Quantcast
Channel: رمانی ها »رمان گناهکار
Viewing all articles
Browse latest Browse all 10

رمان گناهکار قسمت بیست و چهارم

$
0
0

رمان گناهکار قسمت بیست و چهارم

رمان گناهکار

این کلبه و همه ی اتفاقاتش، برامون بهترین خاطره ها رو رقم زد..جوری که دل کندن ازش برام سخت بود..
ارشام منو رو دست بلند کرد..دیگه هیچ دردی نداشتم ولی تبم هنوز پایین نیومده بود..
با لبخند نگاش کردم ولی اون با اخم حواسش به جلو بود…..

– آرشام بذارم زمین یکی ببینه بد میشه..
— صبح به این زودی کسی این دور و اطراف نیست..
– می تونم راه برم..باور کن حالم خوبه..

تو چشمام نگاه کرد..
— درد نداری؟..
سرم و تکون دادم..
– نه..هیچی..

آروم گذاشتم زمین..دستش و گذاشت رو پیشونیم..
— ولی هنوز تب داری..
– مهم نیست..یه سرماخوردگی ساده ست..
همون موقع یه عطسه کردم..
دستم و گرفت..

— راه بیافت باید بریم درمانگاه..
هیچی نگفتم ودنبالش رفتم..وقتی اینطور بهم توجه می کرد دیگه رو زمین بند نبودم..

ماشین همون جایی بود که دیروز عصر پارکش کرده بود..
سوار شدیم و ارشام حرکت کرد..
******************************
دکتر یه سرم برام تجویز کرد که همونجا برام تزریق کردن با چند تا آمپول وقرص و شربت….
تبم کمتر شده بود ولی هنوز احساس گرما می کردم..

بعد از اون رفتیم رستوران .. ارشام سفارش یه میز صبحونه ی مفصل داد..
حالا که سرحال تر شده بودم احساس گرسنگی می کردم..از همه مهمتر اینکه ارشام رو به روم نشسته بود و گرمی نگاهش و لحظه ای ازم دریغ نمی کرد..

صبحونه رو خوردیم و حرکت کردیم..فکر می کردم میریم خونه ی عمومحمد، ولی آرشام می رفت سمت شهر..

– مگه برنمی گردیم روستا؟..
نیم نگاهی بهم انداخت و در حالی که تموم حواسش به جاده بود گفت: یه کم ِ دیگه صبر کنی رسیدیم..
– کجا؟!..

جوابم و نداد و چند لحظه بعد رو به روی یه فروشگاه نگه داشت..
– پیاده شو..

اروم در ماشین وباز کردم و پیاده شدم..آرشام اومد و کنارم ایستاد..دستم و تو دستش گرفت و رفت سمت فروشگاه..
– اینجا اومدیم چکار؟!..
— صبر کن می فهمی..

رفتیم تو..یه فروشگاه پر از لباس و کیف و کفش..همه هم خوش دوخت و شیک ..
بعد از اینکه با اصرار آرشام کلی خرید کردیم برگشتیم تو ماشین..
آرشام خریدارو گذاشت رو صندلی عقب و ماشین و روشن کرد..

– این همه خرید واسه چیه؟!..هر چی ازت پرسیدم گفتی بعد بهت میگم..
— من و تو در حال حاضر با هم زن و شوهر هستیم یا نه؟..
– خب اره..این چه سوالی ِ ؟!..
— اونوقت ما چه جور زن وشوهری هستیم که یه عکس دو نفر ِ از خودمون نداریم؟..

با تعجب نگاش کردم..
نگام کرد و به نشونه ی «چیه چرا ماتت برده؟..» سرش و تکون داد..

– سوالت یه کم غیرمنتظره بود..چرا اینو پرسیدی؟..
کنار خیابون زد رو ترمز و خم شد سمتم..از شیشه ی پنجره به بیرون اشاره کرد و گفت: واسه این..

مسیر نگاهش و دنبال کردم..
»« آتلیه و استودیو عکاسی شمیم »«

با ذوق برگشتم و نگاش کردم..
– ای جـــونم یعنی می خوای دو نفری عکس بگیریم؟!..
با اخم شیرینی نگام کرد و گفت: تو این زمینه خیلی دیـــر می گیری ..

پیاده شد..
ذوق داشتم..همچین پریدم پایین که یه کم کمرم درد گرفت..
— چکار می کنی؟..هنوز حالت کامل خوب نشده..
با لبخند نگاش کردم..
– عالیم..بهتر از این نمیشه….خب بریم دیگه..
خواستم برم سمت اتلیه که دستم و گرفت: کجــــا؟!..عجله نکن میریم هنوز لباسا تو ماشین ِ ..

به محض اینکه لباسا رو برداشت دستم و دور بازوش حلقه کردم ..
رفتیم تو ..۳ تا دختر و ۱ پسر هر کدوم مشغول یه کاری بودن..
انگار ارشام و می شناختن ..کلی تحویلمون گرفتن..
یکی از دخترا منو برد تو یه اتاق و گفت اماده شم..
لباسام و یکی یکی پوشیدم..مانتوم سفید بود..تا کمی بالاتر از زانو که یه کمربند چرم سفید هم تو قسمت کمرش کار شده بود..و شال و کیف دستی کوچیک و شیک به رنگ قرمز اتشین..کفشمم سفید بود با شلوار کتان سفید شیری..

از وقتی فهمیده بودم می خوایم عکس دو نفره بندازیم احساس می کنم حالم از قبل خیلی بهتر شده..
آرشام کت وشلوار مشکی براق گرفته بود با «پیراهن سفید شیری» و کراوات مشکی دودی..

این یه نشونه ی خوب بود..
آرشام همیشه از رنگای تیره استفاده می کرد اما حالا تصمیم گرفته بود از پیراهنی استفاده کنه که رنگش متضاد لباسایی بود که همیشه می پوشید..
با دیدنش توی اون کت وشلوار خوش دوخت، که هیکل چهارشونه ش و کیپ تو خودش جای داده بود خشکم زد..فوق العاده شده بـــــود..
هنوز کسی تو اتاق نیومده بود..چند بار نگاش و رو هیکلم چرخوند..رضایت و شیفتگی رو تو چشماش خوندم..
به طرفم اومد و رو به روم ایستاد..

تو چشماش زل زدم: بابا خوش تیــــپ…………و با دست یقه ش و مرتب کردم و دستام و گذاشتم رو سینه ش..
خودم و کامل بهش چسبوندم..خیره شده بود تو چشمام..

با شیطنت ابروهام و انداختم بالا و با لبخند گفتم: شوهر به این خوش تیپی رو خدا قسمت هر کس نمی کنه ها..

لبخند کمرنگی نشست رو لباش..رو گونه هاش چال افتاد..
با ذوق دستم و گذاشتم رو گونه ی راستش.. و چال اون یکی گونه ش و بوسیدم..

سرم و اروم کشیدم عقب..دستاش و دو طرف صورتم گذاشت ..سرش و اورد جلو..چشمام و بستم..لبای داغش و پشت پلکام حس کردم ….
و اروم چشمام و بوسید..

صورتش و برد پایین و زیر گوشم گفت: تو دختر فوق العاده ای هستی..تلاش واسه دور شدن از تو بی فایده ست..از اینکه من و به خودم اوردی پشیمون نیستم..

به صورتم دست کشید..
– هیچ وقت به خاطر صورت زیبایی که داشتی سمتت کشیده نشدم..همیشه به رفتارت توجه کردم….و تو رو دست نیافتنی دیدم ……………
صورتش و اورد نزدیک………………
اروم تر از قبل ادامه داد:همین منو و*س*و*س*ه کرد بهت نزدیک بشم و……..

صدای در باعث شد ناخداگاه از هم فاصله بگیریم………..
نفس تو سینه م حبس شده بود..
دستم و تو دستش گرفت..سرم و بلند کردم..
نگاهه گیرا و نافذش از همیشه قوی تر منو جذب خودش می کرد..

چند تا عکس دو نفره تو ژستای مختلف انداختیم..
قرار شد یه سری با فتوشاپ روشون کار بشه و بقیه رو اصلشون و بهمون بدن..
اون پسر ِ که معلوم بود مسئول اونجاست گفت تا عصر حاضرشون می کنه و تحویلمون میده..
****************************
بی بی اروم در و باز کرد..
با دیدن ما پشت در لباش به لبخندی پر از مهربونی باز شد..
در همون حال که درو کامل باز می کرد تا بریم تو گفت: الهی دورت بگردم مادر..خداروشکر که برگشتین..دیشب تا صبح خوابم نبرد..گفتم تو این بارون کجا موندین..

بغلش کردم و بوسیدمش..
– ببخش بی بی نگرانتون کردیم..نتونستیم برگردیم بارون شدید بود..
— می دونم مادر ..چون با آقا بودی خاطرم جمع بود چیزی نمیشه….بیاین تو هوا سرده..

داشتم کفشام و در می اوردم که بی بی رو به آرشام گفت: راستی پسرم مهمون داریم..
— کیه بی بی؟!..

صاف وایسادم..با نگرانی نگاش کردم ولی لبخند اطمینان بخشی رو لبای بی بی بود که تا حدی خیالم و راحت کرد..

– نگران نباش دخترم آشناست..می گفت اسمش کیوان ِ ..تو روستا عمومحمد و می بینه وسراغ آقای مهندس و ازش می گیره ………..
رو به آرشام گفت: پسرم یادمه که قبلا گفته بودی اگه همچین ادمی با این نشونی اومد پیشمون تو خونه راش بدیم ما هم اوردیمش اینجا..دیشب می خواست بیاد دنبالت ولی بارون می اومد، بنده خدا نتونست..مرتب می گفت یه کار مهم باهات داره..خیلی عجله داشت..

آرشام سرش و تکون داد و به من نگاه کرد..
رو به بی بی گفت: دلارام حالش زیاد خوب نیست دیشب سرما خورده مراقبش باشید ..
بی بی زد رو دستش و منو نگاه کرد..
آرشام رفت تو اتاق..

بی بی – خدا مرگم بده دختر چرا نگفتی مریض شدی؟..برو تو..برو تو دخترم هوا سرده حالت خدایی نکرده بدتر میشه ..
– بی بی خوبم..آرشام قضیه رو بزرگش کرده وگرنه چیزیم نیست..

دستش و گذاشت پشتم و رفتیم تو..
— حتما شوهرت یه چیزی می دونه که میگه مادر..برو تو اتاقت استراحت کن تا برم واسه ت یه سوپ خوشمزه و گرم درست کنم..یه استکان جوشونده که بخوری و استراحت کنی زود خوب میشی..

هر چی تعارف کردم قبول نکرد..خدا می دونه که چقدر دوسش داشتم..واسه همچین مادری حیفه که داغ عزیزش و ببینه..
ولی خب..هیچ کار خدا بی حکمت نیست..

— دیشب تا حالا گوشیت خاموش ِ ..واسه اولین بار ِ می بینم گوشیتو خاموش کردی..آرشام ما الان تو اوضاع درستی نیستیم..حواسمون جمع نباشه کارمون ساخته ست..

با شنیدن صدای مردی که برام غریبه بود فهمیدم همون کیوان ِ که بی بی در موردش به آرشام می گفت، حواسم جمع ِ اتاقی شد که هر دوی اونها اونجا داشتن با هم حرف می زدن..

آرشام_ خبری شده؟..
— اوضاع اونور ریخته بهم..
-آرشام_ تا دیروز صبح که باهات حرف می زدم همه چیز رو به راه بود..
— شایان واسه چند نفر مشکل درست کرده..شکوهی و تموم کارکنان ویلات و با خودش برده..تهدید کرده تا تو نیای ولشون نمی کنه..یکی از گروگانا که سنشم بیشتر ِ ظاهرا مشکل قلبی پیدا کرده ..بچه ها خبر دادن اگه به موقع نرسه بیمارستان تموم می کنه..توشون یه بچه هم هست..مثل اینکه بچه ی یکی ازخدمه هاست که اورده بوده پیش خودش..

آرشام با عصبانیت داد زد: به خدا با همین دستای خودم می کشمش کثافت ِ رذل و..این حیوون چرا دست بردار نیست؟..
— اون فقط تو رو می خواد..از طرفی، دلارام………………
آرشام_خفه شو کیوان.. دیگه ادامه نده..
— خیلی خب..باشه اروم باش..تو میگی چکار کنیم؟..بچه ها منتظر یه اشاره ی تو وایسادن همین که دستور بدی تمومه..
آرشام- که بعدشم اون بی همه چیز خیلی راحت مثل آب خوردن دخل اون بدبختا رو بیاره اره؟!..نه این راهش نیست..
— پس راهش چیه؟..می خوای خودت و تسلیمش کنی؟..لیاقت چنین ادمی فقط یه چیزه ..
آرشام_ ولی قصد من یه چیز دیگه ست..شایان هنوز تاوان کارایی که کرده رو پس نداده..
— فعلا که یه عده ی دیگه دارن تاوانش و پس میدن..آرشام تو بد مخمصه ای افتادیم..از اینجا به بعدش دیگه به ما ربط پیدا نمی کنه..بذار………………..
آرشام_ خودت می فهمی چی داری میگی؟..اون ادما به خاطر من گیر شایان افتادن..نمی تونم ساده از این قضیه بگذرم..
— چکار می کنی؟..
آرشام_ از دلارام خیالم راحته اینجا جاش امنه..من و تو همین امشب بر می گردیم تهران.. این بازی ِ کثیف و خودم شروع کردم خودمم تمومش می کنم..هر چی دست رو دست بذاریم وضع از اینی که هست بدتر میشه..
— اما این کاری که می خوای بکنی یه ریسکه..بذار از راهش وارد شیم….
آرشام_ تنها راهش همینه..تا وقتی که شایان تاوان کارایی که کرده رو پس نده نمی خوام کاری بکنی..
–خیلی خب….اگه تصمیمت اینه منم حرفی ندارم..ولی چطور می خوای دلارام و راضی کنی؟!..
آرشام_..نمی دونم….

مات و مبهوت دستم و گذاشتم رو دهنم..
آروم عقب عقب رفتم و از در فاصله گرفتم..
پشتم خورد به دیوار..
چشمام پر از اشک شد..
بغض بدی تو گلوم نشسته بود که با شوک ِ شنیدن حرفاشون هر لحظه سنگین تر می شد..احساس خفگی بهم دست داده بود..خدایا..آرشام……….

در اتاق باز شد ..
آرشام تو درگاه ایستاد و با دیدن من توی اون حال و روز اولش با تعجب نگام کرد ..
ولی خیلی زود به خودش اومد و..
به طرفم دوید..

شونه هام و گرفت ..با بغض و نگاه اشک الودم زل زدم تو چشماش..
– تـو….تو و دوستت داشتید چی به هم می گفتید؟..آرشام تو..

نتونستم جلوی خودم و بگیرم و صدای هق هقم بلند شد..
سرمو گذاشت رو سینه ش و سعی داشت ارومم کنه..
ولی چطور می تونستم اروم باشم؟..
آرشام با پای خودش داره میره تو دهن شیر..
می خواد تنهام بذاره و بره..
چطور می تونستم طاقت بیارم؟..

–هیسسسس..دختر اروم باش هنوز که چیزی نشده..
دستم و رو پیراهنش مشت کردم و صورتم و تو سینه ش فشار دادم..
– می خوای منو اینجا تنها ول کنی و بری ..آرشام نرو..اون عوضی خطرناکه هر کار ازش بر میاد……

همونطور که تو بغلش بودم راه افتاد سمت اتاق..اشکام و با دست پاک کردم..
کیوان و دیدم که تو درگاه ایستاده و با ناراحتی ما رو نگاه می کنه..

رفتیم تو و آرشام درو بست..هر دو تنها تو اتاق بودیم و به هیچ عنوان حاضر نبودم از تو بغلش بیام بیرون..

نشست رو زمین و منو تو اغوشش نگه داشت..
شال و از رو سرم برداشت و روی موهام و بوسید..
اروم گفت: چرا با خودت اینجوری می کنی دلارام؟..من که بهت گفته بودم باید این بازی رو تمومش کنم..

سرم و با شتاب از رو سینه ش بلند کردم..
زل زدم تو چشماش و تند تند با حالت عصبی گفتم: نه..من نمیذارم بری..تو گفتی گذشته ت و فراموش کردی می خوای به آیندمون فک کنی..گفتی که من برات مهمم پس نباید بری..باید پیشم بمونی..

— دلارام متوجهم تو الان تو وضعیت خوبی نیستی..وقتی اروم شدی حرف می زنیم..
با دست پسش زدم و از جام بلند شدم..
رو بهش با صدای بلند گفتم: چی چی رو اروم باشم؟..حتی اگه ۱۰ سالم بگذره باز با رفتنت مخالفم..تو به من قول دادی..مرد و مردونه بهم گفتی تنهام نمیذاری..گفتی باهام می مونی..

بلند شد و رو به روم ایستاد..تموم مدت اخماش تو هم بود..
سعی کرد اروم حرف بزنه..
— هنوزم سر حرفم هستم..من هیچ وقت تنهات نمیذارم اینو بهت قول دادم ولی دیشب کنار اتیش وقتی از گذشته م برات گفتم اینو هم گفتم که باید به این بازی خاتمه بدم..الان جون چندتا ادم بی گناه تو خطره..اونم به خاطر من..

بازوهام و گرفت و خیره شد تو چشمام..
–دلارام خواهش می کنم درکم کن..من باید برم..نمی تونم بی تفاوت از این همه اتفاق بگذرم..من میرم ولی خیلی زود بر می گردم..

دستاش و پس زدم و با بغض گفتم: اگه برنگشتی چی؟..هان؟..اگه رفتی و اون کثافتا یه بلایی سرت اوردن چی؟…ما تازه دیشب …..
بغض تو گلوم باعث شد صدام بگیره ……….
با هق هق زانو زدم و صورتم و تو دست گرفتم..چند لحظه بعد گرمای حضورش و کنارم حس کردم ..
سرش و به سرم چسبوند و زیر گوشم با صدای لرزونی گفت: دلارام با خودت اینکارو نکن..اره می دونم ما دیشب رسما مال هم شدیم..ولی تو رو به همون خدایی که می پرستی قسمت میدم بهم فرصت بده کار نیمه تمومم و تموم کنم..تا کی باید مثل دوتا فراری، توی این همه تشویش و اضطراب زندگی کنیم؟.. اگه بهم اعتماد داری قبول کن تا با خیال راحت امانتیم و دست عمومحمد و بی بی بسپارم..

دستم و از رو صورتم برداشتم و با هق هق دور گردنش حلقه کردم..
برام سخته..
نمی تونم ..

این کارش ریسک بود..یه ریسک ِ بزرگ..
حس بدی داشتم..حسی که هر لحظه قوی تر می شد..

سرم و بلند کرد و با دستاش صورتم و قاب گرفت..اروم اروم اشکام و پاک کرد ..
– تو دختر محکمی هستی………. و با لبخند زل زد تو چشمام و ادامه داد: بیخود که انتخابت نکردم..زن ارشام باید قوی باشه..
یادت نره تو همون دختری هستی که به من امید ِ زندگی داد..حالا که دارمت چرا فکر می کنی روی زندگیم ریسک می کنم؟..من دیگه تنها نیستم، تو رو دارم ..پس برمی گردم..

محکم بغلش کردم..یک دم گریه م بند نمی اومد..
حرفاش می تونست ارومم کنه….ولی دلم..
تو دلم ترس بدی نشسته بود..
ترس از دست دادن کسی که همه ی دنیام بود..
شاید فقط یه حس باشه..اما……….
خدایا می ترسم………..
***************************
از همون موقع که تصمیم به رفتن گرفت، ماتم گرفته بودم ..چشمام فقط اون و می دید..با زبون ِ بی زبونی با همون نگاه پر از غمم بهش می گفتم که نمی خوام بری..
متوجه می شد و سرش و به ارومی تکون می داد..می گفت نمی تونم..مجبورم که برم..

خواستم باهاش قهر کنم ..اما نتونستم..
دلم نمی اومد این دم رفتن دلخوری بینمون باشه..
گفتم قهر کنم به این بهونه می مونه ولی اون آرشام بود..
درسته..الان دیگه اون ادم سرد و خشک ِ قدیم نیست..محبت و درک می کرد و با عشق بیگانه نبود..
ولی هنوزم غرور ِ مختص به خودش و داشت..

همراه بقیه تو هال نشسته بودیم که آرشام کاملا نامحسوس با سر به اتاق اشاره کرد..
نگام و تو جمع چرخوندم..کسی حواسش نبود..
بی بی داشت تو استکانا چایی می ریخت..عمومحمد و کیوانم با هم حرف می زدن..

اروم از جام بلند شدم و رفتم تو اتاق..چند لحظه بعد آرشامم اومد تو و آهسته درو بست..
رفتم پشت پنجره ودست به سینه به دیوار تکیه دادم..برنگشتم نگاش کنم..
ازش دلگیر نبودم اما………
راضی به رفتنشم نبودم..رو همین حساب دلم پر بود..

حضورش و پشت سرم احساس کردم..یه دستش و دور کمرم حلقه کرد و دست دیگه ش و گرفت جلوم..
تو دستش یه جعبه بود..با تعجب بدون اینکه حرفی بزنم سرم و چرخوندم و نگاش کردم..

به جعبه ی تو دستش اشاره کرد که یعنی بگیرش..
جعبه رو ازش گرفتم و اروم درش و باز کردم..
یه شیشه عطر بود..بیرون اوردم و بوش کردم..مات و مبهوت به شیشه نگاه کردم..
بوی عطر یاس!..
عطر ِ آرشام!….
حتی اون شب رو میز تو اتاقش شبیه این شیشه رو دیده بودم..

– این همون…….
زیر گوشم زمزمه کرد: همیشه علاقه ی خاصی به گل یاس داشتم..از همون بچگی..عادت کرده بودم هر شب قبل از خواب کمی از این عطر تو اتاقم بزنم..باورت میشه بدون اون خوابم نمی برد..هر عادتی که داشتم و طی این ۱۰ سال تونستم ترک کنم ولی اینو نه..

کمرم و محکم به خودش فشار داد ..شال و از رو سرم برداشت و موهام و بویید..
هرم ِ آتیش ِ نفس هاش که لا به لای موهام پیچید باعث شد چشمام و آهسته ببندم وسرم و کمی به عقب مایل کنم..چه حس خوبی بود..

ولی وقتی به این فکر کردم که تا ۱ ساعت دیگه باید باهاش خداحافظی کنم اشک تو چشمام حلقه بست..
— تا وقتی برگردم هر شب قبل از خواب اینو بزن .. می خوام همیشه منو کنار خودت احساس کنی..

لرزش شونه هام و حس کرد..سرش و کنار کشید..شونه هام و گرفت و برم گردوند..با دیدن صورت خیس از اشکم اخماش تو هم رفت ..
سکوت کرده بودیم..نگاهه خیره ی هردومون تو چشمای همدیگه بود..

سرم و زیر انداختم ..به شیشه ی عطر که تو دستام بود نگاه کردم..
انگشتش و گذاشت زیر چونه م و وادارم کرد سرم و بلند کنم..
نگام افتاد به گردنبند «الله» ای که تو گردنش بود..
خدایا خودت نگهدارش باش..

با پشت دست اشکام و پاک کردم..صورتش و به صورتم نزدیک کرد..زل زدم تو چشماش..
بوسه ی غیرمنتظره ای که رو لبام نشوند، وجودم سرما زده م رو گرم کرد..
لباش رو لبام بود که دست سردم و تو دستش گرفت..تنم داغ بود ولی دستام درست متضاد حرارت بدنم سرد و یخ زده بودن..
با عطش خاصی لبام و می بوسید..

شیشه ی عطرو از دستم گرفت و تو همون حالت که تو بغلش بودم دستش و برد پشت و شیشه رو گذاشت رو صندوقی که درست پشت سرم بود..
محکم بغلش کردم..چقدر بهش نیاز داشتم..

دستای آرشام دور کمرم حلقه شده بود و دستای من دور گردنش..سفت همو بغل کرده بودیم..
نفسای هردومون تند و نامنظم شده بود..و احساس گرمای شدید….داشتم می سوختم..

با عطش ازش جدا شدم و نفس زنون درحالی که نگاهه خمارم به لباش بود گفتم:آرشام..کم مونده دیوونه بشم..حس می کنم دارم تو کوره ای از اتیش می سوزم..

حال اونم دست کمی از من نداشت..نفساش که تو صورتم می خورد پوستم و می سوزوند..
گونه م و بوسید..
لباش و برد زیر گوشم و لاله ی گوشم و به دندون گرفت..یه حالی شدم..که اگه آرشام کمرم و محکم نگرفته بود افتادنم حتمی بود..
دستام و گذاشتم رو شونه هاش..

– آرشام، خواهش می کنم..الان اگه یکی درو باز کنه و………….
نذاشت ادامه بدم و.. به لبام مهر سکوت زد….شدیدتر از قبل منو بوسید و در همون حال کمرم و نوازش کرد..
عقب عقب رفت سمت در..
ولم نکرد..خواستم بکشم کنار نذاشت..
پشت به در ایستاد و همونطور که منو تو آغوشش داشت دستش و برد پشت و درو قفل کرد..

با بدبختی خودم و عقب کشیدم..زورش خیلی زیاد بود..
صورت هر دومون سرخ شده بود..

-چرا درو قفل کردی ؟………….
شونه هام و گرفت و چسبوندم به دیوار..
همونطور که زیر گردنم و نرم می بوسید با صدای ارومی گفت: زنمی، می خوام چند دقیقه باهات تنها باشم..
خندیدم وسرم و بالا گرفتم..چشمای خمارم و بستم..
پچ پچ کردم:خودخواه..
به همون ارومی جوابم و داد:شک داشتی؟….
لبخند زدم..صورتم و بوسید..

محکم به دیوار فشارم می داد..شدت بوسه هاش هر لحظه بیشتر می شد..
زیر گردنم و گاز گرفت..

-آخ..
دستاش و ستون کرد کنار سرم و تو چشمام زل زد..نفساش داغ بود..این گرما رو دوست داشتم..

هر جای صورتم و که می بوسید یه تیکه از جمله ش و به زبون می اورد..
— وقتی پیشت باشم نمی تونم جلوی خودم و بگیرم..چراش و نپرس چون خودمم نمی دونم..تا حالا اینجوری نشده بودم………….

با خنده شونه هاش و گرفتم..صورتش و به صورتم چسبوند..
-احساسمون متقابله..
سرش و برد عقب و نگام کرد..
با عطش..
با نیاز..
حتی با..
عشق..
همه رو از پشت حریری از اشک می دیدم..

با لحنی که تب و تاب و ازم می گرفت گفت: نمی دونی چقدر بهت نیاز دارم ..
کمرش و گرفتم..
– پس چرا نمی مونی؟..منم بهت نیاز دارم ..

گونه م و بوسید..صورت شو کنار نکشید..
— برای رسیدن به خوشبختی باید بهاش و هم پرداخت..خوشبختی ِ حقیقی آسون به دست نمیاد دلارام..

سکوت کردم..چی باید می گفتم؟..همه ی حرفاش و قبول داشتم..
فقط نمی دونستم با دلم چکار کنم؟..

– پس بذار منم باهات بیام..می خوام کنارت باشم..
سرش و عقب کشید..با اخم خیره شد تو چشمام..
با تحکم گفت: هیچ می فهمی چی میگی؟..من برای اینکه تو در امان باشی حاضرم از جونمم بگذرم اون وقت با دستای خودم تو رو به سمت آتیش هول بدم؟..برای اینکه دست اون عوضیا بهت نرسه همه کاری کردم..فقط برای اینکه تو رو داشته باشم..هنوزم تا اونجایی که بتونم نمیذارم کسی بهت اسیب بزنه..

یه قطره اشک از گوشه ی چشمم چکید..
اینبار این من بودم که برای بوسیدن عشقم پیش قدم می شدم..
اروم صورتم و جلو بردم..هیچ حرکتی نمی کرد..فقط تو چشمام زل زده بود و نگاهه عاشق ِ من به لبای کسی بود که از خودمم بیشتر دوسش داشتم..

لبام که لباش و حس کرد چشمام و بستم و…. بوسه ای از سر عشق..از روی قلبم..با تموم احساسم….
قلبم با هر تپش ِکوبنده ش این عشق و فریاد می زد..
خواستم عقب بکشم، نذاشت..
جوری لبم و بوسید که حتم داشتم جاش کبود میشه..

از هم فاصله گرفتیم..هر دو تو چشمای هم خیره شدیم..
لبای اون می لرزید..مال منم همینطور..
انگار می خواستیم چیزی رو زمزمه کنیم ولی نمی تونستیم..
من منتظر یه اشاره از جانب اون بودم ..
تا داد بزنم که چقدر دوستش دارم..

دستش و به گردنش کشید و صورتش و برگردوند..
ناخداگاه لبخند زدم وسرم و زیر انداختم..هنوزم مغرور ِ..حتی تو این شرایط..
آرشام با همین غرور ِ محکمش ستودنی بود..

اروم و گرفته گفتم: میشه همینجا از هم خداحافظی کنیم ؟..
با تعجب نگام کرد..
اما نگاهش رو لبام میخکوب موند..

بهشون دست کشیدم..یه کم می سوخت..
با تردید رفتم سمت طاقچه وتو اینه به خودم نگاه کردم..لبام حسابی قرمز شده بود..

خندیدم و برگشتم نگاش کردم..به صورتش دست کشید و لبخند زد..
– خوبه پس بهونه شم جور شد..با این سر و وضع بیرون نیام بهتره..

فقط نگام کرد..
رفتم سمتش و رو به روش ایستادم..
– بهم قول میدی مواظب خودت باشی؟..

سر تکون داد که چپ چپ نگاش کردم و گفتم: نخیر اینجوری قبول نیست لفظی قول بده..مرد و مردونه..
با همون لبخند بازوهام و تو دست گرفت ..
— هرجور که تو بخوای ..شرطشم اینه که قول بدی در نبودم بی تابی نکنی و فقط منتظرم باشی..

لبخندم پررنگ شد و چشمام و بستم و باز کردم..
– منتظرتم..
لباش و اورد جلو و به چشمام بوسه زد..

کنار پنجره ایستاده بودم و از پشت شیشه نگاش می کردم..
آرشام و عمومحمد و کیوان هر ۳ بیرون ایستاده بودن و آرشام داشت با عمومحمد حرف می زد..

به پاکت توی دستم نگاه کردم..عکسایی که امروز صبح انداخته بودیم و آرشام قبل از رفتن اونا رو بهم داد..
و فقط یکی از عکسا رو از توش برداشت و گفت با خودش می بره..
هر دو توی عکس کنار هم ایستاده بودیم و دست چپ آرشام دور کمرم حلقه شده بود و من با لبخند دلنشینی تو دوربین نگاه می کردم در حالی که دست چپم رو سینه ی آرشام بود..

هیچ اخمی رو پیشونیش نداشت..چشماش خوشحال بود..
به تصویرش دست کشیدم..
عکس و به لبام نزدیک کردم و صورتش و بوسیدم..

اوردمش پایین و همزمان بیرون و نگاه کردم..با دیدنش در حالی که لای در ایستاده بود و نگاه مستقیمش سمت پنجره بود ضربان قلبم و شدیدتر از قبل تو سینه م حس کردم..
عکس و گذاشتم رو سینه م و شیشه ی پنجره رو جای صورت جذابش لمس کردم..
و نفهمیدم کی صورتم از اشک خیس شد..

یه چیزی رو زیر لب زمزمه کرد..نفهمیدم چی گفت..
با سر بهش اشاره کردم تا یه بار دیگه بگه..
ولی در جوابم فقط چشماش و بست و باز کرد ..و با لبخند کمرنگی سرش و تکون داد..
نگاش و ازم گرفت و به سرعت از در بیرون رفت..

ناخداگاه قلبم تیر کشید و دستم رو شیشه مشت شد..
در که بسته شد حس کردم توان ایستادن ندارم..زانوهام خم شد و همونجا زیر پنجره نشستم..
سرم و به دیوار تکیه دادم و در حالی که پاکت عکسا رو به سینه م فشار می دادم قطرات اشک خود به خود رو صورتم نشستند..
نخواستم جلوی خودم و بگیرم..دلم پر بود..داشتم دق می کردم..
راهی که داشت می رفت سرتا سرش پر از خطر و دلهره بود..
شایان نیت خوبی نداشت..شک نداشتم برای به دام انداختن آرشام نقشه های شومی داره..
فقط همه ی امیدم به خدا بود..
همه ش خودم و دلداری می دادم که آرشام می تونه از پسش بر بیاد..

صدای زنگ پیامک گوشیم بلند شد..تنم لرزید..انگار که مطمئن بودم خودشه..
تو همون حالت با بغض لبخند زدم و تند از جام بلند شدم..
گوشیم تو کیفم بود..
درش اوردم و با شوق خاصی به صفحه ش نگاه کردم..
شماره ش و همراه ِ اسمش که دیدم نزدیک بود جیغ بکشم که سریع با دست جلوی دهنم و گرفتم..
هنوز چند دقیقه بیشتر نیست ازم جدا شده ولی از نظرم زمان هر لحظه طولانی تر میشه ..
دستم می لرزید..
پیامش و باز کردم..

« تو آرام آمدی
نرم و بی صدا
مثل قطره ای باران بر قلبم چکیدی
به سان برف آرام آرام در من ذوب شدی
تکه ای از وجودم شدی
در این سنگستان
نمی دانم تو را چه بنامم
تو که امدی ارام شدم
چیزی در درونم خواند..
زمزمه کرد..
این آغاز دوست داشتن است!!..»

بارها و بارها پیامی که فرستاده بود و خوندم..
خدایا خواب نیستم؟!..
رویا نمی بینم؟!..
این پیام خود آرشام ِ !!..

انگشتام خود به خود رو دکمه های گوشیم لغزید..
لبخند رو لبام بود با این حال این بغض لعنتی دست از سرم بر نمی داشت..
خدایا اگه پیشم بود و این شعر و واسه م می خوند می مردمم نمی ذاشتم امشب بره..
محتاجش بودم..
محتاج ِ یه نگاه حتی شده با اخم و غرور..
بهش نیاز داشتم..به اغوش گرم ومهربونش..

خدایا تا برگرده چطور روزام و بدون اون شب کنم؟..
آروم آروم نوشتم:
«آمدی
مغرور
بی کلام
در نگاهت هزارمعما
و برلبانت مهر خاموشی..
اندکی گذشت..
آرام آرام نزدیک شدی
مغرور
بی کلام
کمی مهربان!!
وعشق را
به امانت به من دادی و دور شدی!!..»

بدون مکث براش ارسال کردم..
گوشه ی لبم و از هیجان می جویدم و چشم از صفحه ی گوشیم بر نمی داشتم..
دستام یخ بسته بود..
چند لحظه بیشتر طول نکشید که جواب پیامم و داد..

« تا زنده م به همونی که امانت دادم دستت نیاز دارم..یه چیزی رو نتونستم با خودم ببرم..تا وقتی که برگردم مراقبش باش»..

لبام و رو هم فشار دادم تا بغضم نشکنه..
منظور آرشام به قلبش بود!!..
قلبی پر از عشق رو پیش من به امانت گذاشته بود..
دوست داشتم جیغ بکشم و اسمش و بلند صدا کنم..

براش نوشتم:
« یادت نره یکی اینجا چشم به راهته .. منتظرم نذار آرشام چون می دونم طاقتش و ندارم»..
منتظر چشم به صفحه دوختم تا اینکه جوابش و برام فرستاد..
« شرطم و یادت نره»..

لبخند پر از غمی نشست رو لبام..
انگشتام از سرما سر شده بود..
نتونستم گوشی رو تو دستام نگه دارم..
شرطت و فراموش نکردم آرشام…
نه تا وقتی که تو قولت و فراموش نکنی..
*****************************
بی بی _ دخترم با خودت اینکارو نکن..صبح تا شب می شینی پشت این پنجره لب به هیچیم نمی زنی اینجوری از پا در میای مادر..بیا یه لقمه بذار دهنت رنگ و روت پریده..تو الان امانتی دست ما .. بیا مادر بیا بشین کنار من خودم واسه ت لقمه می گیرم..بیا..

با لبخند مصنوعی که سعی داشتم همونطور رو لبام حفظش کنم رو به بی بی با صدایی گرفته گفتم:به خدا نمی تونم بی بی..ازگلوم پایین نمیره..

— توی این چند روز سر جمع ۳ وعده غذا هم نخوردی دخترم..همین امروز و فرداست که شوهرت برگرده و وقتی تو رو توی این حال و روز ببینه نگران میشه ..تو که اینو نمی خوای مادر..

صاف تو جام نشستم و با ذوق و شوق ِ خاصی گفتم: عمومحمد ازش خبر گرفته؟..بی بی تو رو خدا اگه چیزی هست به منم بگید..
اومد و کنارم نشست..سرم و به سینه ش گرفت و نوازشم کرد..
— نه دخترم..نه عزیز مادر..اروم باش….

چونه م از بغض لرزید..دیگه این بغض برام عادت شده بود..
حتی با گریه های شبانه و اشک ریختای تو خلوت ِ پر از تنهایی و انتظارهم نتونستم اونو بشکنم..

چقدر سخته که از حال عشقت بی خبر باشی و فقط انتظار بکشی..
گوشیش خاموش بود..می دونستم نباید روشن بذاره ولی دلم که این چیزا سرش نمی شد..

بی بی _ غصه نخور دخترم..میدونم بی قرار ِ شوهرتی..به وَالله اگه خبری ازش داشته باشیم بهت میگیم..دارم غم تو چشمات و می بینم…می دونم تو گلوت بغض نشسته عزیز ِ دلم..ولی طاقت بیار..این انتظار کشیدنا رسم عاشقی ِ..برای سلامتیش دعا کن دخترم..با اون دل پاک و مهربونت از خدا بخواه شوهرت وصحیح و سالم بهت برگردونه..تو عاشقی، اونم خاطرت و می خواد دلاتون به هم راه داره مادر..تو غصه بخوری اونم این غم و حس می کنه..به خاطر خوشبختی و آسایشتون خطرو به جون خریده پس تو هم کمکش کن..با دعا..با صبر.. منتظرش بمون دخترم….

با گریه سرم و رو سینه ش تکون دادم ..
– بی بی تک تک ِحرافت و قبول دارم..ولی به خدا سخته..هر لحظه که می گذره و اون بر نمی گرده انگار یکی داره بند بند ِ وجودم و از هم پاره می کنه….

صدای بی بی هم بغض داشت..
روی سرمو بوسید..
بی بی _ می دونم دخترم..اما چکار کنیم چاره ای جز صبر نداریم..خدا شاهده آقا رو مثل پسر خودم می دونم..از وقتی رفته هر شب سر نماز دارم واسه ش دعا می کنم و دو رکعت نماز به نیت سلامتیش می خونم..ولی بازم خدا بزرگه ..صلاح همه ی مارو اون بهتر از هر کس می دونه دخترم..
**************************
داشتم موهام و شونه می زدم که نگام به کبودی گردنم افتاد که حالا یه رد کمرنگی ازش باقیمونده بود..
یاد اون روز افتادم که می خواستیم خداحافظی کنیم..
می دونم تموم اونکارا رو کرد تا کمتر غصه بخورم..تا یادم بره که جدایی تا چه حد سخته..
ولی یادم که نرفت هیچ با وجود اون همه نزدیکی بیشتر از قبل دلتنگش شدم..

به گردنم دست کشیدم..عکسمون تو طاقچه بود..برش داشتم و به صورتش نگاه کردم..
آخه تو کجایی آرشام؟!..
چرا خبری از خودت بهمون نمیدی؟!..
می دونم ناچاری ولی بی انصاف به فکر منم باش که اینجا دارم دق می کنم..
کارم شده هر لحظه و هر ثانیه چشم بدوزم به این درتا ببینم کی میای تو..
اینبار قسم می خورم که برگردی تموم عشق و احساسم و به پات می ریزم..
فقط برگرد….

بی بی از تو حیاط صدام زد..عکسش و بوسیدم و گذاشتمش تو طاقچه..
روسریم و سرم کردم و رفتم تو بالکن ..
کنار حوض داشت ماهی می شست..

– جانم بی بی..کارم داشتی؟..
— جونت سلامت دخترم.. دستم بنده، اون قابلمه کوچیکه رو از تو آشپزخونه واسه م میاری؟..
با لبخند سرم و تکون دادم و راه افتادم سمت آشپزخونه..
در کابینت و باز کردم..
تو جا ظرفی کنار سینک و هم نگاه کردم ..اونجا بود..
برش داشتم و برگشتم تا از در اشپزخونه برم بیرون که یه دفعه درد بدی رو تو سینه م حس کردم..
یه دردی که همراهش حس بدی رو بهم القا کرد..

قابلمه از دستم افتاد رو زمین و از صدای برخوردش با زمین بی بی هراسون خودش و به اشپزخونه رسوند و با نگرانی تو درگاه ایستاد..
دستم رو سینه م مشت شد..
احساس خفگی بهم دست داد..
حس می کردم دردم از یه چیز دیگه ست..یه حس بدی داشتم..
انگار که بخواد یه اتفاق بد بیافته..

بی بی _ یا ابوالفضل..خدا مرگم بده دخترم چت شده؟..
نمی تونستم حرف بزنم..سرم گیج می رفت..با اون یکی دستم سرم و چسبیدم و بدو از آشپزخونه زدم بیرون..تلو تلو می خوردم..

داشتم خفه می شدم..انگار راه تنفسم بسته شده بود..
لب حوض زانو زدم و مشتام و پر از اب کردم و به صورتم پاشیدم..سرد بود و همین سرما تونست واسه م یه شوک باشه..
با یه نفس بلند راه تنفسم باز شد..

بی بی با گریه کنارم نشسته بود و کمرم و ماساژ می داد..
نفسای بلند و نامنظم می کشیدم..پشت سر هم..
بی بی _دلارام..دلارام مادر حالت خوبه؟..دخترم دارم سکته می کنم تو رو به «علی» جوابم و بده..

دستم و بالا اوردم وبهش اشاره کردم خوبم..
ولی خوب نبودم..
تو سینه م تیر می کشید و انگار یکی با شدت داشت به گلوم چنگ می نداخت..

ناخداگاه از جام بلند شدم و به سمت خونه دویدم..بی بی از پشت سر با صدای بلند صدام زد ولی من بی توجه و هراسون رفتم تو خونه..
دنبال گوشیم می گشتم..
دنبال یه راه ِ امید..

بالاخره پیداش کردم..چشمام تار می دید ..شماره ش و گرفتم..
« دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد..»

با نفرت از شنیدن این صدای عذاب اور که توی این مدت مرتب تو سرم تکرار می شد گوشی رو انداختم کنار….

به دیوار تکیه دادم و زانوهام و بغل گرفتم..
سرم و گذاشتم روشون و صدای هق هقم بلند شد..
دست نوازش گر ِ بی بی و رو سرم حس کردم..

— دخترم داری منو می ترسونی..تو که حالت خوب بود……….
بغلش کردم و با گریه نالیدم: بی بی حالم خوب نیست..یه حس بدی دارم..نمی دونم چیه ولی ….می ترسم بی بی..می ترسم..

پشتم و نوازش کرد..
با حرفا و دلداریاش مثل همیشه سعی داشت ارومم کنه..
ولی اینبار فرق داشت..هیچ جوری اروم نمی شدم..
نمی تونستم..
انگار که دست خودم نبود..

اروم لای چشمام و باز کردم..سرم بدجور درد می کرد..دستم و گذاشتم رو پیشونیم و با درد اخمام و جمع کردم..
با شنیدن صدای بی بی و عمومحمد سرم و چرخوندم سمت در..
لای در باز بود..

عمومحمد_ دختر بیچاره حق داره..
بی بی _ نمی دونی چقدر گریه کرد..پریشون وسرگردون از در اشپزخونه زد بیرون و رفت لب حوض نشست تند تند به صورتش اب زد ..انگار نفسش بالا نمی اومد..می خواست به شوهرش زنگ بزنه ولی خاموش بود جواب نمی داد..از همون موقع تا حالا که چشم رو هم گذاشته یا داره تو خواب اسمش و صدا می زنه یا با ترس می پره و رو صورتش عرق می شینه..نذر کردم آقا صحیح و سالم برگرده و این دختر دلش اروم شه..به خدا وقتی تو این حال و روز می بینمش دلم اتیش می گیره..
عمومحمد _ خدا بزرگه بی بی.. نگران نباش….

صدای زنگ در بلند شد..تو جام نشسته بودم..سرم و چرخوندم سمت پنجره..
پتو رو کنار زدم و بلند شدم..نای راه رفتن نداشتم..
تو درگاه ایستادم..فقط بی بی تو هال وایساده بود..

– بی بی کی در می زنه؟..
— دخترم بیدار شدی؟..حالت خوبه؟..
– خوبم بی بی..کی بود؟..
— چی بگم مادر؟..نمی دونم..عمومحمد رفته ببینه کیه ..

راه افتادم سمت راهرو..درو باز کردم و رفتم تو بالکن..
بی بی _ اینجوری نرو دخترم الان عرق داری سرما می خوری..لااقل مانتوت و بپوش..
سرمو به طرفین تکون دادم که یعنی نه نمی خواد..
گره ی روسریم و که داشت باز می شد محکم کردم..

عمومحمد درو باز کرد..نتونستم ببینم کیه چون لای در ایستاده بود..چند لحظه بعد عمومحمد رفت کنار و کسی که پشت در بود اومد تو..

با تعجب به ماموری که لباس فرم سبز رنگ تنش بود نگاه کردم..
پله ها رو یکی یکی طی کردم و رفتم سمتش..بی بی پشت سرم اومد..

اون مامور که یه مرد حدودا ۳۷،۳۸ساله بود داشت با عمومحمد حرف می زد که با دیدن من ساکت شد ..
— سلام .. ببخشید مزاحمتون میشم………….
و به پرونده ای که تو دستش بود نگاه کرد و سرش و تکون داد: خانم دلارام امینی درسته؟..

با تعجب نگام و بین عمومحمد و اون مامور چرخوندم..
-بله..خودم هستم..چی شده؟..
— شما با اقای آرشام تهرانی چه نسبتی دارید؟..

تو دلم یه جوری شد..
هر لحظه با سوالاتی که می پرسید بیشتر می ترسیدم..
– معذرت می خوام ..میشه…………
هنوز جمله م کامل نشده بود که سرش و تکون داد و گفت: بله بله متوجه هستم..
و کارتی رو از تو جیبش بیرون اورد و رو به من گرفت..نگاش کردم..

— سرگرد فروزش از اداره ی مبارزه با مواد مخدر….
کارت و برگردوند تو جیبش .. تو پرونده نگاه کرد..
— حالا میشه بدونم نسبت شما با اقای آرشام تهرانی چیه؟..

اب دهنم و قورت دادم..گلوم می سوخت..
بی بی کنارم ایستاد و دستم و گرفت..فهمید حالم خرابه..
– من همسرشم..چی شده؟!..
عمومحمد _ بریم تو اینجا سرده، دخترمم حالش خوب نیست..

سرگرد به نشونه ی موافقت سرش و تکون داد و پشت سر عمومحمد راه افتاد ..به بی بی نگاه کردم..
–آروم باش عزیزم ایشاالله که خیر ِ ..
سرم و تکون دادم..اما دلم گواهه بد می داد..
بی بی دستم و گرفت و رفتیم تو..
*****************************
سرگرد_ همسر شما به همراه شخصی به نام کیوان شجاعی دقیقا ۵ روز پیش از شمال به سمت تهران حرکت کردند درسته؟..
بهت زده نگاش کردم..
– شما.. اینا رو از کجا می دونید؟!..
— براتون توضیح میدم..شما همایون شایان و برادرزاده شون ارسلان شایان رو می شناسید؟..
-بـ..بله..چطور؟!..

— ما الان مدتهاست شایان و دار و دسته ش و زیر نظر داریم..توضیح بیشتری نمی تونم بدم متاسفم فقط تا جایی که بدونم به شما مربوط میشه رو میگم ..
کیوان با ما همکاری می کرد و به کمک اون مدارک نسبتا قابل توجهی رو بر علیه شایان در دست داشتیم..ولی این مدارک برای گیر انداختن شایان کافی نبود..
اسنادی که به کمک اونها می تونستیم برای دستگیری باند شایان اقدام کنیم تنها در دست شوهر شما یعنی آقای تهرانی بود..
ولی متاسفانه ایشون با ما چندان همکاری نکردند..چون اصرار داشتند که دیگه کاری با شایان ندارن ..
ولی ما به اون مدارک نیاز داشتیم..کیوان همون شب با همسر شما این مسئله رو در میون میذاره منتهی ایشون بازم قبول نمی کنند..
ظاهرا مقصودشون تنها انتقام از شایان و برادرزاده ش بوده که ما کاملا در جریان این موضوع قرار نداشتیم..ما هم منتظر موقعیتی بودیم تا بتونیم اون مدارک و به دست بیاریم..
اون شب اونها به دیدن شایان میرن..کسی که ۸ نفر ادم بی گناه رو گروگان گرفته بود اون هم به خاطر شوهر شما..
شایان با وجود همسرتون اونها رو ازاد نمی کنه و خواسته ش و به اقای تهرانی میگه..اون هم مبنی بر اینکه مدارک و اسنادی که شوهرتون در دست داشته بعلاوه ی دختری به اسم دلارام رو به اون تحویل بده..
ما از طریق کیوان و فرد نفوذی که در بین اونها داشتیم از راه غیرمستقیم متوجه قضایا بودیم..
ظاهرا همسرتون وقتی درخواست شایان رو می شنوه کنترلش و از دست میده و با هم درگیر میشن..
و این درست تو زمانی اتفاق میافته که ما اماده ی اجرای عملیات بودیم..برای نجات جون اون ۸ نفر..
که با شنیدن صدای گلوله بدون ذره ای درنگ ساختمون و محاصره کردیم..
شوهر شما به کمک کیوان اون ۸ نفر رو فراری دادند که بچه های ما اونها رو با ماشین از اون محل دور کردند..
کیوان و همسرتون هنوز داخل ساختمون بودند..یه ساختمون قدیمی تو دورافتاده ترین نقطه از تهران..
تو درگیری که بچه های ما با ادمای شایان داشتن ما متوجه شدیم که کیوان و شوهر شما پشت ساختمون موفق به فرار میشن ولی با این وجود یک ون مشکی که متعلق به افراد شایان بوده اونها رو تعقیب می کنه..
توی این عملیات همایون شایان درست زمانی که قصد فرار داشته به دست افراد ما کشته میشه..
ولی ارسلان فرار می کنه..
از طریق ردیابی که تو ماشین کیوان جاساز کرده بودیم تونستیم پیداشون کنیم اما…………..

سکوت کرد..با دقت گوش می دادیم …
چرا دیگه حرفی نمی زنه؟..
د لامصب یه چیزی بگو دیگه طاقت ندارم..

یه پاکت پلاستیکی رو گذاشت جلوم..با تعجب نگاش کردم..
— وسایل داخل این پاکت و می تونید شناسایی کنید؟..

نمی دونم چرا دستم می لرزید..می خواستم برش دارم ولی انگار یکی جلوم و می گرفت..اب دهنم و قورت دادم تا از سوزش گلوم کم بشه ولی با این کار بغضم سنگین تر شد..
دست سردم و دراز کردم و پاکت و از رو زمین برداشتم..
لازم نبود درش و باز کنم محتویات توش کاملا مشخص بود..
مات و مبهوت نگاهم و روشون گردوندم..
خدایا ..نـــه..

حلقه ی آرشام..
پلاک «الله» ای که اون شب تو کلبه بهش هدیه دادم..
ساعت مچیش..
فندک زیپویی که همیشه با خودش داشت..
و یه سری مدارک که نصفشون سوخته بود..

-ایـ..اینا..اینا همه شون..اینا متعلق به همسرمه..این گردنبند ارشام ِ ..اینا..اینا دست شما چکار می کنه؟!..این مدارک چرا سوخته؟!..

صدام که با بغض گرفته بود هر لحظه بلندتر می شد..
بی بی دستم و گرفت و زمزمه کرد اروم باشم….نمی تونستم..
مغزم به کل قفل کرده بود..

سرگرد _ خانم امینی لطفا اروم باشید..من همه چیزو با جزئیات براتون توضیح دادم تا در جریان اتفاقات قرار بگیرید..قصد بازجویی از شما رو هم نداشتم وگرنه ازتون می خواستم با من به اداره بیاید..پس……….

بلند گفتم: تو رو خدا حرفتون و نپیچونید..راست وحسینی بگید چی به سر ارشام ِ من اومده؟..تو رو قرآن، مگه حال و روزم و نمی بینید؟..

عمومحمد_ دخترم اروم باش بذار جناب سرگرد حرفش و بزنه..
رو بهش با بغضی که چیزی تا شکستنش نمونده بود گفتم: چطور اروم باشم عمومحمد؟..ببینید..
رو به بی بی پاکت و گرفتم و تکونش دادم……….
– بی بی نگاه کن اینا وسایل ِ آرشام ِ ..این همون حلقه ای ِ که شما سر عقد بهمون دادید..بی بی تو رو خدا نگاه کن..این همون گردنبندی ِ که بهش دادم..خودم با دستای خودم «الله» و به گردنش بستم بی بی..گفتم می خوام اسم «خدا» همیشه همرات باشه..

صدای هق هقم بلند شد..پاکت و تو دستام فشار دادم..
بی بی سرم و تو اغوشش گرفت ..اونم گریه می کرد..
تموم حالات و رفتارم عصبی بود..

سرم و از تو سینه ش بیرون اوردم و رو به سرگرد که اخماش و کشیده بود تو هم و با ناراحتی به زمین نگاه می کرد گفتم: بگید..بگید من ارومم..به خدا حتی گریه م نمی کنم..فقط بگید..بذارید خیالم راحت شه..

و با حرص اشکام و پاک کردم..اروم و قرار نداشتم..نمی فهمیدم دارم چکار می کنم..
سرگرد_ شما حالتون خوب نیست خانم، بذارید……

داد زدم: من خوبم..شما فقط به من بگید چی به سر شوهرم اومده؟..فقط همین..می خوام بدونم..
سرش و تکون داد: باشه..من فقط به وظیفه م عمل می کنم..متاسفانه باید بگم توی مسیر راننده که کیوان بوده توسط افراد داخل ون تیرمی خوره..در جا تموم می کنه چون گلوله به سرش اصابت می کنه..خارج از شهر بودن و کنار جاده ی باریکی که سینه ی کوه بوده پرتگاه های بلند و خطرناکی قرار داشته..همون موقع که شلیک میشه ماشین منحرف میشه سمت چپ و…..ماشین تو دره سقوط می کنه..و میانه ی راه اتیش می گیره و هر دو سرنشین خودرو ………………….

با حمله ی عصبی که بهم دست داد جیغ کشیدم و پاشدم..فریاد می کشیدم مرتب می گفتم :نــــه..این دروغه..آرشـــــام..

تو سر و صورتم می زدم..به صورتم چنگ می نداختم..گریه می کردم و به خدا شِکوه می کردم..
بی بی با گریه سریع اومد سمتم …

سعی داشت دستام و بگیره ولی نمی تونست از پسم بر بیاد..هیچ کس جلودارم نبود..از ته دل جیغ می کشیدم و داد می زدم..

کف هال زانو زدم و رو به زمین خم شدم..دستم و رو سینه م مشت کرده بودم و با صدای بلند اسمش و صدا می زدم..

عمومحمد اومد کمک بی بی ..پسش زدم و با مشت به زمین کوبیدم..
صدای عمومحمد و سرگرد تو گوشم می پیچید ولی تو حال خودم نبودم..صدای هق هقم گوش فلک وکر می کرد..صدای شیون زاریم همه ی خونه رو برداشته بود..ضجه می زدم و اسم خدا رو همراه ِ آرشام صدا می زدم..

سرگرد_ هر دو جنازه الان تو سردخونه ن..می تونید فردا صبح اقدام کنید..لازم به ذکر ِ که هر دو به طرز فجیعی سوختن..از روی مدارک و لوازمی که همراه داشتن تونستیم شناساییشون کنیم..
همراه اقای تهرانی این وسایل بود..گردنبند دور گردنش بود و حلقه هم به انگشتش..اون فرد نفوذی هم تایید کرده که جنازه ها متعلق به کیوان شجاعی وآرشام تهرانی ِ چون زمان وقوع حادثه توی اون ون بوده و با چشم همه چیز و دیده، شهادت داده..
حتی دیده که شوهر ایشون سعی داشتن مسیر ماشین و از سمت دره منحرف کنند ولی متاسفانه موفق نمیشن..
اون دریاب برای پیدا کردنشون تا زمانی به ما کمک کرد که ماشین اتیش نگرفته بود….بهتون تسلیت میگم……….

همونطور که رو به زمین خم شده بودم کمرم و تا نیمه راست کردم و سرم و بلند کردم..
با گریه و ضجه به بی بی نگاه کردم..
– بی بی بگو که اینا هیچ کدومش حقیقت نداره…آرشام ِ من زنده ست..اون نمرده..برمی گرده..قسم خورد بر می گرده..وقتی خواست بره بهم قول داد..

بی بی با هق هق بغلم کرد….
– بی بی خودش گفت..گفت میاد..گفت تنهام نمیذاره..بگو که اینا همه ش یه کابوسه..من خوابم مگه نه؟!……
ازته دل جیغ کشیدم..آرشــــــــام…..
خدایا این چه بخت و اقبال ِسیاهی ِ که من دارم؟..چرا نباید یه لحظه توی این دنیا رنگ خوشبختی رو ببینم؟..خدایا بیچاره تر از اینم نکن..خدایــــــا………

— عزیز ِ دل ِ بی بی اروم باش..داری خودت و از بین می بری..دخترم اینکار و نکن..به خاطر ِ بی بی…….
از بس جیغ کشیده بودم و به سر و صورتم زده بودم که دیگه جون نداشتم حرف بزنم..حتی نا نداشتم لای چشمام و باز نگه دارم..
-آ..آرشام ..آرشام زنده ست..می دونه هنوز چشم به راهشم..قول داد چشم به رام نذاره..ای کاش ..می مُردم..می مُردم و.. نمی ..نمی ذاشتم ..بره..بی..بی..من..نمی…………

تو بغل بی بی اروم اروم چشمام بسته شد و تاریکی چون پرده ای سیاه جلوی چشمام و گرفت..
دیگه متوجه اطرافم نبودم..
هر چی که بود فقط..
سیاهی ِ محض بود..

اروم لای چشمام و باز کردم..
تو سرم احساس سنگینی می کردم..
دیدم تار بود ولی کم کم بهتر شد..با ناله چشمام و چند بار بستم و باز کردم..
گیج و منگ نگاهم و اطرفم چرخوندم..

با تعجب به سرمی که تو دستم بود نگاه کردم..
من کجام؟!..
هنوز کامل حواسم جمع نشده بود که در اتاق آهسته باز شد..
با دیدنش تنم لرزید..قلبم بی امان تو سینه م می تپید و هجوم اشک رو به چشمام حس کردم..

نا نداشتم صداش کنم..حالم اصلا خوب نبود..
با همون لبخند همیشگیش بهم نگاه می کرد..خواستم اسمش و زمزمه کنم نتونستم..
تو جام نیمخیز شدم که با قدم هایی بلند و شتابزده خودش و بهم رسوند..
کنارم ایستاد و دستم و تو دستش گرفت..ولی…..دستاش…. سرد بود!..

نگاش کردم..بهت و ناباوری رو تو چشمام خوند..هنوزم همون لبخند و رو لباش داشت..
اب دهنم و قورت دادم تا بغضم و رد کنم ولی نشد..
لبام لرزید..ازهم بازشون کردم..
-آ..آرشا..آرشام….آرشام..آرشام تو…….تو………

دوست داشتم بلند صداش کنم اما نتونستم..
رو صورتم خم شد..ناخداگاه چشمام و بستم..اشکام خودسرانه رو صورتم جاری شدن..
لباش و به پیشونیم چسبوند..
سرد بود!..
حتی بوسه ای که رو پیشونیم زد..

تنم با همون بوسه یخ بست..دستام شروع کردن به لرزیدن..تو دستش گرفت..چشمام و باز کردم..
تنش سرد و نگاهش سوزان بود..اما چرا این گرما رو حس نمی کنم؟!..سرمای دستاش این اجازه رو بهم نمی داد..

زمزمه کرد..اروم ..
با نگاهی شفاف و نافذ مثل همیشه..
–شرطمون و یادت رفت؟..

خواستم لبخند بزنم و بهش بگم نه..نه تو دیگه پیشمی و به قولت وفا کردی پس پاش وایسادم..
ولی نتونستم..فقط نگاش کردم..با چشمایی که سیل غم و تنهایی رو به رخش می کشید..تا بدونه توی این مدت چی کشیدم و تو تنهاییام چقدر اشک ریختم ..
به صورتم دست کشید..اشکام و پاک کرد..
— نذار این چشما اینطور بباره ..این اشکا..هیچ وقت لایقشون نبودم………..
نتونستم بیشتر از اون ساکت بمونم ..بغضم هنوز سر جاش بود..
صدام پر از گلایه شد..
پر از شِکوه و شکایت..

-آرشام..آرشام تو..تو..تو زنده ای..تو برگشتی..پس همه ش دورغ بود….آرشام ِ من سالمه…………..
حواسم به سرم ِ توی دستم نبود و تو همون حالت محکم بغلش کردم..
دستم سوخت و درد گرفت ولی بی خیال فقط خودم و تو اغوشش حس کردم..

تندتند پشت سر هم با گریه باهاش حرف می زدم..
-سر قولت موندی..مرد و مردونه گفتی میای پیشم و تنهام نمیذاری..ازت ممنونم..خدایا ازت ممنونم……….

پشتم و نوازش کرد..صداش به همون ارومی بود..
— محکم باش دلارام..سعی کن با تموم اتفاقات کنار بیای..من خواستم با سرنوشت بجنگم ولی نتونستم..می دونم سخته ولی من همیشه کنارتم..فکر نکن تنهات گذاشتم و زیر قولم زدم..منو توی قلبت حس کن..

سرم و از رو سینه ش بلند کردم..تو چشماش خیره شدم..
با ترس و وحشت خاصی سرم و تکون دادم و گفتم: نه..تو دیگه برگشتی ..من تنها نیستم ارشام تو پیشمی..بگو که همه ش یه کابوس بود..بگو اون همه ضجه و التماس وَهم و خیال بود..آرشام پیشم می مونی مگه نه؟….

نگاهه ملتمسانه م و تو چشمای سیاه و جذابش دوختم..نگام کرد و بعد از چند لحظه با آه عمیقی که از سینه ش بیرون داد سرم و به سینه ش گرفت..
نوازشم کرد و رو موهام و بوسید..
— همیشه پیشتم دلارام ..همیشه..همیشه……………..

صداش بارها و بارها تو سرم تکرار شد..قلبم با همون یه جمله اروم گرفت..چشمام و رو هم فشار دادم و لبخند زدم..
نمی دونم چی شد..
یه حسی داشتم..
یه حس عجیب و تلخ..
احساس خلاء می کردم..
تنم سرد شد..
چشمام سنگین شده بود و نمی تونستم پلکام و تکون بدم..
صداها..
نجواها..
تو سرم سوت می کشید..
از این همه هیاهو..

— دلارام..دخترم چشمات و باز کن..تو رو به خدا چشمات و باز کن عزیز دلم..
پلکام لرزید..زیر لب یه چیزی رو زمزمه می کردم.. انقدر آهسته که حتی خودمم نمی شنیدم..

— اقای دکتر ..خانم پرستار دخترم داره بهوش میاد..پلکاش لرزید..
چشمام و آهسته باز کردم..تار می دیدم..بستمشون..
بعد از چند لحظه صدای یه مرد و شنیدم..

— خانم امینی..صدای منو می شنوید؟..
اروم چشمام و باز کردم..دیدم بهتر شده بود ..
سرم داشت منفجر می شد..نگام و اطرافم چرخوندم..همون اتاق ..
پس خواب نبودم..تو دلم خدا رو شکر کردم..

نگام به بی بی و عمو محمد افتاد که کنار تختم با چشمای گریون وایساده بودن..با شنیدن صدای همون مرد نگاهم و بالا کشیدم..
روپوش پزشکی تنش بود با یه گوشی دور گردنش ..یه پرستار جوون هم کنارش ایستاده بود..

دکتر لبخند به لب نگام کرد ..
— خانم امینی احساس درد یا تهوع و یا حتی سرگیجه نمی کنید؟..
سرم و به نشونه ی نه تکون دادم ..
– فقط ..سرم..خیلی درد می کنه..
–مشکلی نیست ..بعد از ۲ روز تازه چشماتون و باز کردید و این علائم طبیعی ِ ..

با تعجب نگاش کردم..
رو به پرستار یه سری سفارشات کرد ..پرستار همراه دکتر از اتاق بیرون رفت..

بی بی اومد جلو و دستم و گرفت..با بغض گفت: خوبی دخترم؟..
-خوبم..بی بی آرشام کجاست؟..می خوام ببینمش..
با غم و اشک سرش و چرخوند سمت عمومحمد ..
رو به عمومحمد گفتم: میشه ارشام و صدا کنید؟..نکنه برگشته خونه؟..عمو می خوام برم پیشش، به دکتر بگید مرخصم کنه باید برم پیش ارشام..

بی بی با هق هق گوشه ی چادر مشکیش و به چشماش فشار داد ..
اینا چشون شده؟!..واسه چی دارن گریه می کنن؟!..
عمومحمد اشکاش و پاک کرد و زیر لب یه چیزایی گفت..
چرا حرف نمی زدن؟!..

دست بی بی رو اروم فشار دادم..
– بی بی چرا گریه می کنی؟..دیدی گفتم ارشام زنده ست؟..اون مامور داشت بهمون دروغ می گفت..خودم باهاش حرف زدم..توی همین اتاق دستم و گرفت و گفت پیشم می مونه..بی بی به دکترمیگی مرخصم کنه؟..

بی بی هق هق کنان ازم فاصله گرفت و از اتاق بیرون رفت..
بهت زده به عمومحمد نگاه کردم..
چند بار اومد رو زبونم بگم چرا لباس سیاه تنتونه؟!..
– عمو بی بی چش شده؟..چرا گریه می کنه؟..آرشام که زنده ست..منم که خوبم .. عمو تو یه کاری کن دکتر مرخصم کنه..ارشام تو خونه منتظرمه..تو رو خدا عمو بهش میگی؟..

اومد سمتم..کنارم ایستاد .. اروم با چشمای خیس از اشک باهام حرف زد..
— باهاش حرف می زنم دخترم .. حالا اروم باش..
لبخند پر از آرامشی نشست رو لبام..
– ممنونم..به خدا خوبم..فقط یه کم سرم درد می کنه..اگه برم پیش ارشام کامل خوب میشم..

به صورتش دست کشید..شونه هاش می لرزید..
— عمو گریه می کنی؟..
دستش و برداشت..چشماش سرخ شده بود..
— نه دخترم..بعد از ۲ روز بهوش اومدی از خوشحالیه..
-یعنی چی ۲ روز؟!..
— تو خونه از حال رفتی….دکتر گفت به خاطر فشار عصبی ِ ، بهت شوک ِ بزرگی وارد شده و واسه همین…………..
– کی بهوش اومدم؟..
— همین الان .. دکترم که بالا سرت بود دخترم….

با تعجب نگاش کردم..
– ولی..نه عمومحمد من با ارشام حرف زدم..اون موقع بهوش اومده بودم..وقتی چشمام و باز کردم کسی تو اتاق نبود بعد که در باز شد آرشام اومد تو ..خودم دیدمش..توی همین اتاق بود..خوب یادمه..

نمی دونم چرا تا اسم آرشام و میاوردم نگاهش گرفته و بارونی می شد..
— دخترم بذار برم با دکترت حرف بزنم ببینم می تونیم مرخصت کنیم یا نه..

سرم و تکون دادم..
ازاتاق که بیرون رفت نگاهم و چرخوندم سمت پنجره..تعجبم هر لحظه بیشتر می شد..
مگه از وقتی با ارشام حرف زدم چقدر گذشته ؟!..
خوب یادمه اون موقع هوا روشن بود..نور از پنجره افتاده بود تو اتاق .. ولی حالا..
هوای بیرون کاملا تاریک بود..با دیدن سیاهی ِ شب یاد عمومحمد و بی بی افتادم..
که چرا لباس سرتا سر مشکی پوشیده بودن؟؟!!..
به خودم امید می دادم که دیدار من و آرشام خواب یا «رویا» نبوده..
اون واقعا اینجا بود..
من مطمئنم..

یاد دستای سردش افتادم..
قلبم لرزید..

آرشام هیچ وقت دستاش سرد نبود..
حتی وقتی تو اغوشش بودم سرمای تنش و حس کردم..

چرا بعدش و یادم نیست؟..
من تو بغلش بودم که وقتی چشم باز کردم دیدم بی بی و عمومحمد تو اتاقن..
خدایا دارم دیوونه میشم……….
****************************
چشمام و بستم تا تو رو ببینم..
ببینم که کنارمی ..
سرم و میذارم رو شانه هات ..
سرت و به سرم تکیه دادی ..
گرمای وجودت و حس می کنم ..
با حضورت تموم غم های دنیا رو فراموش می کنم..
چشمام و بستم..
دوست دارم همینجا..
درست کنارت..
توی اغوشت….
بگم که برات می میرم..

چقدر بهم نزدیکی..نزدیک تر از خون توی رگ هام ..
خواب به چشمام نمیاد..انگار باهاش غریبه م..

دوست دارم نوازشم کنی..
سالهاست که نیستی با صدات ارومم کنی..
کسی که با نگاش گرمم کنه..سرمای وجودم و ذوب کنه..

تنهایی سرده..
سکوت مرگ اوره..
می ترسم..
از دنیای بدون تو وحشت دارم..

شبا قبل از اینکه چشمام و ببندم بوی عطرت و حس می کنم..
بوی عطر یاس..
عطری که می گفتی برات یه عادته..
عادت..

ولی به من نگفتی تو هم برام یه عادتی..
گفتی این یه اغازه..یه اغاز واسه دوست داشتن..
گفتی بدون من نمی تونی..
ولی حالا این منم که بدون تو نمی تونم..
بدون اکسیژن نفس کشیدن سخته..
دردناکه..

بی بی گفت عطر جدایی میاره..ولی من گفتم خرافاته..
آرشام از من جدا نشده..ارشام کنارمه..
کی گفته عطر جدایی میاره؟..همه ش دروغه..
شبا با هر نفس دارم تو رو کنارم حس می کنم..

من حست می کنم..
هر شب..
چشمام بسته ست ولی می بینمت..
خاموش..
بی صدا..
ای کاش هیچ وقت مجبور نشم چشمام و باز کنم..

مرگت و باور ندارم..هیچ وقت باور نداشتم..
ارشام ِ من نمرده..
آرشام لایق خاک نیست..

یادته همیشه دنبال آرامش بودی؟..
می خواستی من با دستام این ارامش و بهت بدم..
می گفتی نگات و ازم نگیر..
ولی خاک به عشقمون خیانت کرد..
خاک بی صدا ما رو از هم جدا کرد..
تو با دستای خاک به ارامش رسیدی نه با دستای من..

می دونم اینو نمی خواستی….
سرنوشت ..
تقدیر..
می گفتی می خوای باهاش بجنگی..
گفتی برای رسیدن به خوشبختی باید بهاش و بدی..
بهای خوشبختیمون چی بود؟..
زندگی؟!..

بهت اعتماد کردم..
گفتی مطمئن باش بر می گردم..
گفتی امانتیم و می سپرم دست عمومحمد و بی بی..
ولی حالا کجایی؟..

۵ سال گذشته و..تو نیستی..
گفتم تنهام..
گفتی من و تو میشیم ما.. ..
گفتم تو چشمام دنیایی از غم نشسته..
گفتی این چشما دنیای منه و غم توش جایی نداره..
گفتم بی تو چکار کنم؟!..
گفتی زندگی..
گفتم نمی تونم..زندگیم تویی..
گفتی مجبوریم..
گفتم برگرد..
گفتی نمی تونم..
گفتم چرا؟!..
سکوت کردی..دیگه هیچی نگفتی..بی صدا نگام کردی..
حالا رنگ نگاهه تو هم از جنس ِ منه..
رنگ ِ انتظار..

پس کجایی که آرومم کنی؟!..
کجایی که به این انتظار خاتمه بدی؟!..

درسته..
۵ ساله که دارم تو انتظار می سوزم..
تو تنهاییام به یادش اشک می ریزم و کسی نیست که بتونه قلب شکسته و نگاهه غم زده م و اونطور که باید درک کنه..

برای خاکسپاری حضور نداشتم..حاضر نبودم پام و تو قبرستون بذارم..
عمومحمد اصرارکرد..
نرفتم..
بی بی اشک و ناله سر داد بازم..
نرفتم..

همه گفتن عشقت دیگه مرده به چی دل خوش کردی؟..
بدون کوچکترین مکثی جوابشون و می دادم که آرشام ِ من زنده ست..توی قلبم زنده ست..
می گفتن جنازه ش و پلیس پیدا کرده..این لوازم باهاش بوده که حالا تو دستای تو ِ ..
می گفتم مرگ اخر هر چیز نیست..مرگ نمی تونه عشقش و تو قلبم از بین ببره..
تا وقتی این ضربان و تو سینه م حس می کنم و نفس می کشم عشقش رو هم تو سینه م حفظ می کنم..

خوب یادمه ۳ ماه بعد بود که یه شب با کابوس بدی از خواب پریدم..
آرشام لب یه پرتگاه ایستاده بود ..منم رو به روش بودم..خواب عجیبی بود..
بدون اینکه لبامون تکون بخوره با هم حرف می زدیم..من صداش و می شنیدم..اونم همینطور..
بهم گفت مراقب خودت باش..نمی خوام هیچ وقت تو چشمای نازت که یه روز آرامش من بود غم بشینه..

خواستم جوابش و بدم که یه سنگ از زیر پاش سر خورد و آرشام به سمت پرتگاه مایل شد..جیغ کشیدم..خواستم به سمتش بدوم ولی پاهام به زمین چسبیده بود..
نگاهشون کردم..دو تا دست اونا رو نگه داشته بود..
خواستم برگردم تا بینم اون کیه ولی با صدای فریاد آرشام نگام و سمت پرتگاه چرخوندم..آرشام دیگه اونجا نبود..پرت شده بود پایین..
از ته دل جیغ کشیدم و صداش زدم..

جوری تو خواب داد می کشیدم که بی بی و عمومحمد هراسون اومدن بالا سرم ..
خیس عرق از خواب پریدم..نفس نفس می زدم..
وحشت زده اطراف و نگاه کردم..بی بی بغلم کرد..با زمزمه هاش سعی داشت ارومم کنه..

با دیدن اون کابوس حالم یه جوری شده بود..می ترسیدم..
با اینکه هنوز منتظرش بودم ولی می ترسیدم که خوابم حقیقت داشته باشه و ارشام………

به خودکشی فکر کردم..بارها و بارها..
هیچ ترسی از مرگ نداشتم..
اما کسی به مرگ فکر می کنه که از «انتظار» خسته شده باشه..
کسی که «امید»ی به بازگشت عشقش نداشته باشه..
کسی که مرگ عزیزش و باور کرده باشه..

ولی من باور نداشتم..من حتی پام و تو قبرستون نمی ذاشتم..
چون ایمان داشتم که عشقم زنده ست..مثل دیوونه ها یه گوشه می نشستم و با خودم حرف می زدم..
پلاک «الله» جلوی چشمام تکون می خورد و من خیره به اون، تصویر صورت آرشام و پیش چشمم می دیدم که این پلاک و به گردنش داشت.. انگار که دارم با ارشام حرف می زنم مرتب اسمش و زیر لب زمزمه می کردم..

اون اوایل چند تا تماس ناشناس داشتم که عمومحمد سیم کارتم و عوض کرد..
دیگه با هیچ کس در ارتباط نبودم..

۶ ماه از مرگ آرشام گذشته بود که عمومحمد و بی بی تصمیم گرفتن به خاطر من مدتی رو خونه ی برادرشون تو مشهد بگذرونن..
با همون حال ِ زارم اصرار کردم اینکارو نکنن..ولی عمومحمد می گفت این به نفع همه ست مخصوصا من..
مرغ و خروسا و گوسفنداشون و فروختن به اهالی روستا و راهی شدیم..

کسی تو خونه زندگی نمی کرد..خانواده ی برادرش تهران بودن..
ولی خونه اسباب اثاثیه داشت….یه خونه ی کوچیک ولی کامل..
خونه شون به حرم فاصله داشت ولی با اتوبوس ۱۰ دقیقه بیشتر راه نبود..
هفته ای ۳ بار می رفتم و تو صحنش می نشستم..به گنبد طلاییش خیره می شدم … و با تموم غمی که تو دلم داشتم از خدا می خواستم به حرمت امامش بهم صبر بده تا بتونم به انتظار عشقم بنشینم..
تو دلم نجوا می کردم«خدایا دلم و گرم کن..سرمای وجودم و از بین ببر و بهم امید و استقامت بده»..

۱ سال و نیم گذشته بود که یه شب تو خواب عمومحمد قلبش درد گرفت..تا رسوندیمش بیمارستان تموم کرد..

این تقدیر لعنتی با مرگ عمومحمد دومین ضربه ش و هم بهم زد..
بی بی هر شب سر نماز گریه می کرد و شاهد غصه خوردناش بودم..
و من هر شب تو بستر خواب، بی صدا به یاد یگانه عشقماشک می ریختم..
همینطور به یاد مردی که اون و مثل پدر خودم می دونستم ..مردی که درسته از پوست و گوشت و خونش نبودم اما….از پدرمم بیشتر دوسش داشتم و جای خالیش و با تموم وجود حس می کردم..

به خاطر خاکسپاری عمومحمد برگشته بودیم شمال..وصیت کرده بود کنار پدر و مادرش دفنش کنن و بی بی به وصیتش عمل کرد..

۲ ماه گذشته بود..
یه روز که از کنار ساحل برمی گشتم خونه تو مسیر در حال قدم زدن بودم که یه ماشین کنارم زد رو ترمز..
فکر کردم مزاحمه..بی تفاوت از کنارش رد شدم ولی با شنیدن صدای زنی که از پشت سر صدام می زد ایستادم..
برگشتم و با دیدن پری که با لبخند به طرفم می اومد، متعجب سر جام موندم..
دیدن بهترین دوستم اونم بعد از این همه مدت..

بردمش خونه و با بی بی اشناش کردم..
خبر نداشت چی به روزم اومده وقتی دید حتی یه لبخند کوچیک هم رو لبام نمیشینه و تو سکوت فقط نگاش می کنم، کنجکاو شد بدونه تو این مدت چیا بهم گذشته..

باهاش درد و دل کردم..همه ی اتفاقات و براش مو به مو تعریف کردم..پری پا به پام اشک ریخت و با غصه بغلم کرد..
بهم گفت پدرش ۱ سالی میشه که در اثر سکته ی مغزی فوت شده و اون و مادرش تنها تو تهران زندگی می کنن..
واسه کاری مجبور میشه بیاد شمال که اتفاقی منو می بینه و………..

در مورد کیومرث ازش پرسیدم که گفت چون تو کار خلاف بوده بالاخره گیر پلیس میافته ..
جرمش قاچاق مواد بوده و خلافای سنگین تری هم انجام می داده ..
ظاهرا همون موقع که دستگیرش می کنن تو خونه ش ۲ کیلو شیشه داشته و با این اوصاف جرمش سنگین تر از قبل میشه و حکم اعدام واسه ش می برن ..

وقتی داشت اینا رو واسه م تعریف می کرد هیچ غم و ناراحتی تو چهره ش ندیدم..خوشحال نبود ولی ناراحتم نبود..
کیومرث کم اذیتش نکرده بود..
خدا جای حق نشسته..
همیشه گفتن خدا حق بنده هاش و شاید دیر بگیره ولی سخت می گیره..
کیومرث چوب کاراش و خورد ..

شماره م و بهش داده بودم و ماهی ۲ یا ۳ بار بهم سر می زد و هر روز تلفنی با هم در ارتباط بودیم..
بی بی رو خیلی دوست داشت بی بی اَم همونطور که به من محبت نشون می داد اون و هم مثل دختر خودش دوست داشت..

پری اصرار داشت خونه رو بفروشیم و برای همیشه بریم تهران زندگی کنیم تا اینجوری به اونام نزدیک باشیم..
بی بی قبول نمی کرد و می گفت اینجا رو دوست داره..

اما پری هم دختر یه دنده ای بود و بالاخره بعد از ۲ ماه تونست بی بی رو راضی کنه..
خونه رو فروختیم و رفتیم تهران..ولی خونه های اونجا خیلی خیلی گرون تر از شمال بود..
پول ما برای خرید یه خونه ی کلنگی توی پایین ترین نقطه ی تهران کافی بود ولی پری اجازه نمی داد..واقعا دختر لجبازی بود..

تا اینکه اصرار کرد بریم خونه ی اونا..اینبار علاوه بر بی بی منم قبول نکردم..
پری گفت خونه شون یه ساختمون مجزا پشت ساختمون اصلی داره که می تونن اونو بهمون «اجاره» بدن..
رو این حساب هیچ کدوم حرفی نداشتیم..اینجوری برای ما هم بهتر بود که دیگه تنها نباشیم..

خونه شون و عوض کرده بودن..دیگه تو خونه ی سابقشون زندگی نمی کردن..
روزها و ماهها پشت سرهم می گذشتن..
پری تو یه شرکت خصوصی مشغول به کار بود..

بهم پیشنهاد کرد منم یه جا مشغول شم ولی من مثل اون نبودم و تو هیچ کاری مهارت نداشتم..
از طرفی دیگه حوصله ی درس خوندنم نداشتم..نه ذهنم می کشید و نه دیگه تواناییش و داشتم..
منی که این همه گوشه گیر و ساکت شده بودم چطور می تونستم به فکر موفقیت و تحصیل باشم؟!..

همیشه از رنگای تیره استفاده می کردم..
پری می گفت تو که رفتن آرشام و باور نداری پس چرا لباسای تیره می پوشی؟..
می گفتم نمی خوام شاد باشم و هیچ رنگ شادی رو تو تنم ببینم..کسی که عاشقانه دوسش داشتم کنارم نیست..همیشه ادم برای مرگ ِ کسی رخت عزا به تن نمی کنه..لباسای تیره ی من محض عزاداری نبود..
من تیره می پوشیدم چون عزیزم وکنارم نداشتم..
چون شاد نبودم..
چون تو سیاهی غرق شده بودم ..
کسی هم جز آرشام نمی تونست ناجی من باشه..

یه مقدار پول از فروش خونه و مرغ و خروسا و گوسفندا تو بانک بود که با همون زندگیمون و می گذروندیم..ولی تا کی باید سربار این پیرزن درد کشیده می بودم؟..حالا که کمی به خودم اومده بودم خجالت می کشیدم….
تا به اینجا هم منو مثل دختر خودش دونست و کمکم کرد ولی دیگه نمی خواستم اینطور ادامه بدم..

پری وقتی فهمید دنبال کار می گردم سریع بهم پیشنهاد منشی گری تو همون شرکتی رو داد که خودشم اونجا کار می کرد..
به کمک پری تونستم مشغول به کار بشم..
۱ماه ازمایشی که با توجه به رضایت رئیسم به صورت دائم توی شرکت موندم..

پلاک آرشام و هیچ وقت از خودم دور نمی کردم..همیشه به گردنم بود..
حلقه ش و انداخته بودم تو انگشتم..درست تو انگشت اشاره م چون گشاد بود می ترسیدم وقتی حواسم نیست یه جا بیافته و گم بشه..تا اون و نمی بوسیدم و جلوی چشمام نمی ذاشتم خوابم نمی برد..

قبل از خواب اونطور که خودش دوست داشت به خودم عطر می زدم و رو تختم دراز می کشیدم..
تو دلم باهاش حرف می زدم..هنوزم اون شیشه ای که بهم داده بود و داشتم..
ولی دیگه عطری توش نبود..برای همین هر ماه یه شیشه ازش می خریدم..

من با یاد ارشام زندگی می کردم..هیچ وقت احساس نکردم که اون و برای همیشه از دست دادم..حتی از انتظار هم ناامید نشدم ..

قبل از خواب چشمام و می بستم و باهاش حرف می زدم..صورتش و با چشمای بسته می دیدم..
پشت پرده ای از سکوت..
همون چهره ی مغرور و جذاب..

هر شب خودم و آرشام و تو رویاهام کنار هم می دیدم..
رویاهایی که شبیه به واقعیت بود..
واقعیتی که ارزوم بود یه روز تحقق پیدا کنه..

و حالا ۵ سال گذشته..
از اون روزی که ترکم کرده و من به انتظارش نشستم..

همه چیز تغییر کرده..
دیگه من اون دختر شاد و سرزنده نیستم..
رد پای گذر زمان رو چهره ی رنج کشیده ی بی بی به وضوح دیده میشه..
۵ سال از عمرم رو به دست تندباد زمانه سپردم..
به انتظار روزی که تمومی رویاهام به حقیقت تبدیل بشه..

به هیچ کس اجازه نمی دادم از مرگ آرشام حرف بزنه..
بی بی به این موضوع واقف بود و همیشه دلداریم می داد..
پری هم کمتر بهش اشاره می کرد ولی هر بار محض نصیحت یه چیزی می گفت که تا می دید از حرفش ناراحت شدم دیگه ادامه نمی داد..

مادرش و صدا می زدم لیلی جون..
اسمش لیلی بود و دوست داشت اینطوری صداش کنیم..زن فوق العاده مهربونی بود..
دوست و همسایه ی دلسوز ِ بی بی..
واقعا رابطه شون با هم خوب بود ..

چند بار در مورد فرهاد از پری پرسیدم..اینکه هنوز اون و دوست داره یا نه..
و درکمال تعجب دیدم با پوزخند جوابم و داد که حتی بهش فکرم نمی کنه..
می گفت یه حس زودگذر بوده ..
گفت فرهاد هیچ وقت عاشق اون نمی شده و پری هم گدای عشق نیست و اگه بناست روزی عاشق بشه به کسی دل می بنده که اونم پری رو بخواد..
می گفت از عشق یکطرفه متنفره..

از فرهاد هیچ خبری نداشتم..
دوست داشتم تو بی خبری از من بمونه..
با حضورش یاد گذشته ها میافتادم..
آرشام هیچ وقت دوست نداشت اون و کنارم ببینه..
حتی وقتی باهاش حرف می زدم نسبت بهش حسادت می کرد..
نمی دونم..شاید کارم درست نباشه ولی من هنوزم به آرشام وفادارم و از چیزایی که یک روز اون ازشون خوشش نمی اومد دوری می کنم..

پری وقتی حرفام و می شنید می زد زیر خنده و می گفت دیوونه ای به خدا دختر..مگه فرهاد چکارت کرده؟..
و جواب من تنها بهش سکوت بود..
سکوتی سرد..

من دیوونه بودم..
یه دیوونه ی عاشق..
دیوونه ی کسی که هیچ وقت مرگش و باور نکردم و به انتظار اومدنش نشستم..
چون بهم قول داد..
چون قسم خورد..
آرشام مردی نبود که زیر قولش بزنه..
حتی شده یه نشونه از خودش بهم میده..
تا خودش بهم ثابت نکنه هیچ وقت هیچ چیزو باور نمی کنم..
هیچ وقت..
****************************
پری_ دلی حالش و داری یه کم باهات حرف بزنم؟..
عینک مطالعه م و از روی چشمام برداشتم و برگه های توی دستم و گذاشتم رو تخت………
– اره حتما..چی شده؟..

رو به روم نشست و زانوهاش و عین بچه ها گرفت تو بغلش ..
چونه ش و گذاشت رو پاهاش و نگام کرد..

— هیچی نشده..یعنی شایدم شده باشه..نمی دونم دلی حسابی گیجم ..
– واسه چی؟ ..
مکث کرد و نگاهش و زیر انداخت..چونه ش و از رو زانوهاش برداشت ..
بعد از چند لحظه نگام کرد و اروم گفت: فکر کنم جدی جدی از یکی خوشم اومده..

یه تای ابروم و انداختم بالا و با تعجب گفتم: جدی؟!..کیه من می شناسمش؟!..
— نه بابا تا حالا ندیدیش..اسمش امیر ِ ..پسر یکی از دوستای قدیمی مامانم….کیش زندگی می کردن تازه چند ماهه اومدن تهران..آهان راستی مهندس کشاورزی ِ ..
– خب مبارک باشه عزیزم..ایشاالله که خوشبخت بشی..

زد به پام..
— چی چیو مبارک باشه؟..هنوز نه به دار ِ نه به بار ِ ..فقط یه جورایی غیر مستقیم مامانش به مامانم گفته که امیر از من خوشش اومده..
– مگه چندبار همو دیدین؟..
–مهناز جون ، مامان امیر زیاد اینجا سر می زنه..تا حالا ندیدیش؟..
سرم و به نشونه ی نه تکون دادم..

— تعجبم نداره از صبح تا عصر که تو شرکتی بعدشم میای تو اتاقت می شینی رمانت و می نویسی..راستی هنوز تموم نشده؟..
– نه هنوز..
— کی میشه تو اینو چاپ کنی من بیام ازت امضا بگیرم..دیگه نیازی هم نیست برم تو صف فقط کافیه یه سر بیام پشت در اتاقت..نویسنده رو بیخ ِ ریشمون داریم چی از این بهتر؟..

داشتم دست نوشته هام و از رو تخت جمع می کردم تو همون حالت پرسید: اسمش و چی می خوای بذاری؟..
برگه ها رو دسته کردم…….
– اسم ِ چی رو؟!..
— اسم بچه ت و..دختر حواست جمع نیستا..اسم رمانت و میگم دیگه..
– هنوز اسم واسه ش انتخاب نکردم..
— اهان خب اره اینم حرفیه تا بچه به دنیا نیاد که واسه ش اسم انتخاب نمی کنن..

نگاش کردم که گفت: تو از اون مامانا میشی که تا بچه ت به دنیا نیاد به فکر اسمش نمیافتی..ولی من مثل تو نیستم از همین الان اسم بچه هام و انتخاب کردم..
– ۲۷ سالته ولی عین نوجوونا حرف می زنی..پس کی به بلوغ فکری می رسی تو؟..
از رو تخت بلند شدم و برگه ها رو گذاشتم تو کشوی میزم..
— وا مگه چی گفتم؟!..
– تو کار و بدبختی نداری هر دقیقه اینجایی؟..
–خب اینم کار ِ دیگه..می دونی چقدر به خودم زحمت میدم هِلِک هِلِک از اون سر باغ می کوبم میام این سر باغ تا به تو سر بزنم؟..
– پس یه جورایی باید ممنونتم باشم..
— باش ما که بخیل نیستیم..
– اگه سر زدنت تموم شده پاشو برو می خوام یه کم استراحت کنم..
یه کم فکر کرد و با هیجان گفت : آهان یه چیزی رو یادم رفت بهت بگم..

نشستم لب تخت و نگاش کردم..
– خب بگو..
بی مقدمه با نیش باز گفت: فرداشب قراره واسه ت خواستگار بیاد..

با چشمای گرد شده نگاش کردم..یه دفعه از جام پریدم که با من پری هم از جاش بلند شد و یه قدم رفت عقب..
با اخم بهش گفتم: وای به حالت پری اگه جدی گفته باشی..خودت می………

دستاش و به حالت تسلیم برد بالا و با خنده گفت: خیلی خب بابا داشتم شوخی می کردم..
نفسم و عصبی دادم بیرون و نشستم..سرم و تو دست گرفتم و چشمام و محکم رو هم فشار دادم..
پری کنارم نشست..دستش و اروم گذاشت پشتم..
به صورتم دست کشیدم و نگاش کردم..

— خب دیگه ناراحت شدن نداره..ببخشید داشتم مثل همیشه باهات شوخی می کردم..
– می دونی از این حرفا خوشم نمیاد بازم تو………
— اوکی، بگم غلط کردم خوبه؟..

نگام و ازش گرفتم..
— حالا بذار جمله م و تصحیح کنم که خواستگار میاد، منتهی نه واسه تو..واسه من………
– نکنه همین پسر دوست لیلی جون؟..

با لبخند سرش و تکون داد..
— اره همون..
– پس چرا از اول نگفتی؟..
— خواستم سر به سرت بذارم که نشد..
چپ چپ نگاش کردم..
خندید..
– از همین الان استرس گرفتم..دل تو دلم نیست..
— دوسش داری؟..

لباش و جمع کرد..
— خب اره..میگم، ازش بدم نمیاد پسر خوبیه .. یه اخلاقای خاصی داره..
– خوبه پس جوابت مثبته..
— حالا تا ببینیم..فعلا بیان تا بعد..
– کی قراره بیان؟..
— فردا شب..درضمن تو و بی بی هم حتما باید باشید..البته مامان به بی بی گفته اونم در جریانه..

روی تخت دراز کشیدم و مچ دستم و گذاشتم رو پیشونیم..
به سقف اتاقم خیره شدم..
– تو که می دونی من……..
— اِِِِِِ دلی باز شروع نکن تو رو قرآن..اصلا من واسه همین اومدم باهات حرف بزنم چون می دونستم اگه از بی بی بشنوی قبول نمی کنی……..مکث کوتاهی کرد و ادامه داد:خواهر ِ عزیز..دوست ِ گرام..حتما باید بهت التماس کنم تا قبول کنی؟..
-اومدن من چه فایده ای داره آخه؟..همینجا بمونم بهتره..
— که مثل همیشه تنها یه گوشه بشینی و به دیوار زل بزنی؟..

از گوشه ی چشم نگاش کردم وبا اخم گفتم : به دیوار؟!………
–خب به عکسی که رو دیوار ِ ..حالا چه فرقی می کنه؟..بالاخره که زل می زنی..
– پری در این مورد با من حرف نزن چون هیچ وقت به یه نتیجه ی مشترک نمی رسیم..
— باشه کاری به کارت ندارم ولی جون پری فرداشب تو هم با بی بی بیا..باشه؟..

ملتمسانه نشسته بود لب تخت و نگام می کرد..
— دلی خواهش کردم ازت…….
– خیلی خب..

با خوشحالی خم شد صورتم و بوسید..
–ایشاالله جبران کنم..
– لازم نکرده..
از رو تخت بلند شد و رفت سمت در..
— باشه باشه من برم تا نظرت بر نگشته..

– بی بی کجاست؟..
— پیش مامان..کارش داری؟..
– نه..
–باشه پس فعلا..

از اتاق رفت بیرون و با بسته شدن در منم چشمام و بستم..
سرم درد می کرد..دیگه به این دردا عادت کرده بودم..
هیچ قرص و دارویی تسکینم نمی داد..

پری رو مثل خواهرم دوست داشتم..فقط گاهی اوقات از روی شیطنت بعضی حرفا رو می زد ..
با وجود اینکه می دونه ناراحت میشم..
توی این مدت کم برامون زحمت نکشید..
می دونستم واسه اینکه تنها نباشم اصرار کرد پیششون بمونیم..
هیچ وقت تنهام نذاشت..در همه حال سعی داشت لبخند و رو لبام بیاره ولی تلاشش بی فایده بود..
با دلی پر از غم، چطور می تونستم شاد باشم و بخندم؟..

داشتم موهام و شونه می زدم که نگام رو حلقه ی توی انگشتم ثابت موند..
دستمو آروم پایین اوردم..
نرم و آهسته روی حلقه ی آرشام و بوسیدم..

به حلقه ی خودم نگاه کردم..هیچ وقت نخواستم که از دستم درش بیارم..به همین خاطر هر کی منو می دید با وجود این حلقه پیش خودش می گفت که متاهلم و از این بابت خوشحال بودم..

شالم و انداختم رو سرم..داشتم مرتبش می کردم که پری مثل همیشه بی اجازه اومد تو اتاق..
– کی عادت می کنی قبل از ورود در بزنی؟..
–وا، نامحرم که نیستی من…….و با صدای نسبتا بلندی صدام زد که سریع چرخیدم سمتش..
— دلـــــی؟!..
– چته چرا داد می زنی؟..
— این چیه پوشیدی؟..من هنوز نمردما..

نگاهی گذرا به سر تا پام انداختم..یه دست کت و دامن طوسی تیره و براق.. و شال همرنگش..
– مگه چشه؟..
— بگو چش نیست؟..جون من بیا یه امشبَ َرو از خیر تیپ کلاغ پسندت بگذر..بابا می دونیم بالا تر از سیاهی رنگی نیست ولی دیگه نه انقدر..

اخمام و کشیدم تو هم…….
– پری هر دقیقه یه چیز ازم می خوای..یا گیر میدی میگی تو مراسم خواستگاریم تو هم باش یا حالا که به رنگ لباسم بند کردی..
پشت سر هم گفت:اصلا هر چی دوست داری بپوش اگه من حرف زدم..بیا بریم تا ۱۰ دقیقه دیگه می رسن..
– داشتم می اومدم، تو چرا پاشدی اومدی اینطرف؟..
— بی بی گفت بیام دنبالت..
-بی بی؟!..
–اون بنده خدا هم چشمش از تو ترسیده که یه وقت بزنی زیر حرفت..آهان راستی من چطورم؟..سر و تیپم میزونه؟..

چشمام و رو هیکلش چرخوندم..
کت و دامن راسته ی شیری..یه گل نقره ای هم گوشه ی یقه ش بود..با شال شیری و نقره ایش ست کرده بود..
— تو اگه گونی هم بپوشی بهت میاد..
— اینی که الان گفتی مثلا تعریف بود؟..

راه افتادم سمت در..
– دقیقا..
پشت سرم با لبخند اومد..
— تعریف کردنت از پهنا تو حلقم خواهر..
*******************************
پری و لیلی جون پشت در به استقبال خواستگارا ایستاده بودن..پری با اضطراب این پا و اون پا می کرد..با اون ژست و حالتی که به خودش گرفته بود واقعا بامزه شده بود..
من و بی بی تو پذیرایی نشسته بودیم..
سالن از همونجا به راهرو دید داشت..لیلی جون در و باز کرد..اول از همه یه زن میانسال و کاملا شیک پوش وارد شد .. خیلی گرم وصمیمی با لیلی جون و پری شروع به احوال پرسی کرد ..
لابد مادر اقا داماده که پری می گفت اسمشم مهناز ِ..

بعد از اون یه مرد جوون و قد بلند با یه سبد گل بزرگ وارد شد که بالا تنه ش و کامل پوشونده بود ..
سبد گل و از جلوی صورتش کنار زد و کاملا اروم و متین با پری و مادرش سلام و احوال پرسی کرد..
ظاهرا فقط همین دو نفر بودند ..

اقا داماد که همون امیر بود سبد گل و با احترام ِخاصی داد دست پری..پری هم که گونه ش هاش حسابی گل انداخته بود با لبخند دلنشینی دسته گل و از امیر گرفت و تشکر کرد..
لیلی جون به پذیرایی اشاره کرد و تعارفشون کرد ..من و بی بی از جامون بلند شدیم..
سعی کردم یه امشب و به خاطر پری لبخند بزنم..هر چند مصنوعی بودنش کاملا حس می شد..

با مهناز خانم دست دادم و سلام کردم..جوابم و با خوشرویی داد..چهره ی مهربونی داشت و یک لحظه لبخند از رو لباش محو نمی شد..

امیر رو به روم ایستاد..سرم و زیر انداخته بودم که وقتی اون و جلوم دیدم آروم نگاهم و بالا کشیدم ..جواب سلامم و آهسته داد..
خیره شده بود تو چشمام..
صورتم و برگردوندم و کنار بی بی نشستم..

لیلی جون تعارف کرد ..امیر و مادرش درست رو به روی من و بی بی نشستن..
پری رفت تو اشپزخونه منم تموم مدت نگام و به حلقه ی توی دستم دوخته بودم و اروم اروم با سر انگشتم لمسش می کردم..
سنگینی نگاهی رو حس کردم..
با ورود پری سرم و بلند کردم و همون موقع با امیر چشم تو چشم شدیم..
و تا نگاهه منو رو خودش دید سرش و زیر انداخت..یه جور دستپاچگی رو تو حرکاتش می دیدم..
حتی وقتی فنجون چای و از تو سینی برداشت دستش به وضوح می لرزید..

چهره ی جذابی داشت..ابروهای پر پشت ِمردونه و چشمای قهوه ای .. پوست گندمی و بینی متناسب که نه زیاد بزرگ بود و نه زیاد کوچیک..یه ته ریش خیلی کمرنگ هم رو صورتش داشت..
ناخداگاه صورتش با اون ته ریش منو یاد آرشام انداخت..
لبم و گزیدم و چشمام و واسه ۳ ثانیه بستم و باز کردم..
کف دستام عرق کرده بود..هر بار که یادش میافتادم قلبم بی امان تو سینه م می زد..

طبق رسوم دو طرف حرفاشون و زدن..و از زبون مهناز خانم مادر امیر متوجه شدم که همسرش سالهاست به رحمت خدا رفته..۲ تا پسر داره که امیر کوچیکتره..

پیشنهاد کرد که دختر و پسر با هم چند دقیقه ای حرف بزنن..لیلی جون با روی خوش قبول کرد..
پری با لبخند از جاش بلند شد و راه افتاد سمت در..می خواستن برن تو باغ..
امیر با قدمهایی کوتاه ولی محکم از کنارم رد شد..نگاهش و حس کردم ولی سرم و بلند نکردم..

مهناز خانم _ ببخشید دخترم شما دوست صمیمی پری جون هستید درسته؟..
– بله..من و پری سال هاست با هم دوستیم..
–بله از لیلی جون شنیده بودم……و با مکث کوتاهی که انگار واسه زدن حرفش تردید داشت من من کنان گفت: راستیَتِش چندبار اومد رو زبونم ازت بپرسم عزیزم ولی هر بار به خودم گفتم شاید دارم اشتباه می کنم..
– نه خواهش می کنم بفرمایید..
— دخترم چهره ت خیلی برام آشناست..انگار که قبلا تو رو یه جا دیدم..یادم نیست کجا اما….نمی دونم به خدا، شایدم دارم اشتباه می کنم..

با لبخند کمرنگی سرم و تکون دادم ..چی داشتم که بگم؟..حتما اشتباه می کرد..
به بی بی نگاه کردم..درست کنارم نشسته بود..
لیلی جون با مهناز خانم سرگرم صحبت شدند..
بی بی اروم زیر گوشم گفت: نکنه تو رو می شناسه مادر؟..

زیر لب جوابش و دادم..
– نه بی بی فک نکنم..حتما منو با یکی عوضی گرفته..
— پسره رو دیدی چطور نگات می کرد؟!..
– چطور؟!..
— انگار اومده خواستگاری ِ تو..وقتی َ م سرت پایین بود نگاش و از روت بر نمی داشت..تا جایی که مادرشم فهمید..
با دلخوری ارومتر از قبل گفتم: نکنه پری هم…….
— نه مادر اون بنده خدا که همه ش سرش و انداخته بود زیر..بچه م از شرم تو صورت پسره نگاه هم نکرد..
– پری و خجالت؟!..
— خب دیگه عزیزم شب خواستگاری دختر چه بخواد و چه نخواد شرمش میشه..پری هم پیش خودمون ماشاالله سر زبون دار ِ وگرنه جلو مردم دختر سنگین و ارومی ِ ….

سرم و تکون دادم و چیزی نگفتم..بی بی هم خوب پری رو شناخته بود..
بعد از نیم ساعت برگشتن .. از چهره ی پری با اون لبخندی که رو لباش داشت می خوندم که جوابش به داماد مثبته..
هر دو با شرم ِ خاصی که تو چشماشون بود به ما نگاه می کردن..

مهناز خانم _دخترم دهنمون و شیرین کنیم؟..
پری به مادرش نگاه کرد..لیلی جون با لبخند سرش و تکون داد..پری با شرم نگاهش و به زمین دوخت و لبخند خواستنی رو لباش نشست..

مهناز خانم هم که فهمیده بود سکوت ِ پری علامت رضایتشه شروع کرد به کِیل کشیدن..
لیلی جون رو به من گفت: دختر گلم تو شیرینی تعارف کن..
از این حرفش تعجب کردم..فکر می کردم رسمه عروس شیرینی تعارف کنه ..نتونستم مخالفت کنم..
ظرف شیرینی رو از روی میز برداشتم..جلوی مهناز خانم گرفتم..
— پیر شی دخترم..ایشاالله که همه ی دختر پسرای جوون خوشبخت بشن..

جلوی بی بی گرفتم وقتی داشت شیرینی بر می داشت نگاش تو صورتم بود..
اروم گفت: دخترم چرا رنگت پریده؟!..خوبی؟!..
لبخند نصفه نیمه ای تحویلش دادم ..
– خوبم بی بی نگران نباش..

لیلی جون هم برداشت و ظرف و جلوی پری گرفتم ..
صورتش و بوسیدم و تو گوشش تبریک گفتم اونم ریز جوابم و داد و تشکر کرد..
نوبت به امیر رسید..به صورتش نگاه نکردم ..نگام به ظرف توی دستم بود..
– تبریک میگم..
آروم یه شیرینی از تو ظرف برداشت و زیر لب تشکر کرد..
برگشتم سر جام و ظرف شیرینی رو گذاشتم رو میز..
اون شب همه چیز به خیر و خوشی تموم شد..و قرار شیرینی خورون رو به اتفاق بزرگترای فامیل واسه ۲ شب دیگه گذاشتن که همونجا رسما نامزدیشون اعلام بشه..

تو مسیر برگشت از شرکت بودیم..هر روز با پری می رفتم و می اومدم..
اون اوایل که سوار اتوبوس می شدم بدجور شاکی می شد تا جایی که لیلی جون و انداخت جلو ..
خیلی خوب می شناختمش..
تا به اون چیزی که می خواد نرسه دست بردار نیست..

– پری..
با حالت گرفته ای برگشت و نگام کرد..
— هوم؟..
– چته تو امروز؟..همه ش تو خودتی، اتفاقی افتاده؟..
نفسش و عمیق بیرون داد و نگاهش و به جاده دوخت..

— دلی یه چیز میگم ولی مدیونی اگه فک کنی حسودم..فقط یه کم حساسم همین..
– خیلی خب بگو..
— قول؟..
– پری……
— خیلی خب میگم..دیروز که مرخصی گرفتم یادته؟..
سرم و تکون دادم .. با یه مکث کوتاه ادامه داد: هیچی دیگه امیر زنگ زده بود به گوشیم که می خوام ببینمت..منم که دل تو دلم نبود یه کم واسه ش ناز کردم که اره کار دارم و الان نمیشه و این حرفا..
ولی شدید اصرار کرد منم قبول کردم..تو یه کافی شاپ قرار گذاشتیم..
فک کردم چی می خواد بگه که این همه اصرار کرد تا باهام حرف بزنه..
با کلی ذوق و شوق پاشدم رفتم پیشش آقا بعد از ۱۰ دقیقه احوال پرسی و این حرفا یه ریز از تو و گذشته ت و ..خلاصه هر چی که به تو مربوط می شد پرسید..

با تعجب نگاش کردم..
– جدی میگی؟!..
— اره بابا تو این یه مورد مگه خرم شوخی کنم؟..
– ازش دلیلش و نپرسیدی؟..
— چرا اتفاقا، ولی جواب درست و حسابی بهم نداد…فقط گفت انگار تو رو می شناسه و واسه همین کنجکاو شده در موردت بدونه..انقدرام دیگه پپه نیستم که نفهمم جواب این سوالا واسه ش چقدر مهم بوده که منو از محل کارم کشونده اونجا..
– تو چیا بهش گفتی؟..
–چیز زیادی نگفتم..پیش خودم گفتم شاید راضی نباشی..
– ممنونم..پری ببخش من………
— دلی بی خیال شو تو چه تقصیری داری اخه؟..آره خب دوسش دارم، اونم منو می خواد..بچه نیستم که نفهمم چی به چیه..ناراحتیم از اینه که چرا منو کشونده اونجا تا این همه سوال پیچم کنه؟..
– به قول خودت بی خیال..شاید قصد و قرضی نداشته و محض کنجکاوی بوده..اخه مادرشم اون شب می گفت انگار منو یه جایی دیده..
— جون ِ پری؟!..
– اره بنده خدا اخرشم در شد گفت شاید دارم اشتباه می کنم..لابد امیر واسه همین کنجکاو شده..در هر صورت من که اونا رو نمی شناسم ولی چطور شده که میگن براشون اشنام نمی دونم..
— پس با این حساب بیخودی داشتم حرص و جوش می خوردم..
– این که کار همیشه ت ِ ..

چپ چپ نگام کرد..با لبخند کمرنگی سرم و چرخوندم سمت پنجره و بیرون و نگاه کردم..
به این فکر می کردم که دلیل کنجکاویای امیر در مورد من چی می تونه باشه؟!..
*************************
شب نامزدی بود..یه دست کت و دامن شکلاتی تیره پوشیده بودم با شال همرنگش که یکی دو درجه تیره تر بود..
کنار بی بی پیش بقیه ی خانما نشسته بودم..بزرگترا صحبتاشون و شروع کردن ..نوبت به تعیین مهریه رسید..
به پیشنهاد خود پری ۱۴ تا سکه و ۵ سفر زیارتی به ترتیب به مشهد و کربلا و نجف و سوریه و مکه .. ظاهرا پیشنهادش به مزاج عموها و دایی هاش خوش نیومد..
قصد اونا سنگین تر کردن مهریه بود ولی پری با جدیت تمام گفت که می خواد مهرش همین قدر باشه..
خوشحالی رو تو چشمای هر دوشون می دیدم..پری و امیر واقعا به هم می اومدن..

لیلی جون_ مهناز پس چرا آرتام نیومد؟..ناسلامتی نامزدی برادرش ِ ..
مهناز خانم _ نتونست بیاد..خیلی دوست داشت تو مراسم شرکت کنه ولی خب یه سفر کاری براش پیش اومد مجبور شد بره..ایشاالله واسه عقد امیر جبران می کنه..
لیلی جون_ ایشاالله..

نگاهم و چرخوندم سمت پری و امیر که کنار هم نشسته بودن و حرف می زدن..
آخر شب وقتی همراه بی بی برگشتم خونه بهش شب بخیر گفتم و رفتم تو اتاقم..

تا نزدیکای صبح با آرشام حرف زدم..از ارزوهام براش گفتم..از شب عروسی خودمون..از اون شب و تموم اتفاقاتش تو کلبه ..از حرفامون کنار دریا و غروب افتابی که هر دو شاهدش بودیم..
درسته جسمش و کنارم نداشتم ولی حضورش و هر شب حس می کردم..می دیدم بالا سرم نشسته و با لبخند همیشگیش زل زده بهم..
و من تا زمانی که چشمام گرم خواب بشه خیره میشم تو چشمای جذاب و خواستنیش که واسه م مملو از ارامش ِ ….درست زمانی که می خوام چشمام و ببندم زیر لب بهش شب بخیر میگم..
به تنها کسی که قلبم به عشق اون تو سینه می تپید..
کسی که با هر نفس می تونم ببینمش..
آرشام تو هر ثانیه از زندگیم با من بود..

پری _ دلی این تن بمیره..مرگ من..بابا چی میشه تو َم بیای آخه؟..
پرونده ها رو گذاشتم تو کشوی کنار میزم و درش و بستم..
کم کم داشتم از دستش کلافه می شدم..

– پری گفتم نه یعنی نه نمی فهمم این همه اصرار واسه چیه؟..
— د ِ آخه من واسه خودت میگم بس که چسبیدی تو اون دخمه داری خُل میشی..
اینا رو با لحن شوخی می گفت ولی من حال و حوصله نداشتم..
نشستم رو صندلی و مثلا با خودکار و کاغذی که رو میزم بود خودم و سرگرم کردم تا بی خیالم شه ……….
دستاش و گذاشت رو میز .. صداش پر بود از التماس..

— دلی من تو رو مثل خواهرم می دونم..خودتم اینو می دونی ..وقتی میگم تو َم با ما بیا به این خاطره که دوست دارم خواهرمم کنارم باشه..به خدا اگه نیای دلم و می شکنی..
پوفی کردم و خودکار و انداختم رو کاغذ..
نخیر انگار دست بردار نیست..به هر طریقی می خواد راضیم کنه..

– خانواده ی نامزدت تو و مادرت و دعوت کردن من دیگه واسه چی بیام؟..
— اولا بی بی هم هست..دوما مهنازجون تاکید کرد تو هم بیای..
– لابد تو بهش گفتی دیگه، ازت بعید نیست..

با همون لبخند شیطونش یه چشمک ریز تحویلم داد و گفت: حــــالا..
– حالا و مرض..می شناسمت خب..آبرو واسه م نذاشتی..
— من چکار به ابروی تو دارم؟!..خود مهناز جون از خداش بود.. اصلا انگار حرف دلش و زده باشم تا اسمت و اوردم با ذوق قبول کرد..
– حتما بیچاره تو رودروایسی مونده..
— تو چکار به اونش داری؟..فقط بگو میام و تمام..
– نمیام وسلام..
— دلی خیلی یه دنده ای ..مرغت در همه حال یه پا داره ..
لبام و جمع کردم..
– برو سر کارت، رئیس ببینه اینجایی بد میشه..

یه جور خاصی نگام کرد..
پر از گله و ناراحتی..
— دلی به خداوندی خدا اگه باهام به این مهمونی نیای دیگه نه من نه تو..فکر می کردم انقدری پیشت ارزش دارم که اگه خواسته ای ازت داشتم قبول کنی..

روش و برگردوند و قدم ِ اول و به دوم برنداشته بود که از رو صندلیم بلند شدم و صداش زدم..
پشت به من ایستاد..
– چته پری؟..منظور منو خوب متوجه نشدی وگرنه……..
برگشت و نگام کرد..

— دلارام هیچ کس بهتر از من درکت نمی کنه..۱ روز و۲ روز نیست که می شناسمت ولی نمی دونم چرا گاهی اوقات تا این حد نسبت بهم بی اعتماد میشی..
– چرا شلوغش می کنی پری؟..اصلا بحث اعتماد و این حرفا نیست..
— حرف من همینه دلی یا تا اخر این مراسم کنارم باش و تنهام نذار یا از همین الان میرم رد کارم و دیگه هم دور و برت پیدام نمیشه..
– چرا اصرار می کنی؟…….
— اصرار نکردم..خواهش کردم..ولی تو قبول نکردی..

طاقت این نگاه و لحن دلخور و پر گلایه رو از جانب بهترین دوستم نداشتم..
کسی که تو روزای تنهاییم کنارم موند ..پس چرا حالا که اون می خواد کنارش باشم وتنهاش نذارم اینطور جوابش و میدم؟!..

— قبول می کنی دلی؟..
زل زدم تو چشماش..سرم و که به نشونه ی مثبت تکون دادم با ذوق اومد سمتم و از اونور ِ میز خم شد صورتم و بوسید..
با اخم به شوخی پسش زدم ..
-د ِ چه کاریه دختر خودت و جمع کن..
— وای دلی نمی دونی چقدر خوشحالم کردی .. توقع نداشتم قبول کنی..یعنی کلا ناامید شده بودم ازت..
– دوستی به درد همین موقع ها می خوره..یه روز تو رفاقت و در حقم تموم کردی حالا هم نوبت منه……
چشماش از خوشحالی برق می زد..
حالش و درک می کردم..منم این روزا رو گذرونده بودم..
درسته پر از تشویش و اضطراب بود اما..
با وجود عشق ترس کمتر حس می شد و در کنارش شاهد هیجانی بودم که برام قابل وصف نبود..
ای کاش بر می گشتم به اون روزا..
هر چند سختی های زیادی رو متحمل شدم..
اما لااقل عشقم و کنار خودم داشتم..

اگه «امید» و تو زندگیم نداشتم تا الان منم زیر خروارها خاک خوابیده بودم..
اما «انتظار» و حسی که با وجودش قلبم و گرم می کرد باعث می شد امید و تو جای جای ِ زندگیم حس کنم ..
از این بابت خدا رو شکر می کردم..
*******************************
هر ۴ نفر از ماشین پری پیاده شدیم..نگاهم و یه دور کامل اطراف ویلا چرخوندم..
چراغای پایه بلند و سفید کنار یه راهه سنگلاخی وباریک تا جلوی ساختمون ردیف نصب شده بودن و با وجود اونا باغ کاملا زیبا و چشمگیر به نظر می رسید..
و درست روبه روی ما ساختمونی با نمای سفید و پنجره های شکلاتی که زیر نور مستقیم چراغای باغ واقعا می تونستم بگم جلوه ی خاص و منحصر به فردی داشت..

آخر از همه به سمت در ورودی حرکت کردم..مهناز خانم همراه امیر به استقبالمون اومدن ..
بعد از روبوسی و سلام و احوال پرسی با مهناز خانم رو به امیر کاملا سرسنگین فقط سلام کردم که اونم متین و اروم جوابم و داد..
هنوزم وقتی نگاش بهم می افتاد زیاد از حد رو صورتم خیره می شد..سعی می کردم خودم و بزنم به اون راه و بی تفاوت باشم..

سبک و تزئین داخل ساختمون کاملا فانتزی و مدرن بود..
همه چیز شیک و جذاب..
یه سالن بزرگ سمت راست که مهناز خانم به اون سمت راهنماییمون کرد..
یه دست مبل و یه دست کامل صندلی که هر دو با رنگ های سفید و دودی ست شده بودن..
پرده های شیک ولی در عین حال ساده، ترکیبی از رنگ های نقره ای وسفید و دودی..
در کل دکور داخلی خونشون به نظرم جالب اومد..
روی مبل کنار پری نشستم که امیر هم اونطرف پری رو یه مبل تک نفره نشست..

۲ تا خدمتکار مشغول پذیرایی شدن..نمی دونم چرا ولی حس می کردم مهناز خانم یه جورایی حال و روزش خوب نیست..
مرتب با دستپاچگی جواب لیلی جون و بی بی رو می داد..
امیر هم که کلا ساکت بود..

۱ ساعت که گذشت دیدم نمی تونم این فضا رو تحمل کنم..اینجور مواقع که معذب می شدم احساس خفگی بهم دست می داد..
نمی دونم چم شده بود ولی احساس راحتی نمی کردم..

با یه ببخشید از جام بلند شدم و زیر نگاهه سنگین بقیه از سالن زدم بیرون..
یه نفس عمیق کشیدم و کنار ِ یه ستون ایستادم..
بعد از چند لحظه پری همراه امیر اومد و کنارم ایستاد..

پری_ حالت خوب نیست دلی؟..
می دونستم رنگم پریده..
– خوبم نگران نباش..
امیر جلوم ایستاد و اروم گفت: ولی رنگتون پریده..بهتره اینجا بشینید..
و یه صندلی از پشت میز کنار ستون برداشت و گذاشت جلوم ..
با تشکر زیر لبی نشستم و به صورتم دست کشیدم..
احساس گرمای شدیدی می کردم..دوست داشتم برم تو باغ تا هوای تازه بخورم..ولی با وجود امیر واسه بیان کردنش معذب بودم..
هرچی نباشه خونه ی مردمه همینجوری پاشم برم بیرون که نمیشه..

پری – دلی بریم این اطراف یه کم قدم بزنیم، شاید حالتم بهتر شد..
از خدا خواسته قبول کردم..
باز راه برم بهتره تا یه جا بی حرکت بشینم اونم با وجود نگاه های گاه و بی گاهه امیر..

امیر پشت سرمون بود و گه گاه با پری حرف می زد..یه وقتایی حس می کردم پسر خجول و سر به زیری ِ اما به هیچ وجه معنی اون نگاه های خیره ش و درک نمی کردم..

داشتم به تابلوهایی که رو دیوار نصب شده بود نگاه می کردم..اونطرف سالن یه محیط باز بود همراه با یه شومینه ی فانتزی که انگار محض دکور گذاشته بودنش اونجا و بالای شومینه یه تابلوی نسبتا بزرگ نصب شده بود..نمایی از غروب افتاب..
و روی شومینه قاب عکسای کوچیک و بزرگی کنار هم چیده شده بود..
انگار که عکسای خانوادگیشون بود..

پری رو به امیر کرد و با لبخند پرسید: تو هم توی این عکسا هستی؟..
امیر با لبخند سرش و تکون داد و به یکی از عکسا اشاره کرد..
— اینو وقتی نوجوون بودم انداختم..اینجا هم کم سن وسال تر بودم..

پری به یکی از عکسا اشاره کرد که دو تا پسربچه کنار هم ایستاده بودن و اونی که قدش کمی بلندتر بود دستش و انداخته بود رو شونه ی اون یکی وهر دو با لبخند تو دوربین نگاه می کردن..
پری _ این دو تا کین؟…. و با مکث به امیر نگاه کرد و ادامه داد: یکیشون که خیلی به عکس نوجوونیات شبیهه..
امیر نیم نگاهی به من و پری انداخت و لبخند زد..

— اونی که کوچیکتر ِ خودمم..اونی هم که دستش و انداخته دور گردنم برادرم آرتامه..این عکس برای ما خیلی عزیزه..
پری _ از مهنازجون در مورد برادرت شنیدم..راستی امشب ندیدمش ..

احساس کردم با این حرف ِ پری حالت صورت امیر گرفته شد..
از گوشه ی چشم نگاهه کوتاهی به من انداخت ..
لبخند زد ولی مصلحتی بودنش کاملا مشخص بود..

— یکی از دوستاش دچار مشکل شده بود باید می رفت..گفت خودش و می رسونه….راستی بریم باغ و هم بهتون نشون بدم مطمئنم خوشتون میاد..
پری با روی باز قبول کرد..من که از اولم قصدم همین بود اروم دنبالشون راه افتادم..
اونا جلو می رفتن و من پشت سرشون ..

ناخواسته داشتم به حرفای امیر فکر می کردم..
وقتی اسم آرتام می اومد خیلی راحت متوجه می شدم که میره تو خودش..
تو حیاط داشتیم قدم می زدیم و امیر و پری َم با هم حرف می زدن..
دیگه داشت حوصله م سر می رفت..دوست داشتم تنها باشم ..
خواستم بهشون بگم که همون موقع موبایل امیر زنگ خورد..

گوشیش و از تو جیبش در اورد و جواب داد..
— الو………..
نگاش و بین من و پری چرخوند و سرش و زیر انداخت و با یه «ببخشید» ازمون فاصله گرفت..
پشتش به من بود ولی صداش و تا حدی می شنیدم..

— آرتام هیچ معلوم هست کجایی؟….چی؟!…..اره…….کی کارت تموم میشه؟..می خوای منم بیام که…….خیلی خب، باشه..فعلا……….
من و پری تموم مدت مثلا خودمون و سرگرم ِ گلا نشون دادیم..
دستم و نوازشگرانه روی یکی از گلهای سرخ و خوشبوی تو باغچه کشیدم..
لبخند زدم..چه حس خوبی بود……..

صدای امیر و شنیدم..پشت سرم بود و درست کنار پری….
— از گلا خوشتون میاد؟..
برگشتم و نگاش کردم..چشماش تو تاریکی ِ شب و زیر نور کمرنگ چراغا تیره تر به نظر می رسید..

به جای من پری با لبخند جوابش و داد: اوف، چه جورم..گلای تو باغچه مون و که دیدی؟….
امیر سرش و تکون داد و پری ادامه داد: تمومش کار دلی ِ .. مامان اول مخالف بود می گفت اذیت میشی ولی کی حریفش می شد؟…..
و به شوخی بهم چشمک زد: خواهر خودمه دیگه..

با لبخند کمرنگی سرم و زیر انداختم..
امیر رو به پری گفت: از چه گلی خوشت میاد؟..
پری هم با علاقه ی خاصی اروم گفت: نرگس..
امیر با لبخند سرش و کمی رو به پری خم کرد و آهسته زمزمه کرد: پس از این نظر سلیقه هامون مثل همه .. البته من از یاسم خیلی خوشم میاد..

و به من نگاه کرد .. نگاهش هر چند کوتاه بود ولی با اوردن اسم گل یاس و نگاهی که از روی پری به سمت من کشید باعث تعجبم شد..
منظورش از اون نگاه چی بود؟!..
شایدم منظوری نداشت..
اما……..

همون لحظه یه اس ام اس واسه ش اومد..بعد از خوندنش با یه معذرت خواهی ِ کوتاه ازمون فاصله گرفت و به سرعت رفت تو ساختمون..
پری رو به من با تعجب گفت: امیر چش شد یهو؟..
شونه م و انداختم بالا ..
– تو زنشی از من می پرسی؟..
چپ چپ نگام کرد..

خواستم قدم بزنم..پری هم پشت سرم اومد..
پری _ از اینجا خیلی خوشم امده..هر جا رو نگاه می کنی گل و درخته..چی می شد اگه یه بید مجنونم اون سمت که فقط چمنکاری شده داشتن و زیرش یه دست میز و صندلی فر فورژه می ذاشتن وای تابستونا معرکه ست که بشینی اونجا و هندونه بخوری..

– حالا که عروسشون شدی خیلی خوبم تز میدی، به امیر بگی سریع واسه ت جورش می کنه..
پری_ نه بابا میز و صندلیش جور شه درخت بیدش و از کجا بیاریم؟..
– دغدغه ی تو الان همینه؟..

خندید و خواست جوابم و بده که.. یه دفعه از حرکت ایستادم..مات و مبهوت رو به روم و نگاه می کردم..
پری_ دلی جن دیدی؟!..دلی با تو َ م……
راه افتادم..
پری با تردید کنارم اومد..مسیر نگاهم و دنبال کرد..

پری- اولالا اینجا رو باش چقدر گل ..همه هم یاس..
روبه روشون ایستادم..گل های یاسی که مثل پیچک سراسر دیوار باغ رو پوشونده بودن..
بوی عطر یاس مشامم و نوازش داد..چند بار پشت سر هم نفس عمیق کشیدم..
پری_ اینا از مام بیشتر گل یاس دارن..دلی نگاه کن چه خوشگل رو دیوار پیچ خوردن ..

سر انگشتم و اروم کشیدم روشون..
لمس کردنشونم بهم حس خوبی می داد..یه حس عجیب..
پری _دلی برگردیم، زشته این همه وقت اومدیم بیرون..

با پری موافق بودم..
ولی نمی دونم چرا نمی تونستم از این گلا دل بکنم..
تا وقتی که از اونجا دور نشدیم همه ش بر می گشتم و نگاهشون می کردم..
هر کی که اینا رو پرورش داده واقعا تو کارش مهارت داشته..
چقدر دوست داشتم همونجا بمونم..
****************************************
چیزی تا عقد پری و امیر نمونده بود..امروز واسه خرید رفتن که طبق معمول پری کلی اصرار کرد باهاشون برم ولی اینبار دیگه نتونست قانعم کنه..
بهتر بود با هم تنها باشن و منم اگه باهاشون می رفتم تا اخر خرید حس می کردم بینشون فقط یه مزاحمم ..

مثل روزای دیگه که عصرا می نشستم و رو داستانم کار می کردم امروزم مشغول بودم که صدای پری رو از بیرون شنیدم..
عینکم و از رو چشمام برداشتم و اماده شدم تا بدون اجازه در و باز کنه و بیاد تو..
که البته زیادم منتظرم نذاشت ..
در با شتاب باز شد و پری شاد و سرحال اومد تو اتاق..
دستاش پر شده بود از پاکت خرید و بسته های کوچیک و بزرگ..

از پشت میزم بلند شدم و رفتم طرفش..
– چه خبرا؟ خوش گذشت؟..
اومد جلو و صورتم و بوسید..

— معرکه بود دختر نمی دونی چقدر راه رفتیم دیگه پاساژ و مغازه ای نبود که زیرپا نذاشته باشیم..
خریداش و گذاشت رو تخت و خودش و هم کنارشون پرت کرد ..
— وای هلاک شدم به خدا..
– چیزی می خوری بیارم؟..
— نه اتفاقا بی بی هم می خواست برام میوه و شربت بیاره گفتم نمی خورم بیرون با امیر یه چیزی خوردم دیگه اشتها ندارم..

کنارش نشستم و خریداش و مرتب کردم..
یه دفعه صاف نشست و با هیجان ِ خاصی گفت: دلــــی امروز بالاخره دیدمش..
– کیو؟!..
— داداش ِ امیر و دیگه..امروز اتفاقی تو یکی از پاساژا دیدیمش..
بی تفاوت شونه م وانداختم بالا..
– خوش به حالت..چشم روشنی می خوای؟..
— اِ مسخره زدی تو ذوقم..
– دیدن برادرشوهرت باعث شده ذوق کنی؟..
— نه دیوونه این چه حرفیه؟..اخه تا حالا ندیده بودمش واسه همین..وای دلی جا برادری خیلی جذابه..

پاکتا رو کنار هم چیدم پایین تخت ..
— ول کن اینارو یه دقیقه به من گوش کن..
– گوشم با تو ِ..
–د ِ نیست دیگه، از کی تا حالا دارم حرف می زنم حواست و دادی به خریدای من..
– بدکاری ِ برات مرتبشون کردم؟..خودت که شلخته ای یکی مثل من باید جمع و جورشون کنه..
— خب حالا بی خیال این حرفا داشتم از آرتام برات می گفتم…….
– آرتام به من چه؟!..
— دلی همت کردی امروز بزنی تو حال ِ منا….آهان تا یادم نرفته اینو بگم قراره سفره ی عقدم و تو تزئین کنی..

با تعجب نگاش کردم..
– چی میگی تو؟!..حالت خوبه؟!..
— به مرحمت شما..
– مسخره هیچ می فهمی چی میگی؟!..به لیلی جون گفتی؟!..
— آره بابا همه می دونن..مشکلش چیه؟..

مشکلش این بود که همه می گفتن من یه زن بیوه م..
حضورم تو اینجورمراسم ها شگون نداره..
یه مشت باورهای غلط که هر کی رسیده به خورد یکی دیگه داده و همه قبولش داشتن..

پری منظورم و از تو نگام فهمید..
چیز جدیدی نبود شده وِرد ِ زبون ِ این و اون..
هیچ وقت قبول نکردم که یه بیوه م..ولی حرف مردم یه چیز دیگه بود..

پری دستم و گرفت و خواهرانه تو دستش به ارومی فشرد..
— دلی بس کن، اصل کاری من و مامانمیم که دوست داریم تو اینکارو بکنی..باور کن روزی نیست که مامان تو خونه اسمت و نیاره و نگه که چقدر دوست داره….
و با خنده ادامه داد: می دونی که مامی ِ من زن روشنفکری ِ به همین اسونی خرافات روش تاثیر نمیذاره..

سرم و زیر انداختم..تو چشمام اشک نشسته بود..جلوی خودم و گرفتم که گریه نکنم..
و تا حدی موفق هم شدم..

پری _ قبول می کنی؟..به خاطر من….
– ولی..پری مردم که………….
— به مردم چکار داری؟..عروس منم که میگم فقط تو..
-پس امیر چی؟..مادرشوهرت….
— اونا هم در جریانن نگران نباش مهنازجون که از خداش ِ ..تو این مدت ِ کم بدجور خودت و تو دلش جا کردی….حالا قبوله؟..

سکوت کردم..
— نکنه باید زیر لفظی بدم؟..
با لبخند سرم و بلند کردم..
–آهان حالا شد..پس خودت و اماده کن و هر چی ایده ی خوشگل و شیک داری رو کن که می خوام واسه ابجیت سنگ ِ تموم بذاری..
تو گلوم بغض نشسته بود می ترسیدم حرف بزنم و بترکه..
از پری ممنون بودم که اینهمه بهم توجه می کنه..
همینطور از لیلی جون که تموم مدت مادرانه بهم محبت کرد..
بی بی که شده بود همه کسم..مادرم..پدرم..سنگ صبورم..
چه شبهایی که سرم و رو زانوهاش نذاشتم و زیر سایه ی دستای پر مهرش اشک نریختم..
دلداریم می داد..
بهم می گفت صبور باشم..

با دلی پر از غصه پری رو بغل کردم و سر روی شونه ش گذاشتم..
هق هقم و تو آغوش مهربونش سر دادم و بغضم و خالی کردم..
پر بودم..پر از غم..
پر از حسرت..
پر از حس تلخ و عذاب اور تنهایی..
پری اروم پشتم و نوازش کرد ..
چقدر به این سکوت بینمون نیاز داشتم..


Viewing all articles
Browse latest Browse all 10

Latest Images

Trending Articles





Latest Images