاه کنم چون تو الان دیگه متاهلی..
می دونم تموم این مدت به مرد زندگیت وفادار موندی تا جایی که مرگش و هم باور نکردی..این نشون میده تا چه حد ارشام و دوست داری..سعی کردم این احساس و تو قلبم از بین ببرم..یا تا جایی که می تونم فراموشت کنم..
گرچه دوری و بی خبری، تو این مدت تاثیر خودش و گذاشته..ولی از حالا میشم همونی که تو می خواستی..مثل یه برادر پشتت می ایستم و کمکت می کنم..

در داشبورد و باز کرد ..جعبه ی دستمال کاغذی رو گرفت جلوم..
— دیگه ابغوره گرفتنت واسه چیه دختر خوب؟..ببین عجب شانسی داری خدا سر بزنگاه یه داداش خوش تیپ و باحال برات فرستاد..پس بخند غصه ی چی رو خوردی؟..از حالا به بعد باید شاد باشی..

با دستمال اشکام و پاک کردم ..
– تو خیلی خوبی فرهاد..چطور می تونم محبتات و جبران کنم؟..
–فقط بخند..لبخند و که رو لبات ببینم واسه م کافیه..

چشمام هنوز بارونی بود ولی میونش لبخند زدم و نگاش کردم..
فرهاد واقعا یه فرشته بود..کسی که خدا توی این روزهای سخت سر راهم قرار داد تا بتونم سیاهی و غم رو از تو زندگیم پاک کنم..
حالا فقط یه چیز از خدا می خواستم..
آرشامم و بهم برگردونه..
اگه منو فراموش کرده به یاد بیاره..
اگه دیگه دوستم نداره بهم بگه..
حاضرم بی مهری و سنگدلیش و به جون بخرم فقط از زبون خودش بشنوم که اون ارشام ِ ..
دیگه از این بلاتکلیفی خسته شدم..

جلوی خونه نگه داشت..
با شرمندگی نگاش کردم ..
– ببخش، شب ِ تو رو هم خراب کردم..

خندید..خونسرد بود..
— پس باید یه جوری جبرانش کنی..
– چجوری؟!..
— الان میریم تو و شما خانم خانما با دستای خودت یه شام خوشمزه درست می کنی بنده هم در خدمتت هستم..
– این موقع از شب؟!..چی درست کنم؟!..
حینی که پیاده می شد گفت: هر چی که دلت می خواد..

پیاده شدم و فرهاد قفل ماشین و زد..
اون شب کوکو سیب زمینی درست کردم و با کلی مخلفات تزئینش کردم و کنار بی بی با شوخی و خنده خوردیم..
بی بی وقتی ما رو دید تعجب کرد ولی واسه ش توضیح دادم که می خوایم شام و خونه بخوریم..
بنده خدا چقدر اصرار کرد خودش شام و بپزه اما فرهاد اجازه نداد ….

چقدر این روحیه ش و دوست داشتم..هر وقت که اراده می کرد شوخ می شد و هر وقتم که می دید موقعیتش جور نیست کاملا جدی رفتار می کرد..
و با حرفاش مثل یه برادر بزرگتر راهنمای راهم می شد..

ادم خودخواهی نیستم اما….
عشقم به ارشام خیلی خیلی قوی ِ و نمی تونم هیچ مرد دیگه ای رو تو قلبم جای بدم..
همه چیز من ارشام ِ ..
همه ی عشق و امیدم فقط اونه..
هرگز فراموش نمیشه..نه می خوام و نه می تونم..
مهم قلبمه که نمیذاره یاد و خاطرش لحظه ای تو ذهنم کمرنگ بشه..
بالاخره اعتراف می کنه..
اون روز خیلی دور نیست….

تا دم در فرهاد و بدرقه کردم موقع برگشت پری رو تو حیاط دیدم..
براش دست تکون دادم و خواستم برم قسمت خودمون که اروم صدام زد..با قدمای بلند خودش و بهم رسوند و بازوم و گرفت..
– اِ چته؟چکار می کنی؟!..
–هیسسسسس نمی خوام مامان بشنوه..بریم اونور..
-خیلی خب لااقل دستم و ول کن کنده شد..

اروم ولم کرد..
رفتیم زیر یکی از درختا تو حیاط و لب باغچه نشستیم..
– تو حالت خوبه؟!..
چشماش و باریک کرد و گفت: تو که از من بهتری..دلی معلوم هست چکار می کنی؟..

با تعجب زل زدم تو چشماش..
– مگه چکار کردم؟!..
— خودت و نزن به اون راه، تو عوض شدی..
– یه جوری حرف بزن منم بفهمم چی میگی..
— می دونم متوجه منظورم شدی..رفتار امشبت ..اینکه پاشدی با فرهاد اومدی مطبق..حرکاتت جلوی آرتام و…………

دستم وگرفتم جلوش..ساکت شد..
– صبر کن ببینم خودت می فهمی داری چی میگی؟..اولا اومدن ما به اونجا کاملا اتفاقی بود..دوما مگه من جلوی ارتام چطور رفتار کردم که اینطوری بستیم به رگبار؟..
— من تو رو به رگبار نبستم..ولی از وقتی فرهاد برگشته تو دیگه اون دلی سابق نیستی..

با حرص پشت سر هم گفتم: اره من دیگه اون دلی احمق و کودن نیستم که ۵ سال ِ تموم عین کبک سرش و کرد زیر برف و همه هم تا تونستن به خریتش خندیدن..
چند لحظه تو چشمام خیره شد..اروم تر از حد معلوم گفت:یعنی به اون همه انتظار و عشق میگی خریت؟!..

بغض داشتم ولی نذاشتم بشکنه..
به چشمام دست کشیدم..
– من هنوزم عاشقشم..عشق و انتظارم و پای خریتم نذار..خریت کردم چون سکوت کردم..چون خام بودم..چون گذاشتم هرکی هرچی خواست بگه و هرکاری خواست بکنه..ساده لوح بودم به خاطر اینکه فکر می کردم اگه با قلبی مالامال از عشق ِ به آرشام، به انتظار بشینم معجزه میشه و اون برمی گرده..ولی نمی دونستم این همه مدت دارم تو توهم و خیال زندگی می کنم..درست همون چیزی که تو بهم می گفتی و من باور نداشتم..
— حالا باور کردی؟!..حالا دلارام؟!..
– هنوزم دیر نشده..
— ولی تو می گفتی منتظرش می مونی..

– انتظار کشیدم تا برگرده..حالا برگشته و ازم دوری می کنه..تا جایی که احساساتم و به بازی گرفته و تو چشمام زل می زنه میگه من آرشام نیستم..انگارکه با یه ادم بی شعور و نفهم طرفه..من حالیمه پری..اگه نتونم با عقلم اونو بشناسم با قلبم می تونم..

سکوت کرد وچیزی نگفت..
چند لحظه بعد با صدایی گرفته رو بهش گفتم: پری مگه تو نبودی که می گفتی عوض شو؟..به زندگیت برگرد و تو خیال زندگی نکن؟..حالا که می بینی راه درست و انتخاب کردم چرا حرفت و پس گرفتی؟!..
–دلارام تو رو خدا عاقلانه فک کن..مگه من دیوونه م که هر دقیقه یه چیز بگم؟..من هنوزم سر حرفم هستم تو درست متوجه منظورم نشدی..من گفتم با واقعیت رو به رو شو نه اینکه دستی دستی خودت و بنداز تو چاه..

لبای خشکم و با زبون تر کردم..اب دهنم و قورت دادم و به دستام خیره شدم که با چه استرسی توهم قلابشون کرده بودم..
– من یه تصمیمی گرفتم..قبلا مطمئن نبودم اما حالا..وضع فرق کرده..
— چه تصمیمی؟!..

صداش مضطرب بود..انگار می تونست حدس بزنه که چی تو سرمه..
اما مطمئن بودم هیچ وقت پی به خواسته ی قلبیم نمی بره..

– من می خوام ازدواج کنم..
از جاش پرید..
–چـــــــــی؟؟؟؟!!!!!
با چشمای گشاد شده از تعجب بهش نگاه می کردم که چطور با وحشت رو به روم ایستاده بود و زل زده بود تو چشمام..
با تته پته گفت: یه بار دیگه بگو..دلی……….
سعی کردم خونسرد باشم..سرم و تکون دادم و دستام و بیشتر تو هم قلاب کردم..سر انگشتام سر شده بود..
-می خوام به اینده م فکر کنم..اونم جدی……..
— دختر تو پاک زده به سرت، نمی فهمی داری چی میگی..دلی من درکت می کنم ..ولی خواهرانه دارم بهت میگم این راهش نیست..

با حرص از جام بلند شدم و رو به روش ایستادم..
– چی درست نیست؟..اینکه می خوام زندگیم و از نو بسازم درست نیست؟..مگه همه تون نمی گید آرشام مرده؟..خیلی خب منم نگفتم فراموشش کردم…….
محکم زدم رو سینه م..
– این وامونده هنوزم به عشق اون داره می تپه..اگه باور کرده بودم مرده کاری می کردم برای همیشه ساکت بمونه..دیگه نزنه..سرد بشه..زیر خروارها خاک بپوسه..ولی منه خاک بر سر انتظارش ومی کشیدم..امید داشتم..با امید زنده موندم و صبر کردم..اما چی شد؟..
به خودم اشاره کردم ……….
– ببین منو..ببین به کجا رسیدم..غرورم و اون لعنتی زیر پاهاش خرد کرد..بارها خواستم برم خونه شون و رو در روش بایستم و بگم چرا؟..چرا این بازی کثیف و با من کردی؟..چرا ترکم کردی؟..اما ترسیدم..ترس از اینکه اینبار علاوه بر غرور روحمم بشکنه..جسمم واسه م مهم نیست میگم به درک..اما دیگه نا ندارم این همه عذاب و به تنهایی بکشم..می خوام این رشته ی پوسیده رو پاره کنم..اون منو نمی خواد اینو می فهمی پری؟..اون منو ترک کرد چون منو نمی خواست..

بغلم کرد..سر رو شونه ش گذاشتم و بی صدا گریه کردم….پری پشتم و نوازش کرد..
صدای اونم پر از بغض بود..
— آروم باش دلی..به خدا درکت می کنم..فقط ازت می خوام بازم صبر کنی..اگه ایمان داری که اون آرشام ِ صبر کن..

از تو بغلش خودم و کشیدم بیرون..با نگاه اشک الود و خسته م خیره شدم تو چشماش..
– پری تو چی می دونی؟..چرا میگی صبر کنم؟..
هول شده بود..اینو به وضوح حس کردم..
–من..من فقط……….
– پری خواهش می کنم حرف بزن..تو از آرشام….

شونه هاش از زور هق هق می لرزید..
— نه دلی من..دلی خواهش می کنم……..

لیلی جون _ بچه ها چرا اونجا وایسادین؟!.. بیاین تو…….
پری که پشتش به مامانش بود سریع اشکاش و پاک کرد و برگشت ..
لیلی جون تو بالکن وایساده بود و فاصله ش با ما زیاد بود..
— الان میام مامان شما برو تو…….
لیلی جون_ دختر این موقع شب داد نزن همسایه ها خوابیدن..
توی تاریکی نمی تونست تشخص بده که صورتامون خیسه..
در حالی که سرش و تکون می داد رفت تو….

پری هم که فرصت و مناسب دیده بود عقب عقب رفت و گفت: من دیگه برم صدای مامان در اومد..شب بخیر..
-پری……پری با تواَم…..

برگشت ودستش و برام تکون داد..دوید و تند رفت تو خونه ..
اشکام و پاک کردم..
اینا چی رو دارن ازم پنهون می کنن؟!..
چرا هر لحظه بیشتر به تشویش و اضطرابم دامن می زدن؟!..
خدایا کی داره حقیقت و میگه؟!..


Viewing all articles
Browse latest Browse all 10

Latest Images

Trending Articles





Latest Images